یه احساس تازه
یه احساسی به تو دارم یه حس تازه و مبهم
یه جوری توی دنیامی که تنها با تو خوشحالم
یه احساسی به تو دارم شبیه شوق و بیخوابی
تو چشمات طرح خورشیده تو این شبهای مردابی
تا دستای تو راهی نیست دارم از گریه کم میشم
تو مرز بین من با تو دارم شکل خودم میشم
مث گلهای بی گلدون هنوزم مات بارونی
تو از دلتنگی دریا توی توفان چی می دونی؟
نمی دونم کجا بودم که رویاهامو گم کردم
که می سوزم که می میرم اگر که از تو برگردم
خودم بودم که می خواستم همه دنیای من باشی
ببین غرق توام اما هنوز می ترسی تنها شی
یه احساسی به تو دارم یه جوری از تو سرشارم
یه کم این حسّو باور کن که بی وقفه دوست دارم
یه احساسی به تو دارم شبیه عشق و دل بستن
تو هم مثل منی اما یه کم عاشق تری از من
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۴۸
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
منبع: Zarbolmasal.com
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۵۸
تقدیم به دل های پاک و عاشق
چشم چشم دو ابرو …… نگاه من به هر سو
پس چرا نیستی پیشم ؟….. نگاه خیس تو کو ؟
گوش گوش دوتا گوش ….. یه دست باز یه آغوش
بیا بگیر قلبمو ….. یادم تورا فراموش
چوب چوب یه گردن ….. جایی نری تو بی من
دق می کنم میمیرم ….. اگه دور بشی از من
دست دست دوتا پا ….. یاد تو مونده اینجا
یادت میاد که گفتی ….. بی تو نمیرم هیچ جا
من ؟ من ؟ یه عاشق ….. همون مجنون سابق
( من نتونستم سراینده این شعر رو پیدا کنم )
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۰۶
این شعر از رضا صادقی که آهنگی رو هم با همین عنوان خونده
خیلی قشنگه مرسی آقا رضا
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۵۹
متشکرم بانو
شعر دلچسب و ساده ایه
بابت اطلاعاتت ممنونم
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۱۷
بله واقعن قشگله شعرش از شما هم ممنون که اینو گذاشتین اینجا
و اینکه اصلان قابل نداشت این اطلاعات تا جایکه بتونم به دوستای گلم کمک میکنم
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۴۶
مخسی داش رضا …………..کاری داشتی درخدمتیم ……………….شعر قشنگی بود…اینام واسه شما
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۱۳
سلام ابجی رویا
لطف داری عزیزم حتما مزاحم میشم واسه گل های قشنگت ممنونم
بهاری باشی
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۲۶
چه سخت است ، تشیع عشق بر روی شانه های فراموشی و دل سپردن به قبرستان جدایی وقتی میدانی پنج شنبه ای نیست ، تا رهگذری ، بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند !
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۰۴
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۵۷
زندگی من مثل یک برکه کوچک آب
آرام و بیسرو صداست
گاهی صدای عبور حشره کوچکی
یا صدای باد در علفهای کنار برکه
آرامشش را بههم میزند
ولی چند لحظه بعد
دوباره سکوتی به وسعت اَبدیت جاری میشود
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۵۱
حقیقت رو قبول کن
بعضی وقتا چیزای بد یا خوبی رو باید به
عنوان حقیقت تو زندگی قبول کنی
تا بتونی بازم بالا تر بری
اینکه این تویی رو به عنوان حقیقت بپذیر
بپذیر فرشته ها سراغت نمیان
بپذیر که کسی از رویاهات قرار نیست بیاد
و تو رو با خودش ببره
بالا رفتن خوبه ولی یادت نره
برای بالا رفتن رو بقیه پا نذاری
و بالاخره بپذیر تو یه انسانی
یه انسان..
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۱۹
سلام آقا امیر
گفتن این حرفا آسونه ولی وقتی پای عمل میرسه سخت میشه و پذیرففتن بعضی حقایق زندگی رو برا ادم تلخ میکنه
۲۲ خرداد ۱۳۹۱در ۰۹:۵۶
سلام کژاله گلم میدونی اسمت خیلی قشنگه راستی گلم تو کردی که اسم کردی کذاشتی اخه منم کردم خیلی دوستتون دارم ه
۲۷ خرداد ۱۳۹۱در ۰۳:۵۸
سلام بهاره عزیزم
نه گلم من کرد نیستم گلم .منم دوست دارم
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۴۶
ای زندگی باور مکن دیگر ترا باور کنم
این عمر باقیمانده را در پای تو پرپر کنم
نفرین به من گر بعد از این با هر فریبت سر کنم
گر شکوه ای دارم ز دل از دست تو باور کنم
دیگر برایت بعد از این من فکر دیگر میکنم
اما بدان ای نازنین بی لطف چشم عاشقت
هر جای دنیا هم روم احساس غربت میکنم
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۵۱
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد …..
عد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :
-(( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ،
دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .))
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۳۲
سلام گندم جان
متن قشنگی گذاشتی.
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۰۴
مرسی عزیزم واسه شما گذاشتم
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۳۰
به دعا می طلبم صبح درخشان تو را
هر سحرگاه که گلبانگ اذان می آید…
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۱۵
سلام آبجی خانوم. واقعا داستانهات قشنگه.هرچی باشه به خودم رفتی!!!!!
