هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

قایقی در طلب موج به دریا زد و رفت
باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق

شمع روشن شد و پروانه به آتش پیوست
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق

پیله رنج من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق

فاضل نظری

انتشار یافته توسط هادی در پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391 با موضوع شعرهای عاشقانه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۳۰۶ دیدگاه

  1. با آنکه می از شیشه به پیمانه نکردی
    در بزم ، کسی نیست که دیوانه نکردی
     
    ای خانه شهری نگهت برده به یغما
    در شهر دلی کو که در آن خانه نکردی
     
    تا گنج غمت را سر ویرانی دل هاست
    یک خانه دل نیست که ویرانه نکردی
     
    تنها نه من از عشق رخت شهره شهرم
    صاحب نظری نیست که افسانه نکردی
     
    نازم سرت ای شمع که شهری زدی آتش
    و اندیشه ز دود دل پروانه نکردی
     
    با چشم تو محرم نشدم تا به نگاهی
    بیگانه ام از محرم و بیگانه نکردی.

  2. خبر به دورترین نقطه جهان برسد
    نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد
    شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌
    کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
    چه می‌کنی‌، اگر او را که خواستی یک عمر
    به راحتی کسی از راه ناگهان برسد…
    رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد
    به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد
    رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند
    خبر به دورترین نقطه جهان برسد
    گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌
    که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد
    خدا کند که‌… نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند
    به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد
    خدا کند فقط این عشق از سرم برود
    خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

    • سلام دوست عزیز خوش اومدید به خانواده عاشقانه ها @};-
      این متنیو که گذاشتین خیلی دوست داشتم میخواستم منم بذارم دیدم شما گذاشتید. %%-

    • سلام، به عاشقانه ها خوش اومدی،شعری که انتخاب کردی فوق العاده زیبابود، [دست زدن]
      ولی من این بیتش وبیشتر دوست داشتم چون حرف دله:
      خداکند فقط این عشق از سرم برود
      خداکند فقط زودآن زمان برسد @};- @};- @};-

    • [دست زدن] [دست زدن]
      خیلی قشنگه
      دستت درد نکنه
      من که هر بار خوندمش توش غرق شدم
      مرسی @};- @};-

  3. پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم
    مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
     
    تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن
    تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
     
    مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
    یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
     
    کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
    تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
     
    تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
    پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم

  4. سلام خیلی وقته که میامو کامنتاتونو میخونم اما وقت نمیکردم بیامو حرفامو بزنم میشه منم بیام تو خونوادتون؟؟؟؟ @};- @};-

  5. دلتنگی ام را از تو پنهان می کنم ، برگرد
    هر جور باشد چهره خندان می کنم ، برگرد
                                    با اینکه از این گریه های غم گریزی نیست
                                    بعد از تو آن را زیر باران می کنم ، برگرد
    بوی نوازش های دستان تو را دارد
    گیسوی خود را تا پریشان می کنم ، برگرد
                                    آرام می گیرد در آغوشم به جای تو
                                    بغض غریبی را که مهمان می کنم ، برگرد
    از من سراغ بوسه هایت را نمی گیرند
    وقتی لبانم را پشیمان می کنم ، برگرد
                                    بی تو دلم را می سپارم دست پاییز و
                                    این خانه را مانند زندان می کنم ، برگرد
    قصدت اگر خاموشی این جسم بی جان است
    کار تو را این بار آسان می کنم ، برگرد
                                      مرضیه خدیر

  6. گاهی بایک قطره لیوانی لبریز میشود،گاهی بایک کلام قلبی آسوده وآرام میگیرد،گاهی بایک کلمه یک انسان نابود میشود،گاهی بایک بی مهری دلی می شکند،مراقب بعضی یک ها باشیم!!!
    درحالی که ناچیزند،همه چیزند @};-

