راه شمالی
الان ای کاش نزدیک تو بودم .. تو این راه مه آلود شمالی
با این آهنگ دارم دیوونه میشم .. پر از بغضم فقط جای تو خالی
ما با هم تا حالا دریا نرفتیم .. از اون خونه، از این دنیای خودخواه
تو رو شاید یه روزی قرض کردم .. به اندازه ی یه سفر کوتاه
میخوام تو آینه ها بهتر از این شم .. نگاه من نوازشم بلد نیست
به خاطر تو التماس کردم .. با لبهایی که خواهشم بلد نیست
میخوام محکم نگه دارمت این بار .. تو که باعث دلتنگیم میشی
بلایی به سر خودم میارم .. که تو چشمای من تسلیم میشی
تو مغـروری نمی ذاری بفهمم .. که احساست به من تغییر کرده
دلت از آخرین باری که دیدم .. توی آغوش سردم گیر کرده
چه خوبه پیرهن منو بپوشی .. بهم تکیه کنی تا خسته میشی
تا بارون بند می یاد بمونی پیشم .. تو اینجوری به من وابسته میشی
میخوام تو آینه ها بهتر از این شم .. نگاه من نوازشم بلد نیست
به خاطر تو التماس کردم .. با لبهایی که خواهشم بلد نیست
میخوام محکم نگه دارمت این بار .. تو که باعث دلتنگیم میشی
بلایی به سر خودم میارم .. که تو چشمای من تسلیم میشی
ترانه سرا: مونا برزویی
۱۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۴۵
سلام
هیچ کس با من نیست….!
مانده ام تا به چه اندیشه کنم …
مادنه ام در قفس تنهایی…
در قفس میخوانم …
چه غریبانه شبی ست
تقدیم به هر کسی که میخوندش
شب تنهایی من
۱۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۲۵
خیلی قشنگ بود
۱۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۲۵
سلام بچه ها میبینم دو روز نیومدم خیلی ها اومدن، غرض از مزاحمت اینه که خیلی دلم گرفته و دوست دارم خدا منو بغل کنه منو ببره پیشه خودش، چون احساس می کنم جای من دیگه روی زمین نیست، خیلی داغونم و خراب برام دعا کنید شاید زودتر رفتم پیش خدا، دیگه دارم از تنهایی میمیرم اوضاع روحیمم به طور کل خرابه.
۱۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۵۶
فکر کنم من دیگه برای شما هم کهنه شدم و هیچکسی هم نیست که یه کمی باهاش درد دل کنیم تا یه خرده دلمون آروم بشه هیچ کسی هم منو دوست نداره
۱۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۰۹
داداش این چه حرفیه میزنی؟همه دوستت دارند احتمالا کار دارند که نمیتونند جواب بدن وگرنه همه دوست دارن و بهت کمک میکنند حالا نمیخوای حرفتو به من بگی تا اروم بشی؟
۱۳ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۳۹
آبجی گندم جونم
دلم خیلی گرفته، از تنهایی دارم دغ می کنم،
دارم از پا در میام دیگه، تاب و تحملم به آخرش رسیده
۱۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۱۹
اخه چرا نماز بخون داداشه من به خدا اروم میشی علت این ناراحتیت چیه؟بگو شاید بتونم کمکت کنم حالا بگو من منتظرم؟
۱۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۴۰
آبجی جونم غصه من فقط تنهایی، از تنهایی دارم رنج می برم
۱۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۳۴
واااا این ناراحتی داره؟این کارا چیه داداش یکم فکر کن ببین تنها بودن باعث شده اینجوری ناراحت بشی؟کجا تو تنهایی خدارو شکر کن خونوادت کنارت هستند ایشا الا عزیزتم به موقع پیدا میکنی
۱۳ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۴۹
رسم باشد بر مزارعاشقان روید گلی
شمع سوزد و روضه خواند بلبلی
بر مزار ما غریبان نه چراغی نه گلی
نه پر پروانه سوزد نه نوای بلبلی
۱۴ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۰۰
خیلی قشنگ بود نمیدونم به چه دیدی به این شعر نگاه میکنی ولی وقتی این شعرو میخونم ….. بی خیالش
۱۲ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۰۶
داداش علی خودتی؟ :-/
۱۲ فروردین ۱۳۹۱در ۰۲:۱۸
با اجازه بزرگترا بله
۱۳ فروردین ۱۳۹۱در ۰۱:۳۱
چی شده علی جان ؟ نشود با کسی که اهله دل باشه دلتو بهش بدی ؟
۱۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۳۸
