سایه‌اش بودم ولی

سایه‌اش بودم ولی از سایه‌ام ترسید و رفت
بی‌وفا کفش فرارش را شبی پوشید و رفت

خنده‌هایش جانِ من بود و جهانم را گرفت
پیش چشمش جان سپردم زیرِ لب خندید و رفت

مثلِ یک پروانه‌ی زیبا پی گل بود و من
شمع بودم آمد و دور سرم چرخید و رفت

از همان اول به دنبال کسی آمد به شهر
از من ده کوره‌ای نام و نشان پرسید و رفت

مثل ابری در دل عصرِ بهاری سایه کرد
بر کویرِ خشک قلبم اندکی بارید و رفت

تا به او گفتم طبیبی و مریضم کرده عشق
گفت بهتر می‌شوی و نسخه را پیچید و رفت

با من یک لاقبا آینده‌ای روشن نداشت
رِند بود و دل نداد این نکته را فهمید و رفت

او اگر آهسته هم می رفت بغضم می‌شکست
پس چرا پشت سرش در را به هم کوبید و رفت؟

شاعر: مجید احمدی

 

بغض جدایی عشق
انتشار یافته توسط شاهین در شنبه 1 شهریور 1399 با موضوع شعرهای عاشقانه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*