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۴۸
سلام سورنا جان مگه تو هم داستان کوتاه میگی؟؟ ممنون از لطفت تو هم داستاناتو بزار
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۵۸
سلام جیگر.من داستان زیاد میخونم قبلا یه کوچولو تو فاز داستان گفتن بودم ولی از وقتی اون مشکل برام پیش اومد دیگه بیخیال شدم چون میدونم غیر از غم هیچ حس دیگه ای نمیتونم به داستان بدم پس بهتره فعلا بیخیال شم تا ببینم بعدش چی میشه.ولی قول میدم یه روز برات یه داستان بذارم.!!!!
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۴۸
مثل همیشه عالی بود
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۴۹
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۳۹
سلام ممنون بابت این متن زیبا انقدر زیباست که نمیشه توصیفش کرد
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۴۵
سلام لاله جان به عاشقانه ها خوش اومدی آخ جون ! لاله نداشتیم
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۵۴
سلام لاله خانوم به خانواده ی عاشقانه ها خوش اومدی. روزهای خوب و خوشی رو برات آرزو میکنم.!!!
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۵۰
سلام لاله جون خوش اومدییییییییی به خونواده عاشقانه ها
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۱۱
همیشه آب و هـــــوایِ نگــــــات طـــوفانی
درست مثل هجــــومِ تگــــــرگ می مـانی !
میان قلعــــه ی اخلاق تنـــــد چشمـــــانت
همایِ مهــر و محـــبت همـــــــاره زنــــدانی
تمــــام وقـت و همیـشه گــــــــره به ابــروها
ز دست خُلـقِ تو چشمــم مــــــــدام بارانی
نگــاه تنـد و کنــایه ، وَ حرفهـــــای درشـــت
به دور ذهــــن تو جمع و به کــــــار مهمــانی
میان سفره ی لطفت همیشه موجود است
کباب فحش و فلک های سخـت سلطــانی
چقـــدر اخـــم و بد اخـــلاقی و غــم و کینه
بخنـد ،سبـز و صمـیمی به من ، به آسـانی
ز عشق هیـچ نگفتی … ولی بــدان این را
که دوست دارمت ای گــل ، زیاد ، پنهــانی
جواد مـزنـگــی
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۴۵
@هادی,
من درکت می کنم
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۳۹
اول سلام – دوم ، خوش آمدید به جمع عاشقانه ها
بعد هم شعر شرح حال من نیست ممکن است شرح حال خود شاعر باشه من فقط اشعار و نوشته هایی را که به نظرم زیبا می آیند را اینجا می نویسم.
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۰۶
سلام
یک دقیقه زلزدن در چشم زیبای تو چند ؟
افتخار ناز پیچ و تاب موهای تو چند ؟
حال چون آرامشت سهم کسی غیر من است
غرق گشتن در هجوم موج غمهای تو چند ؟
در شمال شهر عشقت زندگی رویایی است
گوشهی پرت جنوب شهر دنیای تو چند ؟
بهره برداری ز مهرت حق از ما بهتران
بستهای از غصهها و درد و دعوای تو چند ؟
ذوق شعر آنچنانی نیست در فهرست من
حق ماندن با تب داغ غزلهای تو چند ؟
مهر در کانون گرم خانواده سهم تو
شب نشینی در تگرگ سخت سرمای تو چند ؟
خنده در مهتاب و نور ماه ارزانی تو
اشک در تاریکی سنگین شبهای تو چند ؟
زیرکی در عاشقی را من نخواهم خواستن
کند ذهنی در جواب یک معمای تو چند ؟
نازنین، خوش قد و بالا، مهربانی مال تو
یک نگاه مهربان بر قد و بالای تو چند ؟
قدرت من در خرید “دوستت دارم ” کم است
جملههای تلخ و غمگین سخنهای تو چند ؟
جشن در ویلای ساحل آنقدر جذاب نیست
مرگ در دلتنگی غمگین دریای تو چند ؟
جواد مزنگی
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۰۱
سلام
خــدا تو را به گمـــانم خــــدای آتـش ساخت
و بعد … ارتش عشقت به ملک جانم تاخت !
من از نگـــاه تو تنهـــا همیـن به یادم هست :
که آتشــی ز محبت به جـــــان مـن انـداخت
دلـــم حـــریف ضعیفــی بــرای عشــقت بود
و روز اول بــــازی تمـــــام خـــود را باخـــــت
چنـــان شـــدید دلـــم را تو مـنهـــدم کــردی
که مثل من به گمانم کسی تو را نشناخت
نگــاه مـــال تـــو بــود و … تمـــام تــــاوان را
چقــدر یکطــرفه چشم های من پرداخت …
جواد مـزنـگــی
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۵۹
سلام
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیان ست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنان ست که روزی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکان ست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
سعدی
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۲۹
سلام
اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد
ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد
برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت
کم از دهان تو یک ذره هم نخواهد شد
تو پاک باش و برون آی بیحجاب و مترس
کسی به صید غزال حرم نخواهد شد
اگر بر آن سری ای ماهرو!که روز مرا
کنی سیاه، به زلفت قسم، نخواهد شد
گرم زنی چون قلم، بند بند، این سر من
ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد
رقیب گفت: « بهار از تو سیر شد » هیهات!
به حرف مفت، کسی متهم نخواهد شد
ملک الشعرای بهار
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۳۰
سلام
دورم از کوی تو اما دلم آنجاست هنوز
دل حسرت زده ام محو تماشاست هنوز
یاد روی تو چو مهری که فروزش دارد
مایه روشنی چشم و دل ماست هنوز
گرچه دانم که وصال تو خیالیست محال
باز سر تا قدمم غرق تمناست هنوز
هوس و شور و نشاط از دل من رفته ولی
عشق و امید و تمنای تو برجاست هنوز
دوری از دیده ولی از دل دریا نروی
که دل و دیده به یاد تو گوهر زاست هنوز
سید رضا بهشتی نژاد