  7. یک شبی مجنون نمازش را شکست *****
    بی وضو در کوچه ی لیلی نشست*****
    عشق آن شب مست مستش کرده بود*****
    فارغ از جام الستش کرده بود*****
    گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟*****
    بر صلیب عشق دارم کرده ای؟*****
    خسته ام زین عشق ،دلخونم مکن*****
    من که مجنونم تو مجنونم مکن*****
    مرد این بازیچه دیگر نیستم*****
    این تو و لیلای تو ، من نیستم*****
    (*) (*) (*) (*) (*) (*) (*) (*) (*) (*) (*) (*) (*) (*) (*) (*) (*)

    • مرسی بابت این شعر
      متن کاملش رو من خیلی دوست دارم
      @};- @};- @};-

    • اینم متن کاملش البته با اجازه داداش سورنا : ;)
      یک شبی مجنون نمازش را شکست

      بی وضو در کوچه لیلا نشست

      عشق آن شب مست مستش کرده بود

      فارغ از جام الستش کرده بود

      سجده ای زد بر لب درگاه او

      پر زلیلا شد دل پر آه او

      گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

      بر صلیب عشق دارم کرده ای

      جام لیلا را به دستم داده ای

      وندر این بازی شکستم داده ای

      نشتر عشقش به جانم می زنی

      دردم از لیلاست آنم می زنی

      خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

      من که مجنونم تو مجنونم مکن

      مرد این بازیچه دیگر نیستم

      این تو و لیلای تو … من نیستم

      گفت: ای دیوانه لیلایت منم

      در رگ پیدا و پنهانت منم

      سال ها با جور لیلا ساختی

      من کنارت بودم و نشناختی

      عشق لیلا در دلت انداختم

      صد قمار عشق یک جا باختم

      کردمت آوارهء صحرا نشد

      گفتم عاقل می شوی اما نشد

      سوختم در حسرت یک یا ربت

      غیر لیلا برنیامد از لبت

      روز و شب او را صدا کردی ولی

      دیدم امشب با منی گفتم بلی

      مطمئن بودم به من سرمیزنی

      در حریم خانه ام در میزنی

      حال این لیلا که خوارت کرده بود

      درس عشقش بیقرارت کرده بود

      مرد راهش باش تا شاهت کنم

      صد چو لیلا کشته در راهت کنم

  8. خدایا تمامی خنده های تلخ امروزم را میدهم
    یکی از آن گریه های شیرین کودکی ام راپس بده…

    • سلام—
      مادر خوابهای طلایی!
      آی عشق!
      ملکه‌ی فرخنده‌ی لذات کودکی!
      چه کس تو را هدایت می‌کند
      به رقصهای آسمانی؟
      به همرکابی تو ، که دلخواه پسران است و دختران
      و به دلبری‌ها و افسون‌های بی پایان؟
      من زنجیرهای جوانی‌ام را می‌گسلم
      بیش از این پای‌ نمی‌نهم در دایره پر رمز و راز تو
      و قلمرو حکمرانی‌ات را
      به خاطر این حقیقت ترک می‌گویم…
      لرد بایرون

      • سلام
        در انتهای هر سفر
        در آیینه
        دار و ندار خویش را مرور می کنم
        این خاک تیره این زمین
        پاپوش پای خسته ام
        این سقف کوتاه آسمان
        سرپوش چشم بسته ام
        اما خدای دل
        در آخرین سفر
        در آیینه به جز دو بیکرانه کران
        به جز زمین و آسمان
        چیزی نمانده است
        گم گشته ام ‚ کجا
        ندیده ای مرا ؟
        حسین پناهی

        • سلام —
          … هنوز برون‌‌ آمدن از رویاها سخت است
          رویاهایی که به ارواح خوش‌گمان،
          بسیار آمد و شد می‌کنند.
          آنجا که هر حوری زیبا، الهه ای را می‌ماند
          که چشمهایش از میان تابش نور،
          تلاءلویی جاودان دارد.
          آنگاه که خیال،
          به حکمرانی بی‌انتهایش دست می‌یازد
          و هرچیز چهره‌ای دیگر به خود می‌گیرد
          آن هنگام که باکرگان دیگر غرور نمی‌ورزند
          و لبخند ِ زنان،
          خالصانه است و حقیقی…
          لرد بایرون

