یه احساس تازه
یه احساسی به تو دارم یه حس تازه و مبهم
یه جوری توی دنیامی که تنها با تو خوشحالم
یه احساسی به تو دارم شبیه شوق و بیخوابی
تو چشمات طرح خورشیده تو این شبهای مردابی
تا دستای تو راهی نیست دارم از گریه کم میشم
تو مرز بین من با تو دارم شکل خودم میشم
مث گلهای بی گلدون هنوزم مات بارونی
تو از دلتنگی دریا توی توفان چی می دونی؟
نمی دونم کجا بودم که رویاهامو گم کردم
که می سوزم که می میرم اگر که از تو برگردم
خودم بودم که می خواستم همه دنیای من باشی
ببین غرق توام اما هنوز می ترسی تنها شی
یه احساسی به تو دارم یه جوری از تو سرشارم
یه کم این حسّو باور کن که بی وقفه دوست دارم
یه احساسی به تو دارم شبیه عشق و دل بستن
تو هم مثل منی اما یه کم عاشق تری از من
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۳۴
هر موجودی منحصر به فرد است ، هر انسان کیفیت ها، غریزه ها ، و لذت ها و ماجراجویی های خودش دارد . با این حال، جامعه یا افراد یا هر دو یک روش جمعی رفتار را به ما تحمیل می کنند ، و تعجب انسان ها از این که چرا باید چنین رفتار کنند ، هرگز تمام نمی شود.
اگر خودت را مجبور کنی که مثل دیگران باشی، بیماری است . یک تخدیش طبیعت است ، بر خلاف قوانین خداست ، چون خداوند در تمام بیشه ها و جنگل های دنیا ، حتی یک برگ را شبیه به برگ دیگر نیافریده . اما ما فکر میکنیم متفاوت بودن دیوانگی است.
کاش با خودمون صادق بودیم و سعی میکردیم خودمون باشیم و کاش هیچکس نبود که بیشترین انرژی شو واسه تغییر دادن ما استفاده کنه . [دعا کردن]
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۸:۵۶
سلام متن شما خیلی خوب بود ولی باید توجه داشت که بعضی وقتها آدم باید خودشو تغییر بده. مثلا اگه کسی راه اشتباه رو بره نباید صرفا به خاطر متفاوت بودن، راه اشتباه خودشو ادامه بده.
پس تغییر لازمه ی زندگیست البته این نظر منه.!!!!
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۳۷
سلام آقای سورنا محمد .خوشحالم که خوشت اومد.حق با شماست تغییر لازمه و حتی گاهی اوقات ما رو از تاریکی به روشنایی میرسونه .اما منظور من بیشتر این بود که دیگران سعی نکنن مارو با توجه به خواسته های خودشون مارو تغییر بدن .
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۰۲
سلام سما سعی کن خودتو به نحوی تغییر بدی که دیگرانی که ارشون خوشت نمیا حتی جرئت نکنن به تغییر دادنت فکر کنن.البته خانواده همیشه جزء استثنا هاست چون با بقیه فرق داره و نسبت به ما حق بیشتری داره.
موفق باشی!!!!!
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۱۷
از مردم نرنجید نیش زدن طبیعتشان است عمریست به هوای بارانی می گویند خراب
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۱۸
لاله جون به عاشقانه ها خوش آمدی عزیزم هرچند من خودمم زیاد از به دنیا اومدنم تو عاشقانه ها نمیگذره
عزیزم خیلی نه به خاطر اینکه جواب مثبت به کامنتم دادی بخاطر اینکه حرفمو فهمیدی عزیزم
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۲:۵۱
سلام من تازه به جمع عاشقانه ها پیوستم و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم
یه احساسی به تو دارم یه جوری از تو سرشارم
یه کم این حسّو باور کن که بی وقفه دوست دارم خیلی زیبا بود خوشم اومد مرسسسسسسسی
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۴۵
سلام
خوش اومدین من هم مثل شما تازه واردم حس خوبی دارم وقتی کامنت هارو می خونم
برای شما هم لحظه های خوشی ارزو مندم
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۴۵
خیلی ممنونم
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۴۰
سلام کزال جان به عاشقانه ها خوش اومدید
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۴۷
سلام گندم جون
ممنونم و اسمم رو هم فارسی کردم
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۰۰
سلام آبجی جون. دیگه احوالی از من نمیپرسی. امیدوارم همیشه خوب و خوش باشی!!!!
