بگو که دوسم داری

چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کرد و گفت: فقط امروز برای مدت زیادی از برم میروی بگو که دوست دارم به چشمانش خیره شدم قطره های اشک را از چشمانش زدودم و بر لبانش بوسه ای زدم اما نگفتم که دوسش دارم روزی که به سوی او رفتم آنقدر خوشحال شد که خود را به آغوش من انداخت و سرش را بر روی سینه ام فشرد و گفت امروز بگو دوسم داری دستهای سفید و بلندش را گرفتم اما باز نگفتم که دوسش دارم.

ماهها گذشت در بستر بیماری افتاد با چند شاخه گل میخک سرخ به دیدارش رفتم کنار بالینش نشستم او را نگاه کردم به من گفت : بگو که دوسم داری میترسم که دیگر هیچ وقت این کلمه را از دهانت نشنوم اما باز بوسه ای بر لبانش زدم و رفتم . وقتی که آن روز به بالینش رفتم روی صورتش پارچه ای سفید بود وحشت زده وحیران پارچه را کنار زدم تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم فریاد زدم : به خدا دوست دارم اما….

 

 

انتشار یافته توسط نادیا در یکشنبه 12 اسفند 1386 با موضوع داستان‌های کوتاه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۲۴ دیدگاه

  1. آخه اینم شد داستان؟

  2. چه تلللللخ بود :-s

  3. سلام دوست عزیز وبتون عالیه اما از این داستان خیلی بدم میاد متنفرم از آدمایی که کسی و دوست دارن و بهش نمیگن @};- @};- @};- @};-

  4. :(( :(( :(( مسله همیشه در میرسن نمیدونن تو غلبه آدم چه خبره همش ترس همش غرور اه لعنت به زندگی =(( =(( =(( :(( :(( :(( :(( :(( :((