یه احساس تازه
یه احساسی به تو دارم یه حس تازه و مبهم
یه جوری توی دنیامی که تنها با تو خوشحالم
یه احساسی به تو دارم شبیه شوق و بیخوابی
تو چشمات طرح خورشیده تو این شبهای مردابی
تا دستای تو راهی نیست دارم از گریه کم میشم
تو مرز بین من با تو دارم شکل خودم میشم
مث گلهای بی گلدون هنوزم مات بارونی
تو از دلتنگی دریا توی توفان چی می دونی؟
نمی دونم کجا بودم که رویاهامو گم کردم
که می سوزم که می میرم اگر که از تو برگردم
خودم بودم که می خواستم همه دنیای من باشی
ببین غرق توام اما هنوز می ترسی تنها شی
یه احساسی به تو دارم یه جوری از تو سرشارم
یه کم این حسّو باور کن که بی وقفه دوست دارم
یه احساسی به تو دارم شبیه عشق و دل بستن
تو هم مثل منی اما یه کم عاشق تری از من
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۰۱
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
… پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن…..
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۲۴
خیلی گشـــــــــــــــــــــــــــــــنگ بود گندمی
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۵۳
ممنون از حسن سلیقت عمه جون
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۳۰
واقعا زیبا بود گندم خانم
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۵۵
مرسی اقا مرتضی
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۳:۵۰
مرسی گندم جان
من راستش تازه به جمع عاشقانه ها وارد شدم وحسه خوبی دارم چون دوستای تازه ای پبدا کردم
وباید بگم عالی بود مرسی عزیز
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۱۰
سلام دوست عزیز، لطفاً قوانین را مطالعه کنید.
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۴۳
خواهش میکنم .ممنون از حسن سلیقت راستی دوسته عزیز میتونی از طریقه شناسه من اسمتو فارسی کنی اینجوری قشنگ تر هم میشه
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۲۶
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۰۳
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۳۵
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را…
به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۲۴
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۵۶
خوشحالم که خوشت اومد عمه جون
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۲۸
سلام گندم جون
خیلی قشنگه ممنون.
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۰۱
خواهش میکنم ابجی بزرگه
۱۸ خرداد ۱۳۹۱در ۱۶:۵۰
خیلی قشنگ بود
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۱۸
کاش مثل بچه گیام بازی کردنو دوست داشتم نه که الان تو بازی روزگار کم آوردم
یادش بخیر یک زمانی دروغ گو دشمن خدا بود
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۵۲
سلام امیرجان، به عاشقانهها خوش اومدی؛ میدونم دیر شده اما خب بازم خوش اومدی
راستی من مامان بارانم.
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۳۱
خیلی ممنون ، اشکالی نداره مامان باران .
مامانمی دیگه می بخشم ………
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۰۲
سلام امیر جان
به عاشقانه ها خوش اومدی
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۱۷
یادت باشه زیر گنبد کبود تو بودی و من و کلی آدمای حسود
تقصیر همون حسوداست که حالا هستی ما شده یکی بود یکی نبود
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۳۳
من خدارا دارم
کوله بارم بردوش
سفری میباید سفری بی همراه
گم شدن تا ته تنهایی محض
سازه من بامن گفت!
هرکجا ترسیدی ..
از سفرترسیدی!
توبگو از ته دل…
من خدارا دارم!!
من وسازه ام چندیست که فقط بااوییم…
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۱۳
شهر بی عشق
یک نفر از کوچه ی ما عشق را دزدیده است
این خبر درکوچه های شهر ما پیچیده است
دوره گردی در خیابانها محبت می فروخت
گوئیا او هم بساط خویش را برچیده است
عاشقی می گفت روزی روزگاران قدیم
عشق را از غنچه های کوچه باغی چیده است
عشق بازی در خیابان مطلقا ممنوع شد
عابری این تابلو را دورمیدان دیده است
یک چراغ قرمز از دیروز قرمز مانده است
چشمکش را هیز چشمی خیره سر دزدیده است
می روم از شهر این دل سنگهای کور دل
یک نفر بر ریش ما دل ریشها خندیده است ….
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۴۳
عطر گیسوانت را
شاعران بسیاری سرودهاند.
زیبایی چهرهات را
نقاشها بسیار کشیدهاند.
اندامت زیبایت را
پیکرهتراشها بارها از مرمری سپید ساختهاند
رد پایت در افسانهها و داستانها جا مانده.
در جستوجوی تو آوازهخوانان دورگرد ترانهها ساخته
و خنیاگران هنوز مینوازند.