سلام علی جان ازم گله کرده بودی چرا جوابتونمیدم باورکن که چندروز اصلا به عاشقانه هاسرنزده بودم ا ماقول میدم ازحالابه بعدیه ابجی خوب برات باشم.به خدا علی جون دنیا ارزش غصه خوردن نداره اینهمه خودتواذیت نکنننننن
۱۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۴۸
سلام آبجی شنوی نازم، بی خیال، از این به بعد هم سعی می کنم بی خیال این زندگی شم
۱۸ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۲۷
گهی وقتا به عشق خودم شک میکنم اخه من خیلی زودهادی روفراموش کردم فقط گاهی وقتا که دلم ازش پرمیشه شکایتشوپیش خدامیکنم اماتوخیلی سخت بهش چسبیدی
۱۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۱۹
آخه اون تموم زندگی منه
۱۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۴۱
هادی هم همه ی زندگی من بود امازندگیموعوض کردم تصمیم گرفتم به کسی وابسته بشم که هیچوقت ازدستش ندم هیچوقت نامردی نکنه هیچوقت زیرپاموخالی نکنه.میگن تواین زندگی به کسی تکیه کن که به هیچکس تکیه نکرده باشه اونم کسی جزخدانیست نمیخوام بگم عارف عاشق شدم اما سعی کردم دیگه به جزاون کسی رونبینم تاحالهم راستشوبخوای زیادموفق نبودم ولی هنوز دلسردنشدم
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۵۰
مردن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها
دل از اینهاست که تنهاست نه از فاصله ها
گرچه دیگر همه جا پر زجدایی شده است
مشکل از طاقت دل هاست نه از فاصله ها
نقش کم رنگ سرابی که گذر گاه من است
شاید از چشم تو پیداست نه از فاصله ها
همه درها شده بسته ز غم فاصله ها
زخم هر عشق ز در هاست نه از فاصله ها
گرچه دیگر همه کس سرد شده این یک بار
این همه درد نه از ماست نه از فاصله ها
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۴۶
سلام بچه ها
بازم خراب کردم .
ای خداا این رسمشه ؟ خسته شدم .
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۴۷
=((
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۲۱
سلام امیر آقا کم پیدید اینورا هم یه سر بزنین بدک نیست
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۳:۲۷
من میگم بهم نگاه کن
تو میگی که جون فدا کن
من میگم چشات قشنگه
تو میگی دنیا دو رنگه
من میگم چه قدر تو ماهی
تو میگی اول راهی
من میگم بمون همیشه
تو میگی ببین نمیشه
من می گم خیلی غریبم
تو میگی نده فریبم
من میگم خوابت رو دیدم
تو میگی دیگه بریدم
من می گم هدف وصاله
تو ولی میگی محاله
من میگم یه عمره سوختم
تو میگی قلبم رو دوختم
من میگم چشمات و وا کن
تو میگی من و رها کن
من میگم خیلی دیوونم
تو میگی آره می دونم
من میگم دلم شکسته ست
تو میگی خوب میشه خسته ست
من میگم بشین کنارم
تو میگی دوستت ندارم
من میگم بهم نظر کن
تو ولی میگی سفر کن
من میگم واسم دعا کن
تو میگی نذر رضا کن
من میگم قلبم رو نشکن
تو میگی من می شکنم من ؟
من میگم واست می میرم
تو میگی نمی پذیرم
من میگم شدم فراموش؟
تو میگی نه ، رفتم از هوش
من میگم که رفتم از یاد ؟
تو میگی نه مرده فرهاد
من میگم باز شدی حیروون ؟
تو میگی بیچاره مجنون
من میگم ازم بریدی ؟
تو می پرسی نا امیدی ؟
من میگم واسم عزیزی
تو میگی زبون میریزی؟
من میگم تو خیلی نازی
تو میگی غرق نیازی
من میگم دلم رو بردی
تو میگی به من سپردی ؟
من میگم کردم تعجب
تو میگی دیگه بگو خب
من میگم تنهایی سخته
تو میگی این دست بخته
من میگم دل تو رفته
تو میگی هفت روزه هفته
من میگم راه تو دوره
تو میگی چاره عبوره
من میگم می خوام بشم گم
تو میگی حرفای مردم ؟
من میگم نگذری ساده ؟
تو میگی آدم زیاده
من میگم دل به تو بستن ؟
تو میگی اینقده هستن
من میگم تنهام میذاری ؟
تو میگی طاقت نداری ؟
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم اهل بهشتی
تو میگی چه سرنوشتی
من میگم تو بی گناهی
تو میگی چه اشتباهی
من میگم که غرق دردم
تو میگی می خوام بگردم
من میگم چیزی می خواستی ؟
تو میگی تشنمه راستی