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۲۸
سلام کژال جان خوش اومدی
با حضورت یاد شاگرد بابا افتادم امیدورام تو دیگه در کامنت گذاری مثل اون نباشی
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۵۵
شنو عزیز سلام
نمیدونم شاگرد بابات چه جوری بوده
ولی من سعی میکنم که دوست خوبی باشم
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۵۱
کژال جون
شاید این کژال به قول سیاوش “کجال” یه روز برگرده عاشقانه ها شاید..
بعد منظورم بابا شاهین مدیر سایت عاشقانه ها بود
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۸:۵۸
سلام کژال خانوم به خانواده ی عاشقانه خوش اومدی. امیدوارم لحظه های خوبی رو کنار هم داشته باشیم.
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۲۵
مرسسسسسی و امیدوارم که این طور باشه
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۲۴
سلام-
من چه در وهم وجودم چه عدم دلتنگم
از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم
روح از افلاک و تن از خاک، در این ساغر پاک
از در آمیختن آمیختن شادی و غم دلتنگم
خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز ازسفر باغ ارم دلتنگم
ای نبخشوده گناه پدرم آدم را
به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم
حال در خوف و رجا رو به تو بر میگردم
دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم
نشد از یاد برم خاطره دوری را
بازهرچند رسیدیم به هم !دلتنگم
فاضل نظری
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۰۴
سلام
امشب دوباره آمده ام ، باز هم سلام
من را ببخش مرد غزل های ناتمام
من را ببخش بابت احساس خسته ام
من را ببخش بابت این فکرهای خام
این حرف ها درون دلم درد می کشید
این حرف ها وجود مرا داد التیام
گفتی کلافه می شوی از این حضورمحض!
گفتی عذاب می کشی از دست من مدام
گفتی نگاه هرزه ی من با تو جور نیست
گفتی که پاک هستی و این فعل ها حرام!
گفتی و باز گفتی و هی اشک پشت اشک
مابین پلک های ترم، کرد ازدحام
می خواستم فقط بنویسم چرا؟چرا؟
می خواستم بگیرم از این شعر انتقام
زهرا شعبانی
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۴۸
سلام-
تو از اول سلامات پاسخ بدرود باخود داشت
اگرچه سحر صوتات جذبهی داوود باخود داشت
بهشتات سبزتر از وعدهی شداد بود اما
برایم برگ برگاش دوزخ نمرود باخود داشت
ببخشایام اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعلهات در پیچ و تاباش دود باخود داشت
«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گرچه
– دل «سودابه»سانات هرچه آتش بود با خود داشت
مرا با برکهام بگذار دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود باخود داشت
محمد علی بهمنی
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۲۵
سلام
دستت شبیه قبل پناهم نمی دهد
در سرزمین قلب تو راهم نمی دهد
چشمی که با اشاره سکوت مرا شکست
پاسخ دگر به حرف نگاهم نمی دهد
این اشکها، ستارهی شبهای غربتم
نوری به آسمان سیاهم نمی دهد
احساس عشق ، همسفر نیمه راه من
جانی به لحظه های تباهم نمی دهد
یا عشق یا وصال …چه سخت است زندگی
وقتی که هر دو را به تو با هم نمی دهد
گاهی هم انتخاب، فقط یک بهانه است
یعنی هرآنچه را که بخواهم ، نمی دهد…
مرضیه خدیر
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۴۰
سلام
بگذار بال و پر بزنم در هوای تو
ای واژه واژه ی غزلم مبتلای تو
تا پا گذاشتی. . . تو بر کوچه ی دلم
گل داد بوته بوته ی شعرم برای تو
با من بهار باش که پاییز بخت من
سبز و پر از شکوفه شود پا به پای تو
گفتی برقص با من و تا انتها بیا
باشد به روی چشم ولی با دعای تو
امروزهای با تو برایم غنیمت است
دارد عجیب می شود این ماجرای تو
این شادی تو … شیطنتت ، خوب بودنت
آن قفل چشمهای شب ابتدای تو
من آدمم ولی تو گمانم فرشته ای
پر می کشم به قاف تو با بالهای تو
پس می دهم تمامی خاک بهشت را
با حوریان باکره اش در ازای تو
سید هادی هاشمی نژاد
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۳۷
سلام
تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت
شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت
مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت
همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت
به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت
فاضل نظری
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۵۶
سلام-
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
فاضل نظری
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۰۲
وقتی کار ساختن دنیا تمام شد قرار شد طول عمر موجودات روی کره زمین را هم معلوم کنند اول الاغ آمد و پرس و جو کرد که چه مدت باید روی کره زمین زندگی کند به او گفته شد: سی سال
بعد از او سوال کردند : آیا کافی است؟
الاغ جواب داد:خیلی زیاد است فکرش را بکنید سی سال آزگار باید بارهای سنگین را از جایی به جایی دیگر ببرم مثلا کیسه گندم را به آسیاب ببرم حاصل این زحمت نان برای دیگران و شلاق ولقد برای من است
یک عمرحمالی بیهوده خواهش می کنم چند سالش را کم کنید !
