هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق
قایقی در طلب موج به دریا زد و رفت
باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق
شمع روشن شد و پروانه به آتش پیوست
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق
پیله رنج من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۱۴:۱۳
در راه رسیدن به توگیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد چه جای نگرانیست؟!
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش نکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم!!!
فاضل نظری
مررررسی هادی جان. من شعرای فاضل رو خیلی دوست دارم
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۱۵:۲۷
سلام یاسی خانوم و ممنون
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۰۹:۵۳
مجنون شده ی وصلم و لب های تو سرخ است
سرخ است،ولی سرخ تر از خون جگر،نه
یک بار به من قرعه ی عاشق شدن افتاد
یک بار دگر،بار دگر،بار دگر…نه
فاظل نظری
شعرهای فاضل نظری رو دوس دارم.ممنون هادی جان…لذت بردم
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۱۰:۳۸
سلام بهار خانوم — تشکر
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۱۴:۰۵
سلام بهارم
شعرت خیلی قشنگ بود عزیزم
من عاشق شعرهای فاضلم.
یه دنیا انرژی دادی. مرسی
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۱۵:۱۹
مرسی
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۲۲:۵۴
بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد
یا آن که گدایی محبت شده باشد
دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک
تبدیل به غوغای حسادت شده باشد
دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟
باغیست که آلوده به آفت شده باشد
خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است،
بگذار که آیینه نفرت شده باشد!
از وهن خیانت به امانت چه بگویم
آنجا که خیانت به خیانت شده باشد!
شرمنده عشقیم و دل منجمد ما
جا دارد اگر غرق خجالت شده باشد
مقصود من از عشق نه این حس مجازی ست
ای عشق مبادا که جسارت شده باشد!
محمدرضا ترکی
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۰۰:۱۶
خیلی قشنگ بود
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۰۸:۲۵
افرین به این سلیقه
عالی بود
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۱۸:۲۸
قابل شما رو نداشت
۶ خرداد ۱۳۹۱در ۱۰:۰۱
شرمنده عشقیم و دل منجمد ما
جا دارد اگر غرق خجالت شده باشد
دستت درد نکنه
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۲۰:۰۷
دوباره دختری امشب به خواب دیده مرا
که از زبان غزل های من شنیده مرا
و با هزار دلیل از دلش که پرسیده
به این نتیجه رسیده که بر گزیده مرا
تمام خوابش را کرده است نقاشی
کنار خود لب یک باغچه کشیده مرا
مرا گرفته و بوسیده پر پرم کرده
ولی نگفته چرا بی اجازه چیده مرا
جواب نامه او چیست؟ اگر آری ست
چه طعم میدهد این میوه رسیده مرا؟
ندیده عاشق او میشوم. همین امشب
رها نمی کند این شوق تا سپیده مرا
جواب میدهم آری اگر چه می دانم
خدا برای رسیدن نیافریده مرا
محمد سعید میرزایی
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۲۲:۳۹
خیلی قشنگ بود داداش هادی
الان اینم به سبک هندی بود؟! فکر نمیکنم! درسته؟
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۲۳:۳۳
سلام خواهر — درسته سبک هندی نیست
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۰۰:۲۰
سلام
داش
هادی خیلی قشنگ بود
ممنون
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۰۰:۲۸
سلام آقا جواد– ممنون دوست خوبم
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۰۸:۲۳
هادی جان
ریباست مثل تمام شعر هایی که انتخاب میکنی
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۱۰:۳۰
سلام — ممنون آقا رضا
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۶:۲۸
سلام دوستان
با اجازه اقا شاهین و سایر عزیزان شعری ظنز انتخاب کردم
شاد باشید و بهاری امید وارم خوشتون بیاد
حضرت حافظ
نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس/ دیدم به خواب حافظ توی صف اتوبوس
گفتم: سلام حافظ گفتا علیک جانم / گفتم: کجا روی؟ گفت واله خود ندانم
گفتم: بگیر فالی گفتا نمانده حالی / گفتم: چگونهای؟ گفت در بند بی خیال
گفتم: که تازه تازه شعر وغزل چه داری ؟ / گفتا: که میسرایم شعر سپید باری
گفتم: ز دولت عشق گفتا که : کودتا شد / گفتم: رقیب! گفتا: او نیز کله پا شد
گفتم: کجاست لیلی؟ مشغول دلربایی؟ / گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایی
گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز؟ / گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز
گفتم: بگو زمویش گفتا که مش نموده / گفتم: بگو ز یارش گفتا ولش نموده
گفتم: چرا؟ چگونه؟ عاقل شده است مجنون؟ / گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون
گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟ / گفتا: خریده قسطی تلویزیون به جایش
گفتم: بگو زساقی حالا شده چه کاره؟ / گفتا: شدست منشی در دفتر اداره
گفتم: بگو ز زاهد آن رهنمای منزل / گفتا: که دست خود را بردار از سر دل
گفتم: ز ساربان گو با کاروان غمها / گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم: بگو ز محمل یا از کجاوه یادی / گفتا: پژو، دوو، بنز یا گلف نوک مدادی
گفتم که: قاصدت کو آن باد صبح شرقی / گفتا: که جای خود را داده به فاکس برقی
گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره / گفتا: به جای هدهد، دیش است و ماهواره
گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد؟ / گفتا: بلوکه کرده دیروز یا پریروز
گفتم: بگو ز مشک آهوی دشت زنگی / گفتا که: ادکلن شد در شیشههای رنگی
گفتم: بلند بوده موی تو آن زمانها / گفتا: به حبس بودم از ته زدند آنها
گفتم: شما و زندان حافظ مارو گرفتی؟ / گفتا: در این زمانه هر چیز هست ممکن
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۹:۴۶
قشنگ و جالب بود مرسی اقا رضا
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۰۸:۰۸
خواهش می کنم
گاهی لازمه از این دنیای جدی بیام بیرون
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۲۲:۳۷
خیــــــــــــــــــــــــــــــلی باحال بود آقا رضا
مرسی. دلمون وا شد
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۰۸:۲۰
قابلی نداشت عمه الناز
همیشه خوش باشی و دل شاد
۱۲ تیر ۱۳۹۱در ۱۴:۱۶
واقعا زیبا و با مفهوم بود ……طنزش کنایه امیز و رگه های تلخش خنده رو به گریه مبدل می کرد این یعنی یه طنز واقعی….
طنزی رو واقعا طنز می گن که پشت خندت وادارت کنه فکر کنی ولا می شد جوک…….کارشما من رو به فکر انداخت…………ببخشید پر حرفی کردم
۱۳ تیر ۱۳۹۱در ۲۳:۳۸
سلام آفرین خیلی بامزه بود . تبریک به این حسن سلیقه
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۵:۴۰
خدایا عاصی و خسته به درگاه تو رو کردم
نماز عشق را آخر با خون و دل وضو کردم
دلم دیگر به جان آمد در این شبهای تنهایی
بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو کردم
خدایا تا حال سفر کردی؟
سفر با سختی و خون و جگر کردی؟
کسی را بدرقه با چشم تر کردی؟
برای قرص نانی صد خطر کردی؟
نه نکردی!
بار الاها
با کدامین آزمون بر ما نظر کردی؟
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۰:۲۷
بسوزد قلب من جایی نداره خدا داند که همتایی نداره الهی قلب من آتیش بگیره که دنیام هم برام جایی نداره ممنون از داداش هادی خیلی قشنگ بود ولی رنج وغم با عشق همیشه هست
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۴:۴۲
سلام و ممنون
بله هر که طاوس خواهد جور هندوستان کشد
۷ خرداد ۱۳۹۱در ۰۹:۰۴
سلام داداش هادی حرفت قبول شعراشون انگار همش تشبیه وبی وزنه هست و حوصله فکر کردن ازت می گیره ونسبت به معنیش بی توجه ای ایجاد می کنه
۷ خرداد ۱۳۹۱در ۱۲:۵۹
سلام نگین خانوم شعرای آقای نظری را می گوید؟ اگه شعر های ایشون مورد نظر تون هست از نظر وزن عروضی که مشکلی ندارد و ایشون در این زمینه استاد هستند و طبق آمار امسال بیشترین استقبال از کتاب شعر ایشان شده و خیلی ها شعر های آقای نظری را دوست دارند. نمی دونم شما ممکن است مورد پسند تون نباشه و این هم سلیقه ای میشه و بستگی به افراد دارد.ولی من به شخصه از اشعار شون خوشم میاد و جزء شاعران خوب این دوره می شناسم شون. ولی در کل گفتم سلیقه ای هست که بستگی به افراد دارد.
۸ خرداد ۱۳۹۱در ۱۹:۰۶
سلام داداش هادی منظور شعرای آقای میرزایی بود اشعار فاضل که عالیه
۸ خرداد ۱۳۹۱در ۱۹:۳۶
سلام
بله چندتا از شعر هاشون از اوزان سخت عروضی است ولی مشکل وزنی ندارند ایشون هم اگر بیوگرافی شان را بخونید جزء منتقدین و کارشناسان ادبیات محسوب می شوند. شعر اولی که ازشون گذاشتم هم وزن سختی داره هم سبک سختی (هندی) و هم موضوع سختی برای همین شعر آقای میرزایی اینجوری جلوه کرده البته سبک هندی این طوری است که از تشبیهات سخت زیاد استفاده می شود. من دو نمونه دیگه از شعر های ایشان را گذاشتم که اون ها با شعر مورد نظر من تفاوت هایی دارد . من هم سبک هندی را زیاد نمی پسندم و قائل هستم در این دوره زیاد جواب گو نیست.
