هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

قایقی در طلب موج به دریا زد و رفت
باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق

شمع روشن شد و پروانه به آتش پیوست
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق

پیله رنج من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق

فاضل نظری

انتشار یافته توسط هادی در پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391 با موضوع شعرهای عاشقانه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۳۰۶ دیدگاه

  1. ای نامت از دل و جان ، در همه جا به هر زبان جاری است
    عطر پاک نفست ، سبز و رها از آسمان جاری است
    نور یادت همه شب ، در دل ما چو کهکشان جاری است

    تو نسیم خوش نفسی ، من کویر خار و خسم
    گر به فریادم نرسی ، من چو مرغی در قفسم
    تو با منی اما من از خودم دورم
    چو قطره از دریا ، من از تو مهجورم

    ای نامت از دل و جان ، در همه جا به هر زبان جاری است
    عطر پاک نفست ، سبز و رها از آسمان جاری است
    نور یادت همه شب ، در دل ما چو کهکشان جاری است

    با یادت ای بهشت من ، آتش دوزخ کجاست
    عشق تو در سرشت من ، با دل و جان آشناست

    با یادت ای بهشت من ، آتش دوزخ کجاست
    عشق تو در سرشت من ، با دل و جان آشناست
    چگونه فریادت نزنم ، چرا دم از یادت نزنم در اوج تنهایی
    اگر زمین ویرانه شود ، جهان همه بیگانه شود ، تویی که با مایی

    ای نامت از دل و جان ، در همه جا به هر زبان جاری است
    عطر پاک نفست ، سبز و رها از آسمان جاری است
    نور یادت همه شب ، در دل ما چو کهکشان جاری است

  2. وقتی دل تنها کالاییست که خداوند شکسته ی آن را میخرد..پس چرا من به دست کسی که دلم را شکست بوسه نزنم؟!…

  3. یاد اون روزا که شروع آشنائی بود ..شروع آشنائی همیشه جالبه ولی زود گذره …

    گفتمش : دل می خری ؟

    برسید چند؟

    گفتمش : دل مال تو، تنها بخند !

    خنده کرد و دل زدستانم ربود

    تا به خود باز آمدم او رفته بود

    دل ز دستش روی خاک افتاده بود

    جای بایش روی دل جا مانده بود ……

    اما همیشه هر شروعی پابانی هم داره .. پایان تلخی که هر روزش بد تر از مرگه ولی با گذشت زمان اون تلخی هم برات طعم شیرینی داره ،

    می روم خسته و افسرده و زار

    سوی منزلگه ویرانه خویش

    بخدا می برم از شهر شما

    دل شوریده و دیوانه خویش

    می برم، تا که در آن نقطه دور

    شستشویش دهم از رنگ گناه

    شستشویش دهم از لکه عشق

    زین همه خواهش بیجا و تباه

    همه چیز تموم میشه و سه تا چیر باقی میمونه

    تجربه و خاطره و گذر عمر

    وقتی به گذر عمرم نگاه میکنم می بینم که ….. کاش هنوز ۱۵ سالم بود تا اشتباهاتم رو تکرار نمی کردم ولی اینم می دونم ۵-۶ ساله دیگه هم ای میگم کاش ۲۵ سالم بود تا اشتباه نمی کردم
    سالهاس که سنگینی گذر ثانیه ها روی دوشم حس میکنم

    وقتی به خودم فکر میکنم می بینم این ترانه ابی چقدر باهام صادقه

    مثله پروانه ای در مشت
    چه آسون میشه ما رو کشت

    اما خیلی وقته تصمیم گرفتم که به راحتی کشته نشم .

    به خاطره همین دیگه بوم خاطراتم رو روبروی نقاش نمی ذارم
    تا به آرامی آغاز به مردنم کنم .

    • سلام ،چقدر قشنگ گفتین، [دست زدن] منم همیشه معتعقدم هرشروعی یه پایانی داره،پایان اون چیزی که دوسش داری خیییلی تلخه ،ولی من باز اعتقاد دارم گذر زمان همه چیزو حل میکنه،خیلی از دلتنگی هارو ،تحمل نکردنا رو زمان حل کرده،ولی فکر نکنم طعم پایان هیچوقت تغییر کنه وشیرین بشه!!!یعنی طعمش یه روزی شیرین میشه؟ّ

  4. سلام به دوستای گلم. سایتتون خیلی مفیده. خواست تشکر کنم از زحمتای همتون. مطابتون واقعا خوشگلن
    @};- @};- @};- @};- @};- @};- :x :x :x :x

  5. از بــاغ می ‌برنــــد چـراغانی ‌ات کننــــد
    تا کـاج جشــن های زمستانی ‌ات کننــد

    پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
    تنهــا به این بهانـــه که بارانی ‌ات کنند

    یوسف! به این رهـا شدن از چاه دل مبند
    این بار می ‌برند که زنــــدانی‌ ات کنند

    ای گل گمان مکن به شب جشن می ‌روی
    شاید به خاک مـرده‌ای ارزانی ‌ات کنند

    یک نقطـه بیش فرق رحـیم و رجـیم نیست
    از نقطه‌ ای بترس که شیطانی ات کنند

    آب طلب نکــــرده همیشــه مـــــراد نیست
    گاهی بهانه‌ای است که قربانی ‌ات کنند
    (فاضل نظری)

