باور
آینده
همیشه آخر قصه یکی راهی شده رفته
یکی مبهوته و یاد روزای رفته میافته
نه اون که میره میخواد و نه اینکه مونده میخنده
شاید این جوری قسمت بود، چی میشه بی تو آینده
دیگه باورم شده ندارمت
این سکوت و این هوا و این اتاق .. شب به شب به خاطرم میاردت
توی این خونه هنوزم یه نفر .. نمیخواد باور کنه نداردت
نمیخواد باور کنه تو این اتاق .. دیگه ما با هم نفس نمیکشیم
زیر لب یه عمر میگه با خودش .. ما که از همدیگه دست نمیکشیم
باور نکن
من از زندگی تو هوات خستم
ازت خستم و باز وابستم
نگو ما کجاییم که شب بین ماست
خودم هم نمیدونم اینجا کجاست
اگر کمی زودتر
با اینکه رشتهاش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ میزد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شدهبودند. اگر یک روز او را نمیدید زلزلهای در افکارش رخ میداد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. میخواست حرف بزند. میخواست بگوید که چقدر دوستش دارد. تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست.
یاد تو ..
به نام او به یاد تو …
شاید غروب تلخ ترین لحظه ای باشد که خورشید آن لحظه را طی میکند و برای تو ماندن در این
سیاهی شب چیزی جز نفرت و اندوه فریادهایی که اندوه مرگ را بیان میکنند نیستند !!
افسوس
از عشق گفتی ولی معنای وصف ناپذیرش را ندانستی اگر میدانستی تنگنای کابوس وحشتناکم را با رفتنت جلا نمیدادی و دلت راضی به آتش کشیدن دلم نمیشد …
ولی افسوس که عشقت را در صفحه ی اول دلم به ثبت رساندی …