به الاغ رحم کردند و عمرش را به دوازده سال تقلیل دادند او هم خوشحال شد و رفت بعد سگ از راه رسید
از او پرسیدند می خواهی چند سال زنده بمانی؟
برای الاغ سی سال زیاد بود حتما برای تو خوب است
سگ در جواب گفت چه فکر اشتباهی.می دانید چقدر باید سگ دو بزنم از حال میروم وقتی هم که پیر شوم وصدایم را از دست بدهم و دیگر نتوانم پارس کنم و دندانهایم قادر به گاز گرفتن نباشد چه از من باقی میماند دیگربرای هیچ کسی فایده ای ندارم به جای پارس کردن باید زوزه بکشم و مثل مار از گوشه ای به گوشه دیگر بخزم
تا این که عمرم تمام شود خواهش میکنم به من رحم کنید
عجز و التماس سگ موثر بود و عمر او به هجده سال کاهش یافت
سگ رفت و میمون وارد شد به میمون گفتند توازاینکه سی سال زندگی کنی خوشحال خواهی شد تو که مثل الاغ خر حمالی نمی کنی و مانند سگ مجبور نیستی یک عمر سگ دو بزنی حتما سی سال برای تو عمر مناسبی است !
میمون گفت
اصلا این طور نیست من باید مدتی طولانی برای خنداندن مردم ادا و اطوار در بیاورم با کارهایم باعث میشوم که دیگران بخنندند اما در دلم پر از غم است
باید بگویم که در پس این ادا واطوارها اندوه نهفته است
من اصلا تحمل سی سال زندگی را ندارم خواهش میکنم چند سالش رو کم کنید
به او بیست سال زندگی اعطا شد
بالاخره انسان سرحال و قبراق ظاهر شد و خواست طول عمرش را بداند به او گفته شد به تو سی سال زندگی اعطا می شود آیا کافی است؟
انسان با صدای بلند اعتراض کرد درست موقعی که تازه خانه ام را ساخته ام اجاقم را روشن کرده ام و منتظرم میوهای درختانی را که کاشته ام بچینم خلاصه وقتی تازه دارم نفس راحتی میکشم باید بمیرم نه نه خواهش می کنم عمر م را طولانی ترکنید
باشد هجده سال از عمر الاغ هم به تو اعطا میشود
نه کافی نیست
خیلی خوب دوازده سال از عمر سگ که سگ نخواست نیز به عمر تو افزوده میشود
نه هنوز کم است
خوب ده سال باقی مانده از عمر میمون نیز به تو داده می شود
به شرط اینکه دیگر بیشتر از این توقع نداشته باشی
انسان با اینکه هنوز راضی نشده بود انجا را ترک کرد
بدین ترتیب انسان به عمری هفتاد ساله دست یافت
او سی سال اول زندگی راکه دوران رشد و جوانی است با سلامت وشادابی کار وزندگی می کند هجده سالی را که از عمر الاغ به او بخشیده شده مثل خر کار می کند و دوازده سالی را که از زندگی سگ به او رسیده سگ دو میزند نق میزند و پاچه این و آن را میگیرد با این که دیگر دندانی برایش باقی نمانده است وقتی این دوره ها تمام شد نوبت ده سال میمون می رسد انسان در این دوره دوباره به حالت کودکی بر می گردد وکارهایی بچه گانه می کند کارهایی که حتی به نظر بچه ها هم احمقانه می اید و باعث مضحکه خودش و خندادن مردم میشود
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۲۲
خیلی قشنگ بود مرسی شنو جون
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۴۸
گندم من خیلی از انرژی که داری خوشم میاد همیشه سرحالی و همیشه به دیدگاه همه توجه و تشویق میکنی خیلی دلم میخواد بدونم چند سالته و اهل کجایی
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۱۵
سلام اقا محمد مرسی شما خیلی لطف دارید نسبت به من من چند جا به بچه ها تو چن تا پست گفتم چند سالمه و از کجا هستم ولی اشکال نداره به شما هم میگم چند ماه دیگه میرم تو۲۲ سال و بچه رشت هستم
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۰۶
سلام آبجی خانوم دیگه یاد من نمیکنی چه خبر؟ درسها چطوره؟
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۴۹
خیلی جالب بود متشکرم
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۵۶
وای مرسسسسسی
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۰۵
سلام شنو جون خیلی جالب بود واقعا دمت گرم.
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۳۰
@شنو, عالی بود شنو جان
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۵۶
اول از همه برایت آرزو می کنم که عاشق شوی،
و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد،
