یه احساس تازه

یه احساسی به تو دارم یه حس تازه و مبهم
یه جوری توی دنیامی که تنها با تو خوشحالم

یه احساسی به تو دارم شبیه شوق و بیخوابی
تو چشمات طرح خورشیده تو این شبهای مردابی

تا دستای تو راهی نیست دارم از گریه کم میشم
تو مرز بین من با تو دارم شکل خودم میشم

مث گلهای بی گلدون هنوزم مات بارونی
تو از دلتنگی دریا توی توفان چی می دونی؟

نمی دونم کجا بودم که رویاهامو گم کردم
که می سوزم که می میرم اگر که از تو برگردم

خودم بودم که می خواستم همه دنیای من باشی
ببین غرق توام اما هنوز می ترسی تنها شی

یه احساسی به تو دارم یه جوری از تو سرشارم
یه کم این حسّو باور کن که بی وقفه دوست دارم

یه احساسی به تو دارم شبیه عشق و دل بستن
تو هم مثل منی اما یه کم عاشق تری از من

بابک صحرایی

انتشار یافته توسط الناز در پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 با موضوع ترانه‌های عاشقانه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۴۰۰ دیدگاه

  1. چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد…
    از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم…
    قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
    وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد

  2. من که خیلی لذت بردم شما هم بخونید دوستای خوبم @};-

    تعدادى از متخصصان این پرسش را از گروهى از بچه هاى ۴ تا ٨ ساله پرسیدند
    که:«عشق یعنى چه؟»
    پاسخ هایى که دریافت شد عمیق تر و جامع تر از حدّ تصوّر هر کس بود. در
    اینجا بعضى از این پاسخ را براى شما می آوریم:

    •هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت دیگر نمی توانست دولا شود و ناخنهاى
    پایش را لاک بزند. بنابراین، پدربزرگم همیشه این کار را براى او می کرد،
    حتى وقتى دستهاى خودش هم آرتروز گرفت. این یعنى عشق. (ربکا، ٨ ساله)

    •وقتى یک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا می کند متفاوت است.
    شما میدانید که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد. (بیلى، ۴ ساله)

    •عشق هنگامى است که یک دختر به صورتش عطر می زند و یک پسر به صورتش
    ادوکلن می زند و با هم بیرون می روند و همدیگر را بو می کنند. (کارل، ۵
    ساله)

    •عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می روید و بیشتر سیب
    زمینى سرخ کرده هایتان را به یکنفر می دهید بدون آن که او را وادار کنید
    تا او هم مال خودش را به شما بدهد. (کریس، ۶ ساله)

    •عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می کند و قبل از آن که
    جلوى او بگذارد آن را می چشد تا مطمئن شود که مزهاش خوب است. (دنى، ٧
    ساله)

    •عشق هنگامى است که دو نفر همیشه همدیگر را می بوسند و وقتى از بوسیدن
    خسته شدند هنوز می خواهند در کنار هم باشند و با هم بیشتر حرف بزنند.
    مامان و باباى من اینجورى هستند. (امیلى، ٨ ساله)

    •اگر می خواهید یاد بگیرید که چه جورى عشق بورزید باید از دوستى که ازش
    بدتان می آید شروع کنید. (نیکا، ۶ ساله)
    (ما به چند میلیون نیکاى دیگر در این سیاره نیاز داریم)

    •عشق هنگامى است که به یکنفر بگوئید از پیراهنش خوشتان می آید و بعد از
    آن او هر روز آن پیراهن را بپوشد. (نوئل، ٧ ساله)

    •عشق شبیه یک پیرزن کوچولو و یک پیرمرد کوچولو است که پس از سالهاى
    طولانى هنوز همدیگر را دوست دارند. (تامى، ۶ ساله)

    •عشق هنگامى است که مامان بهترین تکه مرغ را به بابا میدهد. (الین، ۵ ساله)

    •هنگامى که شما عاشق یک نفر باشید، مژه هایتان بالا و پائین میرود و
    ستاره هاى کوچک از بین آنها خارج می شود. (کارن، ٧ ساله)

