یه احساس تازه

یه احساسی به تو دارم یه حس تازه و مبهم
یه جوری توی دنیامی که تنها با تو خوشحالم

یه احساسی به تو دارم شبیه شوق و بیخوابی
تو چشمات طرح خورشیده تو این شبهای مردابی

تا دستای تو راهی نیست دارم از گریه کم میشم
تو مرز بین من با تو دارم شکل خودم میشم

مث گلهای بی گلدون هنوزم مات بارونی
تو از دلتنگی دریا توی توفان چی می دونی؟

نمی دونم کجا بودم که رویاهامو گم کردم
که می سوزم که می میرم اگر که از تو برگردم

خودم بودم که می خواستم همه دنیای من باشی
ببین غرق توام اما هنوز می ترسی تنها شی

یه احساسی به تو دارم یه جوری از تو سرشارم
یه کم این حسّو باور کن که بی وقفه دوست دارم

یه احساسی به تو دارم شبیه عشق و دل بستن
تو هم مثل منی اما یه کم عاشق تری از من

بابک صحرایی

انتشار یافته توسط الناز در پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 با موضوع ترانه‌های عاشقانه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۴۰۰ دیدگاه

  1. روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.

    و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

    خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

    خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

    منبع: Zarbolmasal.com

    @};- @};-

  2. تقدیم به دل های پاک و عاشق

    چشم چشم دو ابرو …… نگاه من به هر سو
    پس چرا نیستی پیشم ؟….. نگاه خیس تو کو ؟
    گوش گوش دوتا گوش ….. یه دست باز یه آغوش
    بیا بگیر قلبمو ….. یادم تورا فراموش
    چوب چوب یه گردن ….. جایی نری تو بی من
    دق می کنم میمیرم ….. اگه دور بشی از من
    دست دست دوتا پا ….. یاد تو مونده اینجا
    یادت میاد که گفتی ….. بی تو نمیرم هیچ جا
    من ؟ من ؟ یه عاشق ….. همون مجنون سابق
    ( من نتونستم سراینده این شعر رو پیدا کنم ) @};-

  3. چه سخت است ، تشیع عشق بر روی شانه های فراموشی و دل سپردن به قبرستان جدایی وقتی میدانی پنج شنبه ای نیست ، تا رهگذری ، بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند ! @};-

  4. زندگی من مثل یک برکه کوچک آب

    آرام و بی‌سر‌و صداست

    گاهی صدای عبور حشره کوچکی

    یا صدای باد در علف‌های کنار برکه

    آرامش‌ش را به‌هم می‌زند

    ولی چند لحظه بعد

    دوباره سکوتی به وسعت اَبدیت جاری می‌شود
    @};-

  5. حقیقت رو قبول کن

    بعضی وقتا چیزای بد یا خوبی رو باید به

    عنوان حقیقت تو زندگی قبول کنی

    تا بتونی بازم بالا تر بری

    اینکه این تویی رو به عنوان حقیقت بپذیر

    بپذیر فرشته ها سراغت نمیان

    بپذیر که کسی از رویاهات قرار نیست بیاد

    و تو رو با خودش ببره

    بالا رفتن خوبه ولی یادت نره

    برای بالا رفتن رو بقیه پا نذاری

    و بالاخره بپذیر تو یه انسانی

    یه انسان..
    @};-

  6. ای زندگی باور مکن دیگر ترا باور کنم
    این عمر باقیمانده را در پای تو پرپر کنم
    نفرین به من گر بعد از این با هر فریبت سر کنم
    گر شکوه ای دارم ز دل از دست تو باور کنم
    دیگر برایت بعد از این من فکر دیگر میکنم
    اما بدان ای نازنین بی لطف چشم عاشقت
    هر جای دنیا هم روم احساس غربت میکنم
    @};- @};- @};- @};-

  7. نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد …..

    عد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :

    -(( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ،

    دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .))

  8. سلام ممنون بابت این متن زیبا انقدر زیباست که نمیشه توصیفش کرد [دست زدن]

  9. همیشه آب و هـــــوایِ نگــــــات طـــوفانی
    درست مثل هجــــومِ تگــــــرگ می مـانی !
    میان قلعــــه ی اخلاق تنـــــد چشمـــــانت
    همایِ مهــر و محـــبت همـــــــاره زنــــدانی
    تمــــام وقـت و همیـشه گــــــــره به ابــروها
    ز دست خُلـقِ تو چشمــم مــــــــدام بارانی
    نگــاه تنـد و کنــایه ، وَ حرفهـــــای درشـــت
    به دور ذهــــن تو جمع و به کــــــار مهمــانی
    میان سفره ی لطفت همیشه موجود است
    کباب فحش و فلک های سخـت سلطــانی
    چقـــدر اخـــم و بد اخـــلاقی و غــم و کینه
    بخنـد ،سبـز و صمـیمی به من ، به آسـانی
    ز عشق هیـچ نگفتی … ولی بــدان این را
    که دوست دارمت ای گــل ، زیاد ، پنهــانی
    جواد مـزنـگــی