در کل خوشحال شدم در این مورد گفتگو کردیم.
در پناه خدای مهربان شاد وموفق باشید.
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۹:۳۲
محیط حسرت گداز یأس ام که می گذارد قَدم در اینجا
از آن زمان خون شدم که جانم نظر گشود از عَدم در اینجا
بهشت رویش چه می نگارم ز داغ خالش چه می نویسم
مباد راه نظر در آنجا شکسته باد قلم در اینجا
غریب بزم فرشتگانم ز خاک حیرت سرشتگانم
صفا نبود و حیا در آنجا ، وفا نبود و کرم در اینجا
بهشت بود و من و تو با هم ، نه رنگ حوا نه نام آدم
بهار ناز و غِنا در آنجا خجالت بیش و کم در اینجا
چو شمع افسرده گر توانی به سجده ی او سری رسانی
چو موج خود تا کجا کشانی عمارت پشت خم در اینجا
من و خیال تو مست با هم که می توان خوش نشست با هم
که نامه ام را درید یارَب که قاصد آورد غم در اینجا
ز قاب حیرت برون دویدم پی ات چه گویم که چون دویدم
شکستم آیینه خون دویدم مگر نبودی تو هم در اینجا
ره حُدوث و قِدم چه پویم خط وجود و عَدم چه خوانم
وجود دارد عَدم در آنجا حُدوث دارد قِدم در اینجا
به حُسن خوبان باغ عالم نگردد آیینه ی خیالم
بهار دیدار دوست خواهم وگر نه گل نیست کم در اینجا
به رغم گل های صبح گردان به روی جانان نظاره نتوان
که از خجالت کشیِ مژگان هزار آهوست رَم در اینجا
نه صحن دارد نه پرده بازی حریم درگاه بی نیازی
بنای وهمی مگر بسازی به نام دیر و حرم در اینجا
دلم شبی بی چراغ باشد که بی نشانی سراغ باشد
چو مشت خونی که داغ باشد تپیده ام دم به دم در اینجا
نیم به تحقیق هیچ کس من غریق مانده ز پیش و پس من
چو قاصد خسته ی نفس من رسیده ام از عَدم در اینجا
تحیر رفتگان که خواند سکوت خواندن که می تواند
که تا قیامت گشوده ماند دهان نقش قََدم در اینجا
اگر چه خون شد دلم در اینجا به مکتب بیدلم در اینجا
همین بس است حاصلم در اینجا که رُسته ام قلم در اینجا
محمد سعید میرزایی
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۶:۲۸
سلام داداش هادی
وزن شعر وزن سختیه ولی طوری نیست که برام غیر ملموس باشه چون آهنگینه، ولی من زیاد از اوزان سخت خوشم نمیاد چون مثلاً این شعر باید حداقل ۳-۴ مصراعش رو بخونی تا وزنش دستت بیاد!
اما در مورد اینکه مثلاً بخواید بدونید از نظر من جایی از وزن خارج شده یا نه باید بگم:
من اگر جای شاعر بودم مصراع چهارم به جای باد مینوشتم بادا
یعنی: مباد راه نظر در آنجا شکسته بادا قلم در اینجا
چون الان یه ذره مکث داره ولی درعین حال غلط نیست.