    •شما نباید به یکنفر بگوئید که عاشقش هستید مگر وقتى که واقعاً منظورتان
    همین باشد. اما اگر واقعاً منظورتان این است باید آن را زیاد بگوئید.
    مردم معمولاً فراموش میکنند. (جسیکا، ٨ ساله)

    و سرانجام …
    برنده ما یک پسر چهارساله بود که پیرمرد همسایه شان به تازگى همسرش را از
    دست داده بود. پسرک وقتى گریه کردن پیرمرد را دید، به حیاط خانه آنها رفت
    و از زانوى او بالا رفت و همانجا نشست. وقتى مادرش پرسید به مرد همسایه
    چه گفتی؟ پسرک گفت: “هیچى، فقط کمکش کردم که گریه کند”
    @};- @};-

  3. راستی هرکی قبولم میکنه به ایمیلم پیام بذاره ******************

    • سلام دوست عزیز
      به خانواده عاشقانه ها خوش آمدید
      از درج آدرس ایمیل در متن دیدگاه خودداری کرده و نام نمایشی مناسب انتخاب نمایید.
      توضیحات بیشتر

    • سلام به توحید عزیز @};- به عاشقانه ها خوش اومدید. امیدوارم دوستای خوبی برات باشیم @};- اگر موقع ارسال دیدگاه «در صورت پاسخ به دیدگاه من، مرا باخبر کن» رو تیک بزنی کامنت های بچه ها به ایمیلت ارسال میشه :) اسمتم فارسی کن تا داداشمون پخ ت نکرده ;) راستی طبق قوانین اخیر سایت ، گفته شده که: از ذکر غم و اندوه بپرهیزید. دلیلشم اینه که فضای غم و اندوه بر سایت حاکم نشه. اما اگر مشکلی داری طوری که زیاد نری تو فاز غم و غصه ، مطرحش کن در حد توان کمکت میکنیم ;) تا خدا رو داری غصه چرا؟! ;) منم عمه النازتم و از طرف همه بهت خوشامد میگم. یادت باشه اینجا امید حرف اول رو میزنه نه ناامیدی! جایی که خدا حضور داره ناامیدی جایگاهی نداره.

    • خوش اومدی توحید جان
      هر چه می خواهد دل تنگت بگو عزیز دلم @};- :)

  4. سلام چرا جواب نداید نامرد ها من دل شکسته ام احتیاج به همدم دارم قبولو ندارید برم گم بشم

  5. نه دل در دست محبوبی گرفتار

    نه سر در کوچه باغی بر سر دار

    از این بیهوده گردیدن چه حاصل

    پیاده میشوم دنیا نگهدار

  6. خیال خام پلنگ من بسوی ماه جهیدن بود
    وماه را ز بلندایش بسوی خاک کشیدن بود
    پلنگ من،دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
    که عشق ماه بلند من،ورای دست کشیدن بود
    من و تو آن دو خطیم
    آری!
    موازی به ناچاری
    که هر دو باورمان ز آغاز به هم نرسیدن بود
    گل شکفته خداحافظ
    گر چه لحظه دیدارت در من شروع وسوسه ای بنام دیدن و چیدن بود
    گرچه هیچ گل مرده ای زنده نشد
    اما!
    بهار گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
    شراب خواستم از عمر،ژرنگ ریخت به کامم
    فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
    چه سرنوشت غم انگیزی!
    که کرم کوچک ابریشم یک عمر پیله میبافت ولی به فکر پریدن بود @};- @};- @};- @};- @};-