و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید…
اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار…
برخی نادوست و برخی دوستدار…
که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی…
نه کم و نه زیاد . . . درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهند،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد…
تا که زیاده به خود غره نشوی.
و نیز آرزومندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری…
تا در لحظات سخت،
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد.
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی،
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند…
چون این کار ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند…
و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.
امیدوارم اگر جوان هستی،
خیلی به تعجیل رسیده نشوی . . .
و اگر رسیده ای ، به جوان نمایی اصرار نورزی ،
و اگر پیری تسلیم ناامیدی نشوی . . .
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است
بگذاریم در ما جریان یابد.
به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی . . .
و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی:
« این مال من است » ،
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است!
و در پایان ، اگر مرد باشی ، آرزومندم زن خوبی داشته باشی . . .
و اگر زن باشی شوهر خوبی داشته باشی ،
که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو آغاز کنید . . .
اگر همه این ها که گفتم برایت فراهم شد ،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم . . .
ویکتور هوگو
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۴۸
روزی که خدا آدم را آفرید شیطان گفت:
تا وقتی ما و فرشتگان به تو سجده میکنمیم به وجود انسان چه نیاز
خدا گفت:
من چیزی را میدانم که شما نمیدانید
تو و جنیان و فرشتگان مرا میبینید و میپرستید و ستایش میکنید
ولی اشرف مخلوقات من، ندیده عاشقم میشود
پس ای آدمی:
بر خود ببار که از تمام جنیان و فرشتگان آسمان و زمین مقامی بالاتر و جایگاهی شکوهمند تر در انتظار توست
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۳۵
خیلی قشنگ بود …………………..ممنون
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۷:۰۳
ممنون گندم خانم
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۷:۰۶
ممنون سپیده خانم
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۲۳
لطیف و زیبا بود ممنون اقا مرتضی
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۷:۰۷
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۰۵
گاهی برای رهایی ؟ سفر باید کرد …
گاهی برای تنهایی ؟ در جمع باید بود …
گاهی برای عشق ؟ دوست فقط باید داشت …
گاهی برای بودن ؟باید رفت …
گاهی برای ماندن؟باید تحمل کرد…
گاهی برای زندگی کردن؟کمی باید مرد…
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۲۷
عاشقی محنت بسیار کشید
تا لب دجله به معشوقه رسید
نشده از گل رویش سیراب
که فلک دسته گلی داد به آب
نازنین چشم به شط دوخته بود
فارغ از عاشق دلسوخته بود
دید در روی شط آید به شتاب
نوگلی چون گل رویش شاداب
گفت به به چه گل زیباییست
لایق دست چو منِ رعناییست
حیف از این گل که برد آب او را
کند از منظره نایاب او را
زین سخن عاشق معشوقه پرست
جست در آب چو ماهی از شست
خوانده بود این مثل ان مایه ی ناز
که نکو یی کن و در آب انداز
خواست کازاد کند از بندش
نام گل برد و در آب افکندش
گفت رو تا که زهجرم برهی
نام بی مهری بر من ننهی
مورد نیکی خاصت کردم
از غم خویش خلاصت کردم
باری آن عاشق بی چاره چو بط
دل به دریا زد و افتاد به شط
دید آبی ست فراوان و درست
به نشاط آمد و دست از جان شست
دست و پایی زد و گل را بربود
سوی دلدارش پرتاب نمود
گفت کای افت جان سنبل تو
ما که رفتیم، بگیر این گل تو!