ولی مصراع آخرش به نظر من از وزن خارجه،
همین بس است حاصلم در اینجا که رُسته ام قلم در اینجا مثلاً بدون توجه به معنی ! اگر یه من بعد از رسته ام بذاری وزنش درست میشه، همین بس است حاصلم در اینجا که رُسته ام من قلم در اینجا یا مثلاً که رسته ام بی قلم در اینجا
حالا معنیش رو درنظر نگیر
بقیه ی ابیاتشم توی وزنه و خارج نشده
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۷:۰۵
سلام خواهر – در مورد وزن درست می گویید وزن سختی است البته شاعر با اینکه زیاد سن بالایی ندارد ولی استاد توانایی است در شعر. بیوگرافی آن را مطالعه کنی متوجه می شوید. اما من بیشتر منظورم سبک بود چون تا الان این سبک شعری را اینجا نداشتیم «سبک هندی» و شعر از جمله شعرهای عرفانی به حساب می آید . این سبک را این طوری تعریف کرده اند این سبک تقریبا از قرن نهم تا سیزدهم هجری ادامه داشت و از ویژگیهای آن، تعبیرات و تشبیهات و کنایات ظریف و دقیق و باریک و ترکیبات و معانی پیچیده و دشوار را میتوان نام برد. می خواستم بدونم نظرتون در مورد این سبک چیه و آیا در روزگار امروزی جواب میده یا نه؟
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۸:۰۲
والا چه عرض کنم؟ البته من اطلاعات زیادی درباره ی سبک ها ندارم ولی وقتی شعر ایشون رو میخوندم برام خسته کننده بود اینقدر که حوصله ی توجه کردن به معنیش رو نداشتم یه شعر هم از صائب تبریزی اگر اشتباه نکنم داشتیم که من از خوندن اونم خسته میشدم اینقدر که اسم صائب میاد امواج منفی به طرفم ساطع میشه . البته سلیقه ایه ! به سلیقه ی من نمیخوره به نظر من شعر باید دلفریب باشه درسته که آرایه های ادبی و تشبیهات و کنایات ظریف و …. وزن ادبی بالایی داره ولی آدم باید مخاطبش رو هم ببینه! در گذشته، معانی پیچیده و دشوار ، از نظر عامه ی مردم قابل فهم بوده چون قدیمیها خودشم پیچیده حرف میزدن مثل مناجات هایی که داریم و واژه های خیلی سنگینی توشون هست که اون زمان ساده به نظر میومده اما الان هر خط از زبان عامیانه ی قدیم نیاز به ترجمه داره! چون زبان فارسی ساده شده. البته هنوز هم کسانی هستن که ادبیات پیچیده و متون سنگین رو درک میکنن مثل خود شما! که ادبیاتتون گاهاً برای من سنگینه. ولی عامه ی مردم درک نمیکنن و شعر هم مال عامه ی مردم هم عصره! اما وقتی این شعر رو خوندم این حس بهم دست داد که شاعرش بسیار آدم باهوشیه و توانایی بالایی هم در کلام داره و هرکسی نمیتونه حریفش بشه چون استعدادش در پیچیده حرف زدن ذاتیه! سنش هم که میگید کمه پس قطعاً نابغه است ولی به سلیقه ی من نمیخوره
یه شاعر دیگه هم داریم که اونم به نظرم استعداد ذاتی داره ولی از شعراش خوشم نمیاد چون مجنون وار شعر میگه! (حافظ ایمانی) بعضی بیتای این آقای ایمانی واقعاً قشنگه ولی یه جورایی شعراش سرکشه! بی نظمه! آشفته است! نمیدونم! :-??
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۲۱:۱۹
ممنون برای جواب تون– من هم شعرهای ساده و زبیای امروزی را دوست دارم (محاوره ای ها را نه اصلا دوست ندارم)اما برای تجربه و آموختن گاهی اوقات این نوع شعرها را هم می خونم. بعد هم ادبیات صحبتی من اصلا سنگین نیست اینجا سعی میکنم به قول معروف کتابی صحبت کنم.
باز هم ممنون برای وقت گذاشتن و پاسخ دادن تون.
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۲۱:۵۵
سلام . میدونی داداش هادی منظورم این نبود که ادبیات حرف زدن عادیت سنگینه ! گاهی که علمی جواب سوالام رو میدید از حرفاتون میفهمم که اگه کتب سنگین رو بخونید متوجه میشید چی نوشته! یه روز ۵تا خانوم که حوزه درس میخوندن یه جا نشسته بودن داشتن یکی از کتابای درسیشون رو میخوندن و تحلیل میکردن باور کن مخم سوت کشید! حیرون مونده بودم که اینا چجوری این متون سنگین رو متوجه میشن! منظورم از ادبیات سنگین این بود! فکر میکنم اگه شما هم از اون کتب بخونید قشنگ متوجه بشید! واسه همینم این شعر رو هم می فهمید ولی درکش واسه من سخته استعدادیه که من اصلاً ندارمش! و فکر میکنم خیلی ها هم مثل من باشن
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۲۳:۳۳
سلام– احتمال نمیدید اون کتاب ها را خوانده باشم.