      • اول سلام – دوم ، خوش آمدید به جمع عاشقانه ها
        بعد هم شعر شرح حال من نیست ممکن است شرح حال خود شاعر باشه من فقط اشعار و نوشته هایی را که به نظرم زیبا می آیند را اینجا می نویسم.

    • سلام
      یک دقیقه زل‌زدن در چشم زیبای تو چند ؟
      افتخار ناز پیچ و تاب موهای تو چند ؟
      حال چون آرامشت سهم کسی غیر من است
      غرق گشتن در هجوم موج غم‌های تو چند ؟
      در شمال شهر عشقت زندگی رویایی است
      گوشه‌ی پرت جنوب شهر دنیای تو چند ؟
      بهره برداری ز مهرت حق از ما بهتران
      بسته‌ای از غصه‌ها و درد و دعوای تو چند ؟
      ذوق شعر آن‌چنانی نیست در فهرست من
      حق ماندن با تب داغ غزل‌های تو چند ؟
      مهر در کانون گرم خانواده سهم تو
      شب نشینی در تگرگ سخت سرمای تو چند ؟
      خنده در مهتاب و نور ماه ارزانی تو
      اشک در تاریکی سنگین شب‌های تو چند ؟
      زیرکی در عاشقی را من نخواهم خواستن
      کند ذهنی در جواب یک معمای تو چند ؟
      نازنین، خوش قد و بالا، مهربانی مال تو
      یک نگاه مهربان بر قد و بالای تو چند ؟
      قدرت من در خرید “دوستت دارم ” کم است
      جمله‌های تلخ و غمگین سخن‌های تو چند ؟
      جشن در ویلای ساحل آن‌قدر جذاب نیست
      مرگ در دل‌تنگی غمگین دریای تو چند ؟
      جواد مزنگی

      • سلام
        خــدا تو را به گمـــانم خــــدای آتـش ساخت
        و بعد … ارتش عشقت به ملک جانم تاخت !
        من از نگـــاه تو تنهـــا همیـن به یادم هست :
        که آتشــی ز محبت به جـــــان مـن انـداخت
        دلـــم حـــریف ضعیفــی بــرای عشــقت بود
        و روز اول بــــازی تمـــــام خـــود را باخـــــت
        چنـــان شـــدید دلـــم را تو مـنهـــدم کــردی
        که مثل من به گمانم کسی تو را نشناخت
        نگــاه مـــال تـــو بــود و … تمـــام تــــاوان را
        چقــدر یکطــرفه چشم های من پرداخت …
        جواد مـزنـگــی

        • سلام
          سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
          رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
          گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
          بازگویم که عیان ست چه حاجت به بیانم
          هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
          که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
          گر چنان ست که روزی من مسکین گدا را
          به در غیر ببینی ز در خویش برانم
          من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
          نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
          گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
          که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
          نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
          دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
          من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
          که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
          درم از دیده چکان ست به یاد لب لعلت
          نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
          سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
          که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
          سعدی

          • سلام
            اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد
            ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد
            برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت
            کم از دهان تو یک ذره هم نخواهد شد
            تو پاک باش و برون آی بی‌حجاب و مترس
            کسی به صید غزال حرم نخواهد شد
            اگر بر آن سری ای ماهرو!که روز مرا
            کنی سیاه، به زلفت قسم، نخواهد شد
            گرم زنی چون قلم، بند بند، این سر من
            ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد
            رقیب گفت: « بهار از تو سیر شد » هیهات!
            به حرف مفت، کسی متهم نخواهد شد
            ملک الشعرای بهار

          • سلام
            دورم از کوی تو اما دلم آنجاست هنوز
            دل حسرت زده ام محو تماشاست هنوز
            یاد روی تو چو مهری که فروزش دارد
            مایه روشنی چشم و دل ماست هنوز
            گرچه دانم که وصال تو خیالیست محال
            باز سر تا قدمم غرق تمناست هنوز
            هوس و شور و نشاط از دل من رفته ولی
            عشق و امید و تمنای تو برجاست هنوز
            دوری از دیده ولی از دل دریا نروی
            که دل و دیده به یاد تو گوهر زاست هنوز
            سید رضا بهشتی نژاد