من میگم از غم آبه
تو میگی دلم کبابه
من می گم برو کنارش
تو میگی رفت پیش یارش
من میگم با تو چیکار کرد ؟
تو میگی کشت و فرار کرد
من میگم چیزی گذاشته ؟
تو میگی دو خط نوشته
من میگم بختش سیاهه
تو میگی اون بی گناهه
من میگم رفته که حالا
تو می گی مونده خیالا
من میگم می آد یه روزی
تو میگی داری می سوزی
من میگم رنگت چه زرده
تو می پرسی بر میگرده ؟
من میگم بیاد الهی
تو میگی که خیلی ماهی
من میگم ماهت سفر کرد
تو میگی تو رو خبر کرد ؟
من میگم هر کی با ماهش
تو میگی بار گناهش؟
من میگم تو بی وفایی
تو میگی بریم یه جایی
من میگم دلم اسیره
تو میگی نه خیلی دیره
من میگم خدا بزرگه
تو میگی زندگی گرگه
من میگم عاشق پرنده ست
تو میگی معشوق برنده ست
من میگم به روزها شک کن
تو میگی بهم کمک کن
من میگم خدانگهدار
تو میگی تا چی بخواد یار
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
پشت تو آب نمی ریزم
که نروندت عزیزم
(مریم حیدرزاده)
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۳۶
سلام امیر جان حالت چطوره؟راستی جواب اون کامنتتو اینجا میدم فقط یک چی بهت میگم این دنیا شاید نامرد باشه و خیلیارو اذیت کنه ولی اینم بدون خدا کلید همیه مشکلاتو به ادما داده ما ادما نمیدونیم کجا این کلیدو استفاده کنیم یادت باشه که خودت باید بخوای از کلید استفاده کنی اگه نخوای هیچ دری باز نمیشه
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۰۶
واسه منم دیگه کلیدی هست آخه گندم ؟؟؟؟؟
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۰۰
آره پسرم، هست… چون تو هنوز زنده ای و داری نفس می کشی! چرا تو کار خدا دخالت میکنی چرا از خدا گله می کنی که عشقتو ازت گرفته؟ یادت نره صاحب همه ما فقط و فقط خداست … پس تا زمانی که فرصت زندگی کردن داریم باید زندگی کنیم نه اینکه زنده بمانیم و منتظر مرگ باشیم این یکی از گناهان کبیره است، چون داری به همه چی بی تفاوت میشی و اصلا خودتو در نظر نمیگیری؟ مگه فراموش کردی که روح خدا در ما دمیده شده، پس ما از خدا هستیم و اگه به خودت بی اعتنا باشی یعنی داری به خدای خودت بی اعتنایی میکنی و این یعنی تو لیاقت بندگی شو نداری …
من آدم رکی هستم و سختی های زیادی رو تحمل کردم، اینو قبلا هم گفته بودم، ازت هم بزرگترم، فکرکنم! پس به حرفام اعتماد کن، بعد از حدود ۳۰ سال هنوزم مامانم واسه مرگ خواهرم داره گریه می کنه و هنوزم براش سخته … اما اون یه مادره ..
منم بارها واسه خواهری که فقط تو عکس ها دیدمش گریه کردم اما بی فایده …
بچه که بودم فکر میکردم اون یه روزی برمیگرده ….
اما حالا همه مون باور کردیم مریم دیگه هیچ وقت برنمیگرده …
فکرمیکنی وابستگی مامانم به مریم بیشتر بوده یا تو به هانی ؟؟؟؟؟؟
میدونم قابل مقایسه نیست، اما امیر جان باور کن، هر چی که بیشتر خودتو برای نبودنش عذاب بدی، کمتر به آرامش میرسی
امیرجان قبول کن که اون دیگه برنمیگرده، براش طلب آورزش بکن و امیدوار باش یه روزی عشقتو در یکی دیگه پیدا میکنی، به زندگیت امیدوار باش، بذار خدا به طبیعتش دستور بده که در اختیار تو باشه، امید داشته باش به زندگیت.. به خدا پناه ببر تا از آرامش خودت نصیب تو هم بکنه، مث آرامشی که بعد از ۱۶ سال به من داد ….
در پناه خدا باشی همیشه
آسمونی باشیم و بیکران
خدایی باشیم و مهربان
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۵۴
نمیدونم . کم آوردم دیگه به خدا مامان باران . امروز همش گریه کردم . صبح بیدار شدم رفتم پیشه هانی انقدر دلم واسش تنگ شده بود زدم زیره گریه.
نمیتونم خودمو کنترل کنم . فقط سعی میکنم به خاطر اینکه هانی ناراحت نباشه شاد باشمو بخندم ولی…..
من جز هانی امیدی ندارم آخه مامان باران … فقط دارم واسه اون نفس میکشم. سعی و تلاش واسه کی و چی ؟؟؟؟؟ هان ؟؟
۲ ساله زندگیم اینه. دلم خوش بود تا ۲۳ سالگی ازدواج میکنم ولی الان داره ۲۵ سلام میشه و تمامه آرزو هم به باد رفت ….