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۹:۲۶
سلام دوستان الان بعد ۳ساعت من اومدم خونه خیلی سعی کردم بدی یک نفرو تحمل کنمولی بعد ۳بار بخشش ۴بار هم ضربشو بهم زد طوری بهم ضربه زد که انگار با سر افتادم زمین…
دوستای من ممنون که جواب اون سوالمو دادیم میخوام جواب این سوال هم بدید که اگه یکی تو زندگیتون بیاد و گریه شما وازار رسوندن به عزیزت طرف لذت میبره شما چی میکنید؟؟اونم بعد ۳بار بخشش دوباره کاری کنه که روزت شه گریه خواهش میکنم بگید چیکار میکنید؟؟
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۲۲:۰۳
سلام گندم جون،اگه اونی که بهم ضربه زد رو خیلی دوست داشته باشم،برای اینکه ازدستش ندم،برای اینکه می دونم زندگی بدون اون برام قابل تحمل نیست ،هیچی نمیگم،شاید خودش یه روزی سرعقل بیاد،ولی میدونم اصلا منطقی نیست،طرف باید خودش بفهمه که با رفتارش باعث آزارت میشه،اون اگه واقعا دوست داشته باشه هیچوقت از گریه تو لذت نمیبره ،ولی اگه خیلی برام ارزش نداشته باشه،اگه بتونم دوریشو تحمل کنم ،بیشتر از این خودمو آزار نمیدم،اززندگیم میندازمش بیرون،ببخشید اگه نتونستم جواب درست وحسابی بدم امیدوارم روزهای خوبی درپیش داشته باشی
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۲۲:۵۷
سلام مینا جون ممنون که جواب دادی راستشو بخوای یکی از اقوامم هستند و فکر نکنم اصلا منو دوست داشته باشند هدفشون هم همینه که با خونوادشون قطع رابطه کنم ولی من نمیزارم حالا کاره من اشتباه؟؟اون میخواد به هدفش برسه…
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۰۰:۲۸
نه گندم جون اصلا کارت اشتباه نیست،اگه تشخیص دادی هدفی که داره خوب نیست،هرکاری میتونی بکن تا به هدفش نرسه، بعد از انجام اینکار اگه ازدستش دادی اصلنم حسرت نخور،به کاری که میکنی ایمان داشته باش ومطمئن باش کار درستی روانجام دادی،به خداتوکل کن،امیدوارم موفق باشی عزیزم
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۰:۳۸
سلام آبجی گندم.من چندتا چیز رو باهم بهت میگم:اگه شما مطمئنی که هدف اون فقط آزار شماست و هیچ علاقه ای بین تون نیست باید با قاطعیت باهاش برخورد کنی.ولی اگه کسی که دوستش داری توی اون خانواده س باهاش حرف بزن وبهش بگو با اون مردم آزار صحبت کنه و اصلاحش کنه.اگر دوستت داشته باشه اینکار رو میکنه واگرهم نداشته باشه که بازم شما خودت باید دست به کار بشی چون بخشش بیش از حد باعث پررویی طرف میشه و اوضاعت از اینم بدتر میشه.امیدارم زودتر مشکلت حل بشه. من همیشه با شناختی که نسبت به طرفم دارم باهاش رفتار میکنم وچون این بنده خدا رو نمیشناسم نمیتونم با قاطعیت نظر بدم.در هر صورت صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۹:۳۶
نمیدونم هدفش چیه دوست ندارم الکی قضاوت کنم ولی تا الان ۳بار کارایی کرده که کسی که دوستش دارم اذیت شده و خودش اروم تو دلش میخنده
اشکال نداره من خدارو دارم
خدا کمکم میکنه ممنون که جواب دادی
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۶:۰۹
سلام به گندم عزیزم من دوتا جواب برای سوالت دارم که هردوتاشم از قرانه و من خودم اولیش رو تجربه کردم و واقعاً هم نتیجه گرفتم
۱. هرگز نیکی و بدی در جهان یکسان نیست، همیشه بدی خلق را به بهترین ، پاداش بده تا همان کس که با تو بر سر دشمنی است دوست و خویش تو گردد و لیکن به این مقام بلند (یعنی در پاداش بدی نیکی کردن) کسی نمیرسد جز آنان که (در راه دینداری) دارای مقام صبر و ثبات و (در معرفت الهی) صاحب حظّ بزرگند.
۲. سزاى بدى، بدى اى مانند آن است ، ولى هر که درگذرد و کار خود را میان خود و خداى خویش به صلاح آورد پاداش او برعهده خداست . به یقین خدا ستمکاران را دوست نمى دارد . سفارش به گذشت ، حق انتقام و مقاومت در برابر ستمکار را سلب نمى کند; از این رو هر کس پس از ستم دیدنش ، در برابر ستمکار بایستد و از او انتقام بگیرد ، به حکم دین خدا در امن و امان است و راهى براى بازخواست او نیست . راه بازخواست و انتقام گرفتن تنها بر ضد کسانى گشوده است که بر مردم ستم روا مى دارند و در زمین به ناحق سرکشى مى کنند . آنان عذابى دردناک خواهند داشت . با این حال ، هر که شکیبایى کند و از ستمى که بر او رفته است درگذرد ، قطعاً به فضیلتى برتر دست یافته است ، چرا که صبر و گذشت ، نشانگر تصمیم جدّى در کارهاست
حالا خودت انتخاب کن
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۹:۴۰
حرفات خیلی ارومم کرد عمه جون ممنونم راستشو بخوای بااینکه ازش خوشم نمیاد ولی ۳بار کوتاه اومدم ولی ایندفعه تو دلم مونده
ولی کاری نمیکنم میسپارم به خدا خداخودش کمکم میکنه شاید من بد فکر میکنم ولی من و عزیزم اذیت شدیم..