هیچکس اما همچون من تو را در آغوش نگرفته
و به این همه نقصان هنر نیاندیشیدهست.
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۲۳
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو ، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر می کردم
حمید مصدق
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۳۱
این روزا عادت همه رفتنو دل شکستنه
درد تمام عاشقا پای کسی نشستنه
این روزا مشق بچه هایه صفحه آشفتگیه
گردای روی آینه فقط غم زندگیه
این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه
مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه
این روزا کار گلدونا از شبنمی تر شدنه
آرزوی شقایقا یه کم کبوتر شدنه
این روزا آسمونمون پر از شکسته بالیه
جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه
این روزا کار آدما دلای پاک رو بردنه
بعدش اونو گرفتنو به دیگری سپردنه
این روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترین بهونشون از هم خبر نداشتنه
این روزا سهم عاشقا غصه و بی وفائیه
جرم تمومشون فقط لذت آشنائیه
این روزا چشمای همه غرق نیاز و شبنمه
رو گونه هر عاشقی چند قطره بارون غمه
این روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه
خلاصه حرف همه پس زدن و نموندنه
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۳۵
افتاده است آتش چشمت به جان من
بانی تویی که دود شده دودمان من
تو آن بت قدیمی از یاد رفته ای
موروثی است عشق تو در خاندان من!!
آه ای خلیل بت شکن قصه جای او
……طوری بزن که خرد شود استخوان من
مثل کتیبه ای که تو هرگز نخوانده ای
مدفون درون سینه ات ای دیلمان من!
این روزها عجیب پریشان شدم ببین
یکسان شده ست حال من و گیسوان من!
من متهم به چیدنم اما درست نیست
وقتی نمی رسید به تو نردبان من
خالی شده ست بیشه چشمان خسته ام
دیگر رمیده اند همه آهوان من!
می سوزم و زبان به گله وا نمی کنم
شاید فرو نشانده شد آتش فشان من
دیگر مسیح سرخ لبت چاره ساز نیست
بی فایده ست هی بدمی در دهان من!
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۰۸
اگه یه روز بری سفر بری زپیشم بیخبر
اسیر رویاها میشم دوباره باز تنها میشم
به شب میگم پیشم بمونه به باد میگم تا صبح بخونه
بخونه ازدیار یاری چرامیری تنهام میزاری
اگه فراموشم کنی ترک اغوشم کنی پرنده ی دریا میشم
توچنگ موج رها میشم به دل میگم خاموش بمونه
میرم که هرکسی بدونه میرم به سوی اون دیاری که توش منو تنهانزاری….
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۴۳
یک لحظه خواست روی زمین خم شود نشد
می خواست مثل حضرت آدم شود نشد
کوشید خواب های قشنگی که دیده بود
در خاطرش دوباره مجسم شود نشد
باران گرفته بود به سرعت دوید تا
چیزی برای گریه فراهم شود نشد
انواع سیب های زمین را گناه کرد
تا بلکه مستحق جهنم شود نشد
او چند هفته پیش خودش را به دار زد
می خواست از میان شما کم شود نشد
این روزها برای مسیحی که مرده است
هر کس که خواست حضرت مریم شود نشد
آرش فرزام صفت
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۴۶
با تو می مانـَم که از نـام تو دل آذیــــن شود …
تا که شرح عشقمان یک قصـــه ی دیرین شود
آنـقَـدَر شــور از دلـم صَــــــرفِ نگــاهــت می کنم
تا تمــام تلخـی چشمـــــــان تـو شیــرین شود
آنچنـــان پـــرشـــور می رقصــم کــه از تـأثیــر آن
مـوجِ موهــــایِ تو هـــم یکـجــور آهنگــین شود
مطـمئنــم هـــــم زمــــان بـا دیــدنِ لبخـــندِ تو
چشم هــایم روبــروی هــر غمـــی رویـین شود
جالب است اینکه: فقـط کافیـست تا نام تو را
بر زبان آرم کـــه از آن خـــانه عطـــرآگیـن شود
« دوستَت دارم » اگر جــزوِ گنــاهان من است
دوست دارم تا گنـاهم باز هـــم سنگین شود!
جواد مـزنـگــی
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۴۶
سلام داداش هادی. شعر قشنگی بود. اسم این شاعر رو تا حالا نشنیده بودم! ولی شعرشون قشنگ بود
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۰۰
سلام خواهر — آره شعر های زیبایی دارند من از نوع شعرشون خوشم میاد ساده و زیبا و به کار بردن کلمات عامیانه که در روزمرگی هایمان با آنها در تماس ایم.