          • سلام
            دود می خیزد ز خلوتگاه من
            کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
            با درون سوخته دارم سخن
            کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
            دست از دامان شب برداشتم
            تا بیاویزم به گیسوی سحر
            خویش را از ساحل افکندم در آب
            لیک از ژرفای دریای بی خبر
            بر تن دیوارها طرح شکست
            کس دگر رنگی در این سامان ندید
            چشم می دوزد خیال روز و شب
            از درون دل به تصویر امید
            تا بدین منزل پا نهادم پای را
            از درای کاروان بگسسته ام
            گر چه می سوزم از این آتش به جان
            لیک بر این سوختن دل بسته ام
            تیرگی پا می کشد از بام ها
            صبح می خندد به راه شهرمن
            دود می خیزد هنوز از خلوتم
            با درون سوخته دارم سخن
            سهراب سپهری

          • سلام—
            های!
            حوریان نکو مشربی که اشکهای در آستینتان
            هر وهله به چابکی روان می شود،
            شما که آغوش تان
            با ترسهای موهوم،
            با شعله های خیال انگیز
            و تابشی شوریده وار،
            انباشته می شود؛
            بگویید آیا بر شهرت از دست رفته ام خواهید گریست؟
            من ِ مطرود از سلسله نجیب زادگی خویش؟
            باشد که دست کم، طفلی خنیاگر
            سرودواره ای به همدردی من از شما طلب کند…
            لرد بایرون

          • سلام
            عشق یک سیب بهشتی است که بی پرهیز است
            وبه اندازه چشم تو خیال انگیز است…
            مملو از خون دل است این همه اما دل نیست
            کاسه ی صبر من است این که چنین لبریز است
            حیف از این صرف نظر هاست خدا می داند
            که دل منصرف از عشق دلی ناچیز است…….
            …..

          • سلام– ببخشید من امروز نمی دونم چرا از نوشته های این ادیب انگلیسی خوشم اومده و در جواب شعرها و متن های زیبای شما می نویسم البته با نوشته هاش کاملا موافق نیستم.چون عشق زمینی هم خوب است و هم قابل احترام.
            بدرود، ای تباران شیفته
            بدرودی طولانی!
            ساعت تقدیر، شب را مردًد نگاه داشته است
            آنک فراق پیش روست
            آنجا بیارامید که اندوهی در آن نهفته نیست
            برکه تیره گون فراموشی پیش چشم است
            و هر آینه با تندبادهایی می آشوبد
            که شما را تاب آن نیست
            آنجا که…
            افسوس!…
            شما همراه با ملکه نجیب زاده خویش
            ناچارید به فنا سپرده شوید…
            لرد بایرون

          • سلام اختیار دارید.حدس میزدم امروز هرچی بذارم شما از همین ادیب میخواید نوشته بذارید.من چیزی از ایشون نداشتم که بخوام واستون بذارم کاملا منطقیه که از نوشته ای خوشمون بیاید ولی کاملا باهاش موافق نباشیم.راستی از تعریفتونم ممنون… اینی که واستون میذارمو خیلی دوست دارم هر چند کاملشو نذاشتم چون زیاد بود.

            مهربان…
            آنقدر شاعرم امشب که زمین ،
            در پی زمزمه ام مست شده ست
            سر ببالین مدارینه کرات نهاده ست و باز
            گوشهایش به من آویزانند
            آنقدر شاعرم امشب که دلم ،
            از پس سینه برون آمده باز
            او نگاهش به من است
            من نگاهم به قدم رنجه تو
            آنقدر شاعرم امشب که فقط ،
            روح روحانی تو حال مرا می فهمد
            مهربان
            عاشقی ؛ بارش احساس به روی ذهن است
            عاشقی ؛ لمس خدا با چشم است
            عاشقی ؛ مظهر نو بودن دل ، در حیات ازلیست
            ومن امشب از عشق ، بخود می پیچم
            بعد از امشب شاید ،
            نقش اعجاز تو را طرح زنم