هییی دیگه چی بگم ؟! خستگی و داغون شدن نداره ؟؟؟؟؟
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۲۴
امیرجان، تو که سنت قابل توجهه عزیز،فکر میکردم زیر ۲۰ سالی !!!
پس یکمی به خودت بیا، ببین درسته برنامه ریزی کردن خوبه، اما آدم که نمیتونه تاریخ ازدواجشو مشخص کنه و اگه نشد بشینه زانوی غم بغل بگیره، من واقعا دیگه نمیدونم چی بگم، ولی خب از طرفی هم بهت حق میدم، میدونم خیلی سخته، اما بدون نمیشه اینطوری ادامه بدی … هر چی می خوای بیشتر فرار کنی بیشتر گرفتارش میشی… به کی داری نشون میدی که شادی … هانی داره تو رو میبینه که چقدر داغونی … پس به خودت زحمت خندیدن نده.
یه راه دیگه مونده … اینکه بشینی یه بار برای همیشه موضوع هانی رو با خودت حل کنی و باهاش کنار بیای، بری و باهاش حرف بزنی درسته فیزیکی دیگه حضور نداره اما اون حرفا تو میشنوه…
یه فیلمی دیدم که یه پسری، دختری رو دوس داشت اما دختره در اثر یه حادثه درگذشت پسره خیلی داغون شده بود … اما بعد از مدتی بادختری خیلی خوب آشنا شد و شب عروسیش هم دوتایی جلوی عکس دوس دختر قبلی پسره واستادند و براش طلب آمرزش کردند….
اینو واست تعریف کردم که بدونی تو بازهم میتونی عشقی رو پیدا کنی اما فعلا عجله ای نیس… بهتره اول مسئله هانی رو حل کنی … یه بار برای همیشه … بدون که اون پیش خداست و اینکه تو کی میخوای بری پیش خدا به تو ربطی نداره و دست خداست پس دخالت نکن …
امیرجان باورکن واست نگرانم و برام مهمه که بتونم کمکی بهت کرده باشم چون احساس مسئولیت میکنم نسبت به تمام بچه هایی که اینجا هستن …
میتونی با یه دوست یا روانشناس هم حرف بزنی …
اگه هم نخواستی همیشه میتونی رو عاشقانه ها حساب کنی …
من همیشه منتظر پیامات هستم پسرم
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۵۸
من که واسه اینکه چرا ازدواج نکردم ناراحت نیستم . به خاطره اینکه هانی دیگه نیست قدراته تحملشو ندارم. واقعا تمامه زندگیم بود . تنها واسه هانی زندگی میکردم و میکنم . نمیدونی چقدر هم دیگه رو دوست داشتیم . به جرت میتونم بگم از مادر پدرم بیشتر دوستش داشتمو دارم . مطمعنم هانی هم اینجوری بود و هست.
از بچگی هم با هم بزرگ شده بودیم فامیل بودیم ولی …. حیف …
اصلآ دوست ندارم دیگه ازدواج کنم . اصلآ نمیتونم به این چیزا فکر کنم ؛ اصلآ. یعنی دوست ندارم فکر کنم . چون همه کسه من هانیه.
حالا خودت بگو مامان باران چجوری میتونم همه کسمو ؛ عشقمو ؛ بزارم کنار با ….
اصلآ قدرته حرف زدنشم ندارم . چون احساس میکنم بی معرفتی در حقش میکنم . اصلآ نمیتونم .
حالا خودت بگو چجوری با خودامکنار بیام آخه؟
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۱۹
پسرم ازت میخوام کامنتهای منو برای چندمین بار بخونی، واسه اینکه خوب خوب درک کنی چی میگم… ببین عزیزم من نگفتم فراموشش کن چون این کار شدنی نیست اما میتونی میتونی میتونی با خودت و عشقت کنار بیای و قبول کنی که اون دیگه نیس و تو باید،برای خوشحالی اونم که شده به زندگی خودت برسی و با غم نبودنش کناربیای … خودم الان غرق اشکم که داره اینارو برات مینویسم.
امیدوارم درک کنی و حرفامو چندبار بخونی …
۱۱ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۰۶
چشم
۱۱ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۱۲
از کجا شروع کنم ؟ آخه دلم آروم نمیگیره .
۱۱ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۱۳
راستی چرا اشک میریزی مامان باران ؟ چی شده ؟ بگو شاید پسرت ۱ کاری ازش بر بیاد .