    • روزگارم بد نیست غم کم میخورم

      کم که نه هر روز کم کم میخورم

      عشق از من دورو پایم لنگ بود

      غیمتش بسیار دستم تنگ بود

      گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

      شیشه گر افتاد هر دو دستم بسته بود

      چند روز یست که حالم بد نیست

      حال ما از این و آن پرسید نیست

      گاه بر زمین زل میزنم گاه بر حافظ تفعل میزنم

      حافظ فرزانه دل فالم را گرفت یک غزل آمدوحالم را گرفت

      مازیاران چشم یاری داشتیمخود غلط بود آنچه ماپنداشتیم

      • سلام انیس جان
        شعر خوبی رو انتخاب کردبن
        ولی حس میکنم چن تا مصرعش کامل نیست با اجازت متن کاملش رو پیدا کردم و فکر کردم ممکنه خوشتون بیاد براتون نوشتم

        حال من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم

        آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

        خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

        خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

        دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

        سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

        عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

        عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

        بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

        در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

        بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

        نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

        بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

        درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

        من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟

        قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

        من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

        من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

        من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

        روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

        آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

        وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

        از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

        خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

        اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

        آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

        کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

        عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

        گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

        هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

        هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

        هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

        چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

        گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

        حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

        ” ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم”

        @};-

  6. رویا بهانه ای ست که دنیای هم شویم ؛ دنیا چرا بهانه ی ما را به هم زند؟
    این خانه قایقی ست که آواره می شود؛ موجی اگرکرانه ی ما را به هم زند
    پر کرده ای تمام مرا با تمام خویش ؛ شیرین شده تمامی مــــن در تمام تــو
    قند آب می شویم تو و من مـیان هـــم ؛قاشق چرا میانه ی ما را به هم زنـد؟
    این سیم های برق که هی تیر می کشند؛ وقتی که ما به خلوتشان تکیه می کنیم
    باروت می شوند که شلیک تیر شان ؛ خواب کبوترانه ی ما را به هم زند
    بی تو مرا شبی ست که فردا نمی شود؛ بی من تورا دلی ست که دریا نمی شود
    آنقدر در همــیم که پیدا نمی شود ؛دستی که نظم خانــه ی مارا به هم زند
    با هم ولی جدا به سفر فکر می کنیم؛ هر دو کنار هم به خطر فکر میکنیم
    طوفــانی همیم نزائیده مادرش ؛ بـــــــــادی که آشیانه ی ما را به هم زند
    شانه به شانه سر به سر هم گذاشتیم؛یک لحظه دست از سر هم برنداشتیم
    فریاد ترجمان جدایی ست پس کجاست؛آن هق هقی که شانه ی ما را به هم زند…

  7. دستهایت چه پر غرور و چه گرم ** سایه افکنده روی فردایم
    بین انگشتهای عاشق تو ** باز در جستجوی فردایم
    —————————-
    قصه اعتماد ما به خدا ** شاید آغاز راه فردا بود
    ریزش کوه وحشت و تردید ** رویش عشق وحشی ما بود
    —————————–
    ما علف را به خاطر آوردیم ** وقتی از یاد باغبان می رفت
    قصه کوچ رعد را گفتیم ** وقتی از شهر آسمان می رفت
    —————————-
    من به دنبال نور می گشتم ** و تو خورشید لحظه ها بودی
    من به پرواز فکر می کردم ** و تو شاهین قصه ها بودی
    —————————-
    فصل ، فصل سرودن از فرداست ** فصل تکرار آبی لبخند
    فصل آمیزش شروع و شعور** فصل سرشار و ساده پیوند
    —————————–
    چشمهای من و تو می دانند ** که عطش وصف خشکسالی نیست
    قاطعیت نشان باور ماست ** جمله عشق ما سئوالی نیست
    —————————–
    روزی از روزهای بارانی ** ما صدا می شویم بر لب رود
    می سپاریم دل به بیداری ** دور از این چشمهای خواب آلود
    —————————–
    از غروب شهاب می گذریم ** تا بلوغ ستاره می تازیم
    با ” صدف ” های ساحل فردا ** کلبه ای رو به عشق می سازیم
    زهره قاسمی فرد

  8. خدایا همیشه میان لحظه هایم برقرار باش تا هیچوقت بی قرار نباشم…

  9. نیمه شب بود و غمی تازه نفس ,
    ره خوابم زد و ماندم بیدار .
    ریخت از پرتو لرزنده ی شمع
    سایه ی دسته گلی بر دیوار .
    همه گل بود ولی روح نداشت
    سایه ای مضطرب و لرزان بود
    چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
    گوئیا مرده ی سرگردان بود !
    شمع , خاموش شد از تندی باد ,
    اثر از سایه به دیوار نماند !
    کس نپرسید کجا رفت , که بود ,
    که دمی چند در اینجا گذراند !
    این منم خسته درین کلبه تنگ
    جسم درمانده ام از روح جداست
    من اگر سایه ی خویشم , یا رب ,
    روح آواره ی من کیست , کجاست ؟
    فریدون مشیری

  10. خطی کشید روی تمام سوال ها
    تعریف ها معادله ها احتمال ها

    خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
    خطی دگر به قائده ها و مثال ها

    خطی دگر کشید به قانون خویشتن
    قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها

    از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
    خطی به روی دفتر خط ها و خال ها

    خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
    با عشق ممکن است تمام محال ها