  7. واقعا چرا با وجود اینکه میدونیم وقتی نداریم هر لحظه فرصت هامونو از دست میدیم
    همیشه فکر میکنیم باید یه روزی بیاد که با تمام روزا فرق کنه
    که از اون روز شروع کنیم
    چرا خودمون امروزمون رو خاص نمیکنیم
    چرا از امروز شروع نمیکنیم
    چرا همیشه میگیم…
    فردا
    یادمون رفته هر لحظه که میگذره از فردامون گذشته
    یادمون رفته الان ، فرداییم
    مگه چقدر فرصت داریم که بخوایم فردا ، فکر امروز باشیم
    اصلا بی خیال فردا
    الان چی دارم
    چی هستم
    اصلا نمیخوام به نداشته هام فکر کنم
    فقط هر چی که دارم
    فقط نمیه پر لیوان
    چه لیوان پری…
    اصلا یادم رفته بود لیوانم دیگه جا نداره
    توی تمام لحظه لحظه هام هست
    کنارمه
    تمام دارایی دنیا رو داره
    تمام فردا توی دستاشه
    همین نزدیکاست
    ولی چرا به جای اینکه اونو ببینم
    اونا صدا کنم
    از اون بخوام
    دارم از خلقتش میخوام
    این بار میخوام مثل بچه ها صداش کنم و ازش بخوام
    خداجونم خودت هوای ما رو داشته باش
    همین یعنی همه چیز
    @};-

    • سلام سلام آقا مرتضی خیلی قشنگه مثل همیشه @};-
      و اینکه منم واقعن واقعن باهاتون موافقم ما آدما نباید به امید فردایی باشیم که اومدنو نیومدانش داسه ما نیست و معلوم نیست اصلان فردایی داشته باشیم همین امروز فردای دیروزه ما ست اگر اینو از دستش بدیم بدان حسرته همین امروز هارو میخوریم

  8. همینکه آرزوهایم را خاک کردم
    به آرامش رسیدم
    چه ساده بود خوشبختی…
    مرضیه خدیر

  9. بچه ها؟؟……………مامان باران؟؟………..بابایی؟؟……..هیچ کی خونه نیست………….انگاری بازم دیر رسیدم ……..اگه آومدین خبر کنین ..از تنهایی حوصله ام سررفته #:-s

  10. پیغام گیر…

    لطفا پس از شنیدن صدای بوق ..و پیام های زیر ..پیغام بگذارید :

    پیغام گیر حافظ :

    رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!
    تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!
    بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
    زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور !

    پیغام گیر سعدی:

    از آوای دل انگیز تو مستم
    نباشم خانه و شرمنده هستم
    به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
    فلک را گر فرصتی دادی به دستم

    پیغام گیر فردوسی :

    نمی باشم امروز اندر سرای
    که رسم ادب را بیارم به جای
    به پیغامت ای دوست گویم جواب
    چو فردا بر آید بلند آفتاب

    پیغام گیر خیام:

    این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
    ممنون توام که کرده ای از من یاد
    رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
    آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!

    پیغام گیر منوچهری :

    از شرم به رنگ باده باشد رویم
    در خانه نباشم که سلامی گویم
    بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت
    زان پیش که همچو برف گردد رویم!

    پیغام گیر مولانا :

    بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم!
    شوری برانگیزم به پا.. خندان شوم شادان شوم!
    برگو به من پیغام خود..هم نمره و هم نام خود
    فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم!

    پیغام گیر بابا طاهر:

    تلیفون کرده ای جانم فدایت!
    الهی مو به قوربون صدایت!
    چو از صحرا بیایم نازنینم
    فرستم پاسخی از دل برایت!

    وپیغام گیر نیما :

    چون صداهایی که می آید
    شباهنگام از جنگل
    از شغالی دور
    گر شنیدی بوق
    بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم
    در فضایی عاری از تزویر
    ندایت چون انعکاس صبح آزا کوه
    پاسخی گیرد ز من از دره های یوش

    پیغام گیر شاملو :

    بر آبگینه ای از جیوه ء سکوت
    سنگواره ای از دستان آدمی
    تا آتشی و چرخی که آفرید
    تا کلید واژه ای از دور شنوا
    در آن با من سخن بگو
    که با همان جوابی گویمت
    آنگاه که توانستن سرودی است

    پیغام گیر سایه :

    ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان
    دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان
    گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد
    به حقیقت با تو همراز شوم بی نیاز کتمان

    پیغام گیر فروغ :

    نیستم.. نیستم..
    اما می آیم.. می آیم ..می آیم
    با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
    می آیم.. می آیم ..می آیم
    و آستانه پر از عشق می شود
    و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند
    سلامی دوباره خواهم داد

    :d