۱۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۴۱
واسه خودم گریه نمیکنم برای چند دقیقه با تو هم حس شدم و یاد عزیزان از دست رفته خودم افتادم.می دونم خیلی سخته.اما تحمل کن… برای شروع کردن فقط و فقط از خودت باید شروع کنی، قبول کن که اون دیگه نیست و دیگه نمیتونی منتظرش باشی، خواهش می کنم به خودت بیای ….
۱۳ فروردین ۱۳۹۱در ۰۱:۳۷
سلام مامانی . خدا عزیزانه از دست رفته شما هم بیامرزه . این ۲ روز انقدر داغون بودم نتونستم بیام .
هنوزم بی نتیجم . ولی میخوام. امروز کلی با هانی رفتم حرف زدم. بهش قول دادم آروم بگیرم . ایشالا که زیره قولم نزنم . خدا رو شکر الان خیلی خوبم .
۱۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۱۷
سلام پسرم، خوشحالم که به خودت و هانی قول دادی که آروم باشی، بالاخره هر موقع حس کردی دوباره بهم ریختی، میتونی یادحرفام بیفتی و بدونی که ما همه مون یه سری مشکلاتی داریم که باید یا حلشون کنیم یا باهاشون کنار بیایم، ولی اینکه بشینیم و غصه بخوریم خیلی بده … خیلی …
خدارو شکر که الان خوبی .. امیدوارم همیشه خوب باشی
۱۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۰۳
ممنونم مرسی .
۱۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۵۷
مامان باران جان سلام
اگه وقت کردی به وبلاگت یه سر بزن، ثواب داره
۱۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۴۴
علی جان، پسرم… من وبلاگ ندارم و تمام نوشته های خودمو میخوام درعاشقانه ها بنویسم (مثل پست “گفتی بارانم” )
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۳۹
سلام امیر جان خدا شاهده اینو دارم مینویسم دارم گریه میکنم همه حرغایی که داشتم مینوشتم باران جان زد فقط اینو همیشه بهت میگم اره تو هم کلید داری تو دستته فقط ما ادما بلد نیستیم ازش استفاده کنیم میدونی یک ساعت قبل تصادفم حالم بد بود با اینکه کلید تو دستم بود تو دیم گفتم اخه خدا چرا من؟ وقتی هم تصادف کردم فقط گریه کردم به اون کلید نگاه کردم گفتم خدایا ممنونم که یک فرصت دیگه بهم دادی ایانم فکر میکنی من مشکل ندارم؟نه همه یک مشکلی دارند ولی منتطرم دا درو بهم نشون بده تا من درو باز کنم درسته سخته خدا میخواد تحمل کنم عزیزم بیمایستانه یک عالمه دیتگاه بهش وصله منم نمیتونم کاری کنم فقط میتونم دعا کنم و از خدا بخوام عزیزمو بهم بده خلاصه نا امید نباش همیشه واسه هر کلیدی یک دری هیت امیر جان پاشو چرا نشستی به کلید فقط نگاه میکنی ؟کلیدو وردار با توکل ولا قدرت برو درو باز کن اون وقت خدارو خوب حس میکنی فقط خودت بخواه اول خودت بخواه….
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۴۳
وای چقدر غلط دارم یکی تو دلم.خدا .بیمارستانه.زیره دستگاه.هست اینا درسته اون لغاته شرمنده
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۵۹
چی کار کنم آخه گندم ؟؟؟؟ امیدی به چیزی ندارم که .
تنها دلخوشیم اینه که ۱ روزی برام پیشه هانی .
چی بگم ؟؟؟؟؟؟ چی بگم چی بگم چی بگم …
کم آوردم
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۰۳
راستی ایشالا هر چه زود تر حاله عزیزت خوب بشه . منم اگه لییاقاتو و توفیقی داشتم حتما دعاش میکنم . [دعا کردن]
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۳۵
رسی امیر جان ببین این همه کامنت واست گذاشتم ولی انگار فقط رو خونی میکنی تو هم نا امیدی هم نمیخوای بلند بشی حتی حاضر نیستی بگی من میتونم بلند بشم و زندگی رو دوباره از سر بگیرم تا الان به این حرفا فکر کردی؟اصلا کلیدی که گفتم تو دستت داری یا اونم گم کردی؟به نرت به این میگن زندگی؟اگه این زندگی پس فرقش با مرگ چیه؟اسلا تو اینه به خودت نگاه کردی به خودت گفتی امیر چی داری میکنی؟اقا امیر قبل از اینکه جواب این کامنتو بدی اول صورتتو با اب سرد بشور بعد خوب به سوالام فکر کن بعد جواب تک تک سوالامو بده فقط نگو بدونه هانی نمیشه اره سخته سخته سخته ولی بخواه بلند بشی منتطر جواب کامنتم…
۱۳ فروردین ۱۳۹۱در ۰۱:۴۵
سلام گندم جان . اره امروز به این چیزا خیلی خیلی فکر کردم . به هانی هم قول دادم آروم بگیرم . میدونی گندم احساس میکنم دیگه هدفه واسه زندگی ندارم . یعنی واقعنم ندارم . نمیخام زیره قلی که به هانی دادم بزنم . واسم دعا کن . میخوام ان امیری بشم که بودم. تنهایی میرم بالا ؛ سخته ولی قولی رو که به هانی دادم هیچ وقت زیرش نمیزنم ؛ البته به امیده خدا و کمکه شما دوستای خوبم .