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۵:۲۹
سلام گندم جون
اگه ببینم کسی از گریه و اذیت شدنم لذت میبره خوب معلومه! نه گریه میکنم و نه طوری رفتار میکنم که فکر کنه من اذیت شدم یعنی در کل نقطه ضعف نشون نمیدم،زیاد به حاشیه ها فک نکن بفکر عزیزت باش ولی با عزیزتم طوری رفتار نکن که مغرور شه،کاش واضحتر میگفتی ماجرا چی بوده؟در ضمن یادت نره یه ذره سیاست تو زندگی لازمه
در ضمن پاسخ الناز هم عالی بود
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۹:۳۹
سلام امروز همه چی واسم روشن شد ممنون از حرفای قشنگت حرفاتون بهم کمک کرد
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۰۹:۰۲
خوشحالم همه چی برات روشن شده ایشالا که به صلاحت تموم شده باشه فقط مواظب باش عزیزتو از دست ندی
یه بار سر منو با پنبه بریدن آرومو بیصدا،طوریکه حتی نگفتم واسه چی؟
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۳۵
سلام دوستای من میخوام دوتا سوال بپرسم اگه جواب بدید خوشحال میشم با جواب های شما به جواب خودم میرسم
۱)همین الان چه حسی دارید؟؟
۲)تا حالا شده واسه یک لحظه فکر کنید که تو کل جهان خودت تنها هستی؟؟اون زمان چه حسی داشتید تو دلتون به خودتون چی میگفتید؟؟؟
ببخشید سوال دوما دو بخشیه
ممنون میشم جواب بدید
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۳۷
سلام گندم خانوم
همین الان حس معمولی دارم نه خیلی شادام نه ناراحت معمولی ، معمولی
سوال دوم تون بله تا الان شده ولی اون موقع فقط توکل کردم«توکل»
« وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی الَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ »وهر کس بر خدا توکل کند، کفایت امرش را میکند،
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۵۷
سلام اقا هادی ممنون که جواب سوالامو دادید
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۱:۱۶
سلام
همین الان دل واپس کسی هستم چون ازش بی خبرم
همچین فکری تا حالا نکردم اما همیشه از تنها بودن فرار کردم اگه کسی نباشه هیچ حسی برای تلاش و زندگی وجود نخواهد داشت
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۲:۲۰
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۱:۵۲
سلام من الان امتحان دارم آبجی جونم.ولی هیچوقت از امتحان نترسیدم پس حس الانم همون غم همیشگی که همراهمه هرچند تا حدودی باهاش کنار اومدم.
وتا حالا حس تنها بودن تو کل جهان رو تداشتم ولی بعضی وقتها شده که احساس تنهایی کنم که در اون صورت میرم کوه چون بچه ی روستام وبرای احساس آرامش میرم طبیعت.
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۲:۰۳
سلام پسرم، برو یکمی درس بخون، آفرین.
انشاله امتحانتو خوب بدی. منم از هفته پیش و فردا و پس فردا و … تاااااا ۱۸ تیر امتحان دارم.
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۲:۲۴
باران جان میشه شما هم جواب سوالمو بدید؟؟ راستی جالبه منم تا۱۸تیر امتحان دارم
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۳:۲۵
ممنون از نظرت داداش…موفق باشی
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۲:۳۷
چشم گل گندمم.
راستش درباره سوال اولت باید بگم الان زیاد حس نرمالی ندارم و خیلی کارهام به هم پیچیده، طوری که نمیدونم باید از کجا شروع کنم! :-o
و اما درباره سوال دوم، من بارها این سوال تو ذهنم اومده از همون بچگی تا حالا از این تیپ سوالا زیاد تو ذهنم داشتم اون موقع ها وقتی این سوال تو ذهنم شکل میگرفت ترس تمام وجودمو پر میکرد. دنیا بدون کسی! من تنهای تنها! خیلی احساس ترس و سردرگمی داشتم.
اما الان که دارم به سوال تو فکر میکنم، میبینم بد موقعیتی نیس. احساس آرامش بهم میده، منم و تنهاییم، هر طوری که دوس دارم زندگی میکنم.
اما باید بگم بازهم فکر نمیکنم بتونم برای مدت طولانی این آرامشمو داشته باشم بعدش دوباره ترس بهم غلبه خواهد کرد. :-?