جز برای دل من بوش مکن
عاشق خویش فراموش مکن
بکنش زیب سر ای دلبر من
یادِ آبی که گذشت از سر من
ایرج میرزا
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۴۵
سروش عزیز شعر زیبایی رو انتخاب کردی به جرات میشه گفت از بهترین های ایرج میرزا ست
موفق باشی
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۳۳
ما چاکریم…………………….
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۰۸
سروری با مرام
زنده به حق باشی رفیق
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۱۷
سلام به همهگی من عضو جدیدم .شاید زن خوب مثل دانیاسور نسلش منقرض شده باشه ، ولی مرد خوب مثل سیمرغ از همون اول هم افسانه بوده از مهین الان خانوما روزتون مبارک .برادرای گلمم لطفا ناراحت نشین و با آرپیجی جوابمو ندید. برام دعا کنید خیلی بهش احتیاج دارم . احساس میکنم همه ادمای اینجا مثل همین گلن خوش باشین
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۱۵
سلام مهسان خانوم.اینجا همه باهم یه خانواده ایم. بابت گل ممنون. انشاله مشکلت زودتر حل بشه. شمام برام دعا کن!!!
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۴۲
امیدوارم اون اتفاقی که به صلاحتونه براتون اتفاق بیفته و حتما دعاتون میکونم. [دعا کردن]
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۰۴
ممنون منم براتون دعا میکنم که بهترینها رو خدا براتون در نظر بگیره.!!!!!
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۴۷
خداحافظ ای قصه ی عاشقانه خداحافظ ای آبی روشن دل
خداحافظ ای عطر شعر شبانه خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دل های خسته
*** سلام به همه ی اهل خانواده ی عاشقانه.امشب یکی از سخت ترین و دلگیرترین شبهای عمرمه بخدا قسم تک تکه حروفایی که مینویسم از تمامه وجودمه.با اینکه هیچکدومتونو ندیدم ولی خیلی دلم براتون تنگ میشه.اومدم که بگم یه مشکل دارم که دیگه باید با همتون خداحافظی کنم.درسته دیگه چیزی نمینویسم اما مطمئن باشید که مرتب عاشقانه هارو چک میکنم.دوستون دارم برای همتون یه دنیا ارزو خوشبختی دارم [دعا کردن]
برای همیشه خداحافظ
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۱۷
ای بابا! کجا؟!!! تازه داشتیم به هم عادت میکردیم! ملیکا جان ، من از صمیم قلبم برات دعا میکنم مشکلت زود زود حل بشه. نگران نباش میگم خدانگهدار و به امید دیدار تا زود زود برگردی . فراموشت نمیکنیم هرگز و برات دعا میکنیم و منتظر می مونیم که برگردی
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۳۴
سلام کجا ملیکا؟؟؟ :-o ادم خواهر دوقلوشو تنها میراره؟؟؟باید جواب بدی اخه چی شده؟؟من منتظرتمااااا :-?? :-/
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۲۰
سلام ملیکا خانوم. اصلا دلم نمیخواد کسی از اعضای خانواده مون کم بشه. انشااله زود مشکلت حل میشه وبرمیگردی من مطمئنم. و منتظر برگشتنت هستم زودتر بیا!!!!
۱۹ خرداد ۱۳۹۱در ۲۰:۱۷
سلام ملیکا جان چطور دلت میاد داداش علی تو تنها بذاری و بری
منم منتظرت هستم و خواهم ماند