۱۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۲۷
تنها نمیری بالا امیر جان چون خدا همیشه باهاته از طرفی اون کلید هم که گفتم تو دستته.پس میتونی افرین بر تو که خواستی خلاصه بلند بشی من مطمئنم میتونی و حتما حتما واست دعا میکنم [دعا کردن]
۱۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۰۴
ممنونتم گندم جان . حاله عزیزت بهتر شد ؟
۱۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۱۸
شکر خدا حالش بهتره امروز بعد ۲۶ روز مرخص شد ولی تا عمل نکنه خوبه خوب نمیشه واسش دعل کن که عملش هر چه زودتر انجام بشه تا خوب بشه.بدایا عزیزمی از تو میخوام تنها امیدم خودتی [دعا کردن]
۱۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۴۹
ایشالا که خوب میشه نگران نباش امید به خدا . منم اگه توفیق داشتم حتما دعاش میکنم . توکل به خدا . [دعا کردن]
۱۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۲۷
باز اشتباه نوشتم خدایا عزیزمو از تو میخوام
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۳:۲۲
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد
داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی…
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی ؟
با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به
امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین…!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟
استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش
که باز هم نمی توانی به عقب برگردی…
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین
درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی
برگردم .
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین…!
و این است فرق عشق و ازدواج …
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۴۳
داش امیر میدونی چیه بعضی اوقات بهت حسودیم میشه، چون او طرفت واقعا دوست داشته و داره و هر وقت میری سرخاکش آروم میشی ولی من هر طوری که فکر میکنم میبینم هیچ جوری نمیتونم این دلمو آروم کنم چی برسه به خودم همین داره شدیدا عذابم میده
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۰۲:۳۸
خوب اره واقعا هم دیگه رو خیلی دوست داریم . حسودی هم داره من خبر نداشتم؟؟؟؟؟ زندگی من رفت به چه حسودی ؟ فقط امید وارم زود تر برم پیشش .
آخه چرا خودتو اذیت میکنی هادی جان؟ تو زندگی هیچ وقت ۱ فردی رو با کسی دیگه قیاس نکن .
بعدشم تو این دوره زمونه به کسی نمیشه اعتماد کرد عزیزم . هیچ وقت عشق ۱ جا در ۱ مدت زمانه کوتاه و در ۱ دیدار به وجود نمیاد یا با دیدنه ظاهره طرف. بعضی وقتا دله خسته و داغون ارزشش خیلی بالا تر از دله ۱۰۰۰ تکه و پر رد پاست.
دلت رو به اهله دل بده هادی جان . دلی که واقعن دل باشه . نه هوس های بعضی ها.
تو دوستات بگرد حتما حداقل ۱ اهله دل پیدا میکنی . از خوده خدا بخواه انقدر کریمه که روتو هیچ وقت زمین نمیندازه . ولی صبور باش .
ببخش اگه زیاده روی کردم . منم جای داداش کوچیکت .
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۰۲:۴۰
شرمنده به خدا. x_x x_x x_x x_x به جای هادی علی بزار. عذر خواهی علی جان . x_x
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۰۳:۱۴
ساااااالاااااام بچه هااااا . باورتون نمیشه خیلی خوش حالم . داره بارون میاد . دلم واسه بارون واقعا لک زده بود.
میخام برم زیره بارون . ولی ای کاش هانی هم بود با هم میرفتیم . امروز صبح میرم پیشه هانی . حتما میگم دوستای خوبی مثله شما ها پیدا کردم .
راستی الان ساعت از ۳ شب هم گذشته همتون خوابید. خوابی با آرامش واستون آرزو مندم.
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۳:۴۸
بله داره بارون میاد امیر جان، سلام
این بارون واسه عاشقاست نه مثل امثال من تنها و داغون،
امیدوار بودم با امدن سال جدید یه کمی اوضاع روحیم بهتر بشه، نه تنها بهتر نشد بلکه داغون ترم شدم، اگه بگم دیشب که بارون میومد از شب تا صبح مثل دیوونه ها تو کوچه ها پرسه می زدم باور می کنی، امیر جان اگه یه موقع چشمات بارونی شد برای امثال من از ته دلت دعا کن، شاید با دعای شما این دل بی سر و سامون ما یه کم آروم شد
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۳۴
سلام چرا علی جان؟؟؟؟؟؟ فقط تو نیستی عزیزم که دلت بی کسه. من که دلم ۱ زمانی کسی داشت چی؟! الان رفته پیشه خدا من چی بگم آخه؟؟ :-s
خوده منم دیشب کلی زیره بارون بودم … هیچ وقت نمیتونم عشقمو از یاد ببرم . هنوزم با خاطراتش دارم زندگی میکنم به امیده روزی که برم پیشش .