          • سلام — من هم این شعر را خیلی دوست دارم
            مهربان
            سبد معذرتم را بپذیر ؛
            کودکی هستم شوخ خانه ام در ته بن بست
            فراموشی یک زوج قدیمی مانده
            خانه دل اما ، جای بکریست هنوز ،
            پر سبزینه و ریحان و غزل ،
            پر تکرار گیاهان نمو ،
            پر ابیات ملون شده در خمره عشق ،
            پر انوار خدا.
            داخل خانه دل ؛
            جای جمعیت هرجائی نیست کل دارائی من تازگی دلکده است
            من به دل راز رسیدن دارم ،
            من به دل ثروت هنگفت عدالت دارم ،
            خوب می فهمم اگر در باران ،
            چتر خود را به کسی بخشیدم؛
            توشه رفتنم از لطف خدا آکنده ست
            خوب میدانم اگر جای توپیشم خالیست ؛
            حکمتی در کارست

          • سلام
            مهربان
            آنقدر شاعرم امشب که فقط ،
            سایه مهرتورا کم دارم
            باتو هستم
            ای سراپا احساس
            خون تو در رگ من هم جاریست ،
            جنس ما جنس بلد بودن کانون گل است
            نازنین
            زندگی جای هدر دادن فرصتها نیست ،
            ما مطهر شده ایم ،
            پیش رو راه رسیدن به خداست…

          • سلام–
            مهربان
            ساعت الآن دقیقا خواب است
            – و من و پهنه کاغذ بیدار
            روی تو در نظرم نقش نخست ،
            و خدا شاهد دیوانگی بنده بازیگوشش
            و خود او می داند ؛
            که دلم آنقدر آغشته به توست ؛
            که اگر از صف فردوس برین ،
            طیفی اندازه صد نور میسر سازد
            من به آن طیف نبخشم ، دانه ای از مویت

          • سلام
            مهربان
            سبد معذرتم را بپذیرکار کودک این است ؛
            اولش حرف زند ، به تامل بنشیند بعدش
            آنقدر شاعرم امشب که فقط ؛
            بیستون کم دارم ،
            تیشه عاقبتم را بدهید
            آنقدر ساده سخن میگویم ؛
            که اگر یکنفر از کوچه دل درگذرد ،
            دل و دلداده روی هم بیند

          • سلام —
            مهربان
            بازهم ،
            سبد معذرتم را بپذیر
            آنقدر شاعرم ازتو که نمیدانم کی ،
            واژه ات راهی شعرم شده است
            لحظه ای گوش بکن ،
            یک موذن مست است
            آنقدر خوب اذان میگوید ،
            گوئی او عکس خدا را دیده
            خوش بحالش اما ؛
            طرح زیبای خدا را گاهی ،
            می توان در پس سیمای عزیزی جوئید

          • سلام
            مهربان !
            لذت صبح مجدد اینجاست ،
            میروم تا با آب ، غسل آزاده شدن باب کنم .
            دیگر آن جمله سهراب مرا حسرت نیست ؛
            ” کعبه ام مثل نسیم ،
            میرود باغ به باغ ،
            میرود شهر به شهر.”
            ثروتی بیش بمن داده خدا…

          • سلام
            مهربان
            عاشقی ؛ بارش احساس به روی ذهن است
            عاشقی ؛ لمس خدا با چشم است
            عاشقی ؛ مظهر نو بودن دل ، در حیات ازلیست
            ومن امشب از عشق ، بخود می پیچم
            بعد از امشب شاید ،
            نقش اعجاز تو را طرح زنم

          • سلام
            مهربان !
            پوشش درد من آرامش توست ،
            سطح بالین تو اندازه توست ،
            بر تنت راحت باش.
            به ره خواب برو ،
            آسمان را بنورد ،
            قطعه منتظم ثانیه ها را بنواز ،
            شعر پر مایه بگو ،
            ساز بزن …

          • سلام
            مهربان
            َترِکه فرضی تنبیه من آماده نشد ؟
            یا مرا چوب تادب بنواز ؛
            یا بیا و سبد معذرتم را بپذیر

          • سلام
            مهربان !
            از سر کودکی من بگذر ،
            باید آرام به سجاده تعظیم روم ،
            شعرم آخر شده ، انگار زمان وصل است.
            ” به خدا میدهمت عاریه وار ،
            آری عاشق شده بودم اینبار