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۳:۳۰
مرسی باران جان راستش منم چند وقت پیش بدجور حس تنهایی میکردم حس میکرم تو یک جایی هستم که پا به هر جای دنیا میزارمجز خودم کسیرو نمیبینم اولاش حس خوبی داشتم ارامش بخش بود ولی کم کم به ترس وتنفر تبدیل شد و بعد…کاری کردم که الان این حس کمتر میاد سراغم
خیلی خوشحال شدم چون مثل من هم نظری
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۳:۳۶
دختر خودمی دیگه
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۳:۵۷
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۳:۱۲
سلام گندم جان
والا الان که حس خاصی ندارم! تازه از سر کار اومدم و یه سر به دوستای گلم زدم
گندم جان، با اینکه همه ی اطرافیان رو خیلی دوست دارم و عاشق پدر و مادر و خواهر و برادرمم و باهاشونم خیلی صمیمیم ولی خیلی وقتا و خیلی وقتا این حس بهم دست داده که احساس کردم تو کل جهان تنهای تنهام . احساس کردم دنیا برام خیــــــــــــــــــــــلی کوچیک شده، خیلی وقتا این احساس همراهم بود تا اینکه یه روز یه جمله از شریعتی برام اس ام اس شد که : دل آدمی بزرگتر از این زندگی است و این راز تنهایی اوست!
این جمله خیلی به دلم نشست تازه اون روز بود که به طور ملموسی فهمیدم که چرا همیشه احساس تنهایی میکنم. ولی انگار دیگران هم مثل من این احساس رو تجربه کردن مثل شریعتی! میدونی چرا احساس تنهایی میکنیم ؟ چون روح ما یه تیکه از روح خداست و بقدری بزرگه که در این عالم نمی گنجه و این دنیا براش کوچیکه . انگار دوست داره به سمت منشاء و مبداء خودش برگرده تنها و بی قراره تا روزی که به دریای روح خدا بپیونده. واسه همینم هست که ماها همیشه وقتی با خودمون خلوت میکنیم به شدت احساس تنهایی می کنیم. روح ما عظیم تر از این بوده که در این کالبد خاکی و در این جهان کوچیک بگنجه و همین هم به ما احساس تنهایی میده.
حالا دیگه وقتی احساس تنهایی میکنم میدونم که تنها نیستم چون : اولاً میلیاردها روح دیگه مثل من در این دنیا دارن احساس تنهایی میکنن و ثانیاً یه روزی به سمت مبداء م برمیگردم. و اینکه خدا خودش گفته: ما شما را تنها روی زمین رها نکرده ایم
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد/ وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است / طلب از گم شدگان لب دریا میکرد
و روح ما همون گوهریه که از صدف کون و مکان بیرونه
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۳:۳۸
سلام الناز جون اول اینکه خسته نباشی…
دوم اینکه ممنون اینکه به سوالم جواب دادی…
حرفات کاملا منطقی و درسته حرفات خیلی بهم کمک کرد مخصوصا که گفتی دنیا واسه اون قیمت ارز روح خدا که تو وجود ماست کوچیکه….
فقط میخوام بدونم پس چرا این حس همیشه باهامون نیست؟؟
چرا تنها زمانی که فشار زندگی رومون زیاده این حسو میکنیم؟؟
چرا وقتی دورمون شلوغه حس میکنیم همه دنیا طرفه ما هستند ولی تو تنهایی فکر میکنیم تو دنیا تنهاییم؟؟
درسته میلیارد ها روح وجود داره ولی این روح ها همشون به یک چی فکر نمیکنند و در یک جهت نیستند فقط یک چیز مشترک دارن اونم اینه که تو تنهایی این حس بیشتر میشه وبه خدا نزدیکتر میشی
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۷:۴۷
یه آیه هست تو قرآن که میگه: «ما امانت خود را بر آسمانها و زمین و کوه ها عرضه کردیم همه از تحمل آن امتناع ورزیدند و اندیشه کردند و انسان پذیرفت و انسان بسیار نادان بود.» میدونی این امانت خدا چی بوده؟ همون روح خودش که در وجود ما دمیده و اون روح رو به امانت به ما داده تا ببینه چطوری بهش برش میگردونیم! سالم و پاک یا آلوده و ناپاک، گفته انسان نادان بود که این امانت رو پذیرفت چون سخته بخوای از فیلتر شیطان ( نفس ) ، سالم عبورش بدی! واسه همینم به شیطان مهلت داد تا انسان رو گمراه کنه تا اینجوری آدمها رو امتحان کنه و اونی رو به بهشت بفرسته که لیاقتش رو داشته باشه. ماها تو شادیهامون معمولاً خدا رو فراموش میکنیم چون اون زمانها شیطون تازه کارش شروع شده! چون توی شادیهامون دنیا برامون رنگ و لعاب پیدا میکنه خوشگل و خواستنی میشه واسه همینه که خدا هی بهمون هشدار داده که فریب دنیا رو نخورید ( دنیا به حقیقت بازیچه ایست طفلانه، و لهو و لعب و تفاخر و خودستایی است و این حقیقت کار دنیاست) دنیا تو شادیامون برامون بزرگ میشه اینقدر بزرگ که تخته گاز میریم و می تازیم و یادمونم میره یه روز سختی ای هم وجود داره! یا جای دیگه میگه : ادما وقتی تو کشتی میشینن خدا رو فراموش میکنن اگه کشتیشون سوراخ بشه یهو یاد خدا می افتن و اگه باز هم به ساحل نجات برسونیمشون خدایی رو که اونجوری با زاری صدا میکردن فراموش میکنن! مگر انسانهایی که بسیار با ایمان باشن! این خصلت بشره چون اگر غیر از این بود خوب از بد مشخص نمیشد! اختیار هم بکار نمیومد! روزی که آدم سیب رو خورد اختیار و آگاهی رو هم انتخاب کرد و همون روز هم شیطون بود که فریبش داد! تو غصه ها دنیا برامون کوچیک میشه چون چیزی توش نیست که برامون جالب و جذاب باشه حتی گاهی دوست داریم بمیریم و از دست دنیا راحت بشیم پس طبیعیه که اون وقتا عظمت روحمون رو بیشتر ببینیم و لمس کنیم!