به خدا توکل کن ایشالا ۱ نفر پیدا میشه که زخم رو تمومه دردت بزاره . از خوده خدا بخواه … دیشب کریم بودنه خدا بهم ثابت شد . از خوده خدا بخواه.
منم واست دعا میکنم [دعا کردن]
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۵۵
۲۵ خرداد ۱۳۹۱در ۲۲:۱۶
شاید نفر بعدی که وارد زنگیت میشه از قبلی بهتر باشه.
من تجربه اینو دارم.
” وقتی خدا چیزی رو ازت میگیره بدون که داره چیز بهتری رو برات آماده میکنه”
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۵۴
ببخشید امیر جان که این حرفو میزنم
با این که عشقت رفته پیش خدا ولی مطمئنم خیلی دوست داره ولی مال من چی که هر چند وقت یه بار مثل جن جلوی چشمام ظاهر میشه
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۳۵
بی معرفتی رسمه آدماست علی جان . حداقل که رسمه بعضی ها هست. نه؟!
ولی کسی که ارزش و لیاقته ۱ عشقه پاکو نداره واسه چی اصلآ بهش فکر میکنی ؟؟؟؟؟؟ :-/
بزار بره ولی مطمئن باش ۱ روزی با صورته پشیمون بر میگرده که خیلی دیر شده .
محبته ۱ تعرفه به خدا داغونت میکنه . خودتو اذیت نکن . به کسی بها بده که بهت بها میده .
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۲۸
به خدا دیگه اصلا بهشفکر نمی کنم، فقط به تنهایی خودم فکر می کنم که شاید بتونم یکی دیگه رو تا چند روزه دیگه وارد زندگیم کنم
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۳۰
موفق باشی .امید وارم شادی به زندگیت برگرده .
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۰۱
سلام امیر جان. خوشحالم که می بینم حالت خوبه. معلومه قرآنه اثر کرده
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۳۰
سلام عمه خانوم، یه موقع از احوال ما جویا نشیا باشهههه [-( [-(
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۵۱
علیک سلام برادرزاده ی گلم! حال شما چطوره؟
۱۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۰۰
حال ما، داغونه داغون
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۱۸
سلام چطوری عمه الناز؟
پیدا میدا نیستیا؟ (مشکوک میزنی )
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۲۲
سلام عزیز. هستم در خدمتتون! یه سری بچرخونی می بینیم! واتو واتو شدم! اینجا آنجا همه جا مشکوک؟؟!!!! نه بابا! این حرفا چیه؟! پاک پاکم جون تو! حجم کارم زیاد شده، منم که تنبل تا دلت بخاد
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۲۵
اوه اوه چی بکشه شوهرت
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۰۸
خیلی دلشم بخاد!!! زن به این باحالی گیر کی میاد؟
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۱۵
منم موافقم باهات پسرم
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۳۹
سلام عزیزم . اره از دیشب تا حالا خیلی کم تر گریه کردم .
امروز صبح هم رفتم پیشه هانی . کلی با هم حرف زدیم . انقدر خندیدیم . ولی نزدیک بود آخرش خراب کنم و بزنم زیره …
ولی خدا رو شکر… هانی به همتون سلامه ویژه رسوند.
فردا هم میخام برم باز پیشش .
ممنونم ازت الناز جان که هوامو داری یعنی از تمومه کسانی که تو عاشقانه ها هستن و کمکم کردن ممنونم . به خصوص الناز خانوم ؛ گندم جان ؛ آقا مرتضی ؛ مامان باران ؛ تمنا خانوم ؛ علی جان و و و و و ….
اگه کسی رو نام نبردم قصده جسارت نداشتم دوستانه عزیزم ذهنم لیاقت اسم های شما رو نداشته به بزرگی خودتون ببخشید . از همتون ۱ دنیا باباته همه چی ممنونم .