در قلب من تو هستی و حرفم دروغ نیست
قلبــم شبـــیه منظــــره های شلوغ نیست
در روبروی گـرمـــــی مهــــــــر تو آفتـــــــــاب
چیزی شبــیه یک کــره ی بی فـروغ نیست
درک شکـوه تو که چنــــان آب روشن است
هـــــــرگـــز نیازمــند وجـود نبــــــــوغ نیست
قلب تو عاشقانه پر از عقل و روشنی است
این منتهــــای رشـــــد و تمام بلوغ نیست؟
جواد مـزنـگــی
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۰۲
هادی خان…….. بیستیییییی شعرای زیبایی انتخاب میکنی
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۵۰
سلام — ممنون سیده بهار خانوم
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۰۵
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی طلایی
طناز سیه چشــــــــــم چو معشوقه من نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلاییست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست.
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست.
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست.
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
دکتر خسرو قریشدورد
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۲۶
وری گووووود
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۴۸
مرسی خواهر من
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۳۴
شعر وطن دوستانه ای بود
ممنون گندم خانم
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۵۱
خواهش میکنم اقا مرتضی من چشمم به این شعر خورد و دیدم یک حس خوب به خودم داد چون ایرانیم گفتم واسه خونواده هم بزارم
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۵۹
سلام گندم جون، ممنون از انتخابت شعر قشنگی بود،
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۵۸
سلام عزیزم خوشحالم که خوشتون اومد ممنون
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۲۷
سلام آبجی خانم شمام که دیگه زدی توخط شاعری و داری میترکونی. بابا ایول. فقط برای من این مهمه که یک ایرانی باهر عقیده ی مذهبی که هست باید همیشه حرمت ایرانی بودن رو حفظ کنه آخه ۷۰۰۰ سال اجداد ما با خون دل این تاریخ قشنگ رو رقم زدن.
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۵۹
اره دیگه و ما ایرانی هستیم ممنون از حسن سلیقت
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۲۳
خیلی خیلی خیلی و خیلی زیبا بود!
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۳۹
مرسی خوشحالم که خوشتون اومد فکر کنم تازه تو خونواده اومدید؟؟نمیدونم ولی بهتون میگم خوش اومدید
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۴۱
مرسی عزیزم
آره من عضو جدید خونواده ام …
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۵۵
دیشب یه حس خیلی خوب تازه ای داشتم
همینجور که با خودم فکر میکردم مثل اینکه یه دفعه دکمه زمان رو زده باشند برام همه چیز متوقف شد
حس میکردم که به جای تمام افکارم خدا نشسته
شیشه ی ماشین رو دادم پایین و شروع کردم به نفس کشیدن
توی اون لحظه انگار فقط من بودم و خدای من
احساس قدرت میکردم
احساس میکردم تمام دنیا مال منه
تازه دیشب فهمیدم آزادی چیه
آزدی از بند افکار پوچ و رسیدن به افکار خدایی
سبک شدن تا مرز پرواز
چه زیبا بود
دلم میخاست همیشه این حس باهام بود
امروز اومدم اینجا که با عاشقانه ها این حسو تقسیم کنم
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۰۲
از حس زیبایی حرف زدی، حسی که در تمام عمر دنبالش میگشتم، یه موقع هایی پیداش میکردم و باز از دستم میپرید!
حس با خدا بودن همیشه بهمون کمک میکنه.
کاش بتونم دوباره اون احساس رو بوجود بیارم.
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۴۹
شاید به دست آوردن این حس سخت باشه،ولی ممکنه.
سخت تر از اون و مهمتر از اون نگه داشتن این حسه که فقط با هر لحظه به یاد خدا بودن امکان پذیره.
رسیدن به این احساس کار سختی هست ولی آرامش بعد از این طوفان به همه چیزش می ارزه.
اگه سعی کنیم همیشه جلوتر از هر سختی رو ببینیم انجام اون کار دیگه سخت نیست
چون داریم چیزی رو میبینیم و به دست میاریم که خیلی بزرگتر و ارزشمند تر از اون سختیه
خدایا از تو متشکرم که همیشه آغوشت برای برگشت من بازه
خدایا از تو متشکرم که فکرت به تنهایی برای بهترین بودن و آرامش قلبم کافیه
خدایا کمکم کن تمام فکر و قلبم تو باشی تا تمام بهترین ها مال من باشه