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۷:۵۱
تنها کسی که حقارت این دنیا و عظمت روح ما رو همیشه میبینه خداست که میگه: آگاه باشید که این زندگی دنیا در برابر زندگی آخرت به اندازه ی یک چشم بهم زدن بیشتر نیست! و میگه نه به خوشی های دنیا دل ببندید و نه از غم هاش ناراحت بشید
یاد اون بیت خودم افتادم که تو پاره آجر گذاشته بودم:
رها شو از بند تنت، به این قفس راضی نشو / دنیا فقط یه بازیه، وارد این بازی نشو!
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۲۱:۰۹
سلام خواهر بزرگوار نظرتون در مورد شعری که در بالا از آقای میرزایی گذاشتم چیه
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۲۳:۴۱
سلام داداش هادی. از چه نظر؟ وزن و قالب یا محتوا و معنی؟
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۰۰:۴۹
بیشتر سبک اگه توجه کرده باشید سبک خاص و سختیه می خواستم نظرتون رو در مورد سبک این نوع اشعار بدونم . البته محتوا هم خوبه اگه در موردش بحث بشه عالیه.
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۳:۳۳
الان احساس می کنم قرار ازین به بعد تو زندگیم اتفاقای خوبی بیفته.
آره خیلی وقتا شده احساس کنم تو این دنیا تنها هستم و هیشکی دردمو نمی دونه.
فقط غصه می خوردم. میگ آخه این چه رنوشتیه؟ چرا من همیشه باید تنها باشم. اخه تا کی باید تنهایی گلیم خودمو ار اب بکشم بیرون؟
حلا یه سوال؟ شما چرا این سوال رو پرسیدین؟ :-/
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۴:۰۲
سلام دوست عزیز، به عاشقانهها خوش اومدی؛
لطفاً اسم مناسب (فارسی) برای خود انتخاب کنید.
توضیحات بیشتر
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۹:۴۵
من چند روز بود این احساسو داشتم که یکروز به دلشوره تبدیل شد و بعد یک اتفاقی واسم افتاد…ممنونم که جواب دادی
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۷:۴۶
سلام.
۱-حس من در حال حاضر، بیان کردنش خیلی سخته
۲-…..ممممم ،والا چی بگم که بنده خدا ناراحت نشه.
۳-و……
۱۳ تیر ۱۳۹۱در ۲۳:۴۶
سلام گندم جون امشب اومدم ولی خیلی دیر اومدم آخه امتحانام تازه تموم شده جواب سوال اولت و این جور میدم الان خیلی حس دلتنگی دارم خیلی از کسی که خیلی دوسش داشتم حرفایی شنیدم که باورم نمیشه از دوستی کلی خاطره ی قشنگ باهاش داشتم کلی لحظه های خوب چنان ضربه ای خوردم که واقعا باورم نمیشه خیلی خیلی ناراحتم نه به خاطر این که این رابطه به هم خورد به خاطر این که توی دانشگاه خیلی ها از به هم خوردن این رابطه خوشحال شدن همه ی اونا رو به خدا واگذار میکنم اونایی که این رابطه ی خوب و بهم زدن و اونایی که از خراب شدن این رابطه خوشحال شدن. سوال دوم: من همیشه از تنهایی فراری هستم واقعا تنهایی برازنده ی خود خداس اصلا دوست ندارم به تنهایی فکر کنم اصلا هم دوست ندارم تنها باشم.