          • سلام–

            مهربان

            دیر زمانی ست که من این مسئله را فهمیدم ؛

    • ;;)
      خدایا
      منم همین که ناهید خانم گفت
      آمیی ی ی ی ی ین

  9. همیشه وقتی تنها و نا امیدی وملول * تنت روانت از دست این و آن خسته ست *همیشه… وقتی رخسار این جهان تاریک*همیشه..وقتی در های آسمان بسته ست*همیشه گوشه گرمی به نام دل با توست*به دل پناه ببر..آخرین پناهت اوست*تو را چنان که تمنای توست دارد دوست… @};-

    • سلام دوست عزیز،
      به خانواده عاشقانه ها خوش آمدید.
      برای ارتباط بهتر با دیگر دوستان ابتدا نام نمایشی مناسب انتخاب نمایید.
      توضیحات بیشتر

  10. خیره به چشمانم شدی
    دست بر گریبانم شدی
    گفتی که من آشفته ام
    تو مایه آزارم شدی
    گفتم بگوی آزاده ای
    تو بس مرا رنجانده ای
    من گشته ام درمانده ای

    گفتی که تو نالایقی
    گفتم که تو بس فایقی
    گفتی دروغ ها گفته ام
    گفتم بگوی،تو صادقی
    گفتی که صبرم ته کشید
    زین کلبه آتش سر کشید
    گفتی که من آماده ام
    دستم نگیر چون حاده ام
    گفتم مرو،درمانده ام
    بی تو ز پا افتاده ام
    گفتی که اینبار می روم
    دیگر نخواهم بشنوم
    دیگر نمیخواهم تورا
    من میروم تنها به راه
    گفتم که ای زیبای من
    ای یاور و رویای من
    ای همسفر،جاودن من:

    اینقدر مگو ز رفتنت
    آتش مزن تو بر تنت
    گویم تنت چون مال توست
    این تن سوخته جگرم

    لیکن تو رفتی و هنوز
    عطرتواینجاست در سرم
    هرچند که نیستی در برم
    روز و شب عکست بنگرم
    بازم به آن نقش لبت
    مست و خرامانه شوم
    فریاد و صیاح سر دهم
    باشد که تسکینم شود
    گویم به فریاد و فغان
    باز آی بهارم،یار من
    کاین عشق تو افسار من
    گویم زمامم عشق تو
    چون در تو من عاقل شوم

    تو می روی آرام جان
    من می شوم رود روان
    تو در پی فاصله ها
    من در پی ات تند و دوان
    من هیچ نخواهم روی تو
    دیوانه ام ز بوی تو
    خواهم سرم بر کوی تو
    باشد که بارانی شوم

    یارا دل تنگم ببین
    این های و هوی،رنگم ببین
    دردا که رفتی ز برم
    دردا که بی سامان شوم

    ای قلب تو دریای من
    ای ماه نور افزای من
    ای ساقی و سلطان من
    باز آی چو ویرانی شوم

    ای با وفا،زرین من
    ای مُهر من،ای دین من
    دانی که عشقت در دلم
    باشد چو شهد،باشد چو مشک
    ای شهد شهداگین من
    ای مشک عطراگین من
    باز آی که بی تو در دلم
    خونی ست،شقایق ها شوم

    اکنون نشستم بی پناه
    دست بر دعا،چشمم براه
    کای زیبای بی نقصان من
    باشد که بازآیی ز دور
    بینم تورا در سور و نور
    آیی و باز درمان کنی
    دل را پر از ریحان کنی
    باز من بگویم جان من
    شاهان من،شیدای من
    خواهی که مجنونت شوم؟
    شیرینی،فرهادت شوم؟
    گویم که ای حوای من
    ای درِّ روح آسای من
    ای سهره و سارای من
    ای مونس و آوای من
    بگذار کمی آرام شوم
    باز آی دمی افسان شوم
    چون گر نباشی در برم
    بیماری بی درمان شوم

    “ح.ب_اردیبهشت۹۱”
    (خودم…( @};- @};-