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۲۷
سلام امیر جان اخه چرا اینجوری میکنی؟اره سخته گریه هم بکن وبی در کنار اینها شادیت هم داشته باش نمیگم فراموشش کن چون هیچوقت فراموش نمیشه ولب خودتو داغون کنی چی بدست میاری؟بازم میگم اره سخته اصلا داد بزن تا خالی بشی ولی یکم یاد اونایی بیوفت که به نون شب محتاجن باد بچه ای بیوفت که واسه مریضیش به پول نیاز داره ولی اون پول نداره ونیاز به کمک دیگران داره و خیلی دیگه…..یکم خدارو شکر کن که جای اونا نیستی مرگ عزیز واقعا سخته ولی خیالت راحت که عذاب نمیکشه ولی وقتی میبینی بچهیک ادم بخاطر مریضی داره جلو چشمه خونوادش کم کم اب میشه دلت اتیش میگیره تو دلت خدارو صدبار شکر میکنی که سالمی پس به فکره سلامبب باش تا اونم ناراحت نشه واسه یکبار به حرفام گوش کن به خدا بخاطر خودب میگم
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۵۷
سلام گندم جونم این چند روزه اوضاع روحیم خیلی وخیم
ازت می خوام برام از ته دل مهربونت دعا کنی
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۳۸
سلام داداش من همیشه واست دعا میکنم همیشه از خدا میخوام اول ارزو همرو بده در کنار اونا ارزو منم براورده بشه. [دعا کردن] راستی نگفتب اون دختره تو مهمونب چی بهت گفت که ناراحت شدی؟اخه از اون روز بهم ریختی :-?
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۱۶
آبجی گندم جونم ببخشید نمی تونم بگم، یه چیزی گفت شرمم میاد اونو به زبون بیارم، واقعا ببخشید
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۲۲
خواهش میکنم اشکال نداره نگو الان حالت چطوره؟
۱۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۴۹
حالم خرابه آبجی گندم جونم، از تنهایی می خوام بترکم
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۲۸
همیشه کارایی که اون دوست داشتو می کنم. ولی واقعا نمیتونم به فکرش نباشم. دارم با تمومه خاطراتش زندگی میکنم به امیده روزی که بهش برسم.
از این طرفم میدونم ناراحت باشم آروم نداره سعیمم میکنم آروم باشم ولی وقتی بغضم میترکه دیگه نمیتونم کاری کنم .
گندم جان امروز رفتم پیشش کلی باهاش حرف زدم. تازه بهشم گفتم با شما ها آشنا شدم . انقدر با هم خندیدیم که نگوو. سلامه ویژه هم رسوند.
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۲۳
:-j
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۰۱:۴۴
وقتی بهار نفس هایت، در مزارع رویاها و بر شاخسار خاطرات متولد می شود من چون پرستویی مشتاق به سوی تو به پرواز در می آیم. وقتی قلم به یادت واژهها میسراید، کاغذ دریا میشود و حرفهایم مرغان دریایی، که بر روی صفحه آب به پرواز در میآیند و عشق خود را به موجها اظهار میکنند. موجها نیز به شوق مرغان عاشق از صفحه آبی دریا، سر به اوج میسایند، ای آرام بخش لحظههای دیوانگی من. من مست نگاههای توام، میخواهم با تمام اخلاص فریاد بزنم که به اندازهی همهی دریاها دوستت دارم.
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۴۲
۸ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۵۹
خیلی سخته که ادم ۶سال کسیو دوست داشته باشه و توی این ۶سال با خاطراتش زندگی کنه و بعد از این همه سال بفهمه که اون بهش فکر نمیکنه و انو نمی خواد بفهمه اون همه خیالات توی یک لحظه به باد بره تویه اون لحظه دیگه هیچی واسه ادم نمیمونه و …..
۸ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۳۵
سلام باران خانوم خوش اومدی به عاشقانه ها
۸ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۲۱
سلامممممممممممممممم
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۳:۵۰
به به شنو جان خوش اومدی چه عجب از این طرفا
۱۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۲۷
قبول دارم ناپیداشدم
۸ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۳۹
سلام باران جون خوش اومدی عزیزم هر چی تو دلته بگو خونواده عاشقانه در حد توانشون بهت کمک میکنند
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۴۰
سلام به عاشقانه ها خوش امدی.
دل شکستن رسمه همه آدما شده اینجور که معلومه … نمیدونم چرا وضعیت اینجوریه .
ولی اینو میدونم همه آدما ۱ دردی دارن…
باران جان کسی که قدر و لیاقته ۱ عشقه واقعیی رو نداره واسه چی اصلآ بهش فکر میکنی ؟؟؟؟؟!!!
دوستی ۱ طرفه ؛ عشقه ۱ طرفه به چه دردی میخوره ؟؟؟!!!!!
۱ خورده به احساساتت غلبه کن منطقی فکر کن… تو این دنیا منطق حرفه اولو میزنه عزیزم. توکل به خدا هم یادت نره.
۹ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۵۵
[دعا کردن]
۸ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۵۱
فکر کنم کسی اینجا نیست پس بای. :-<