روزهای کودکی
میخواهم برگردم به روزهای کودکی..
آن زمانها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطهى زمین، شــانههای پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـیام بودند
تنـها چیزی که میشکست، اسباببـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!
۲۲ فروردین ۱۳۹۲در ۱۴:۵۴
فقط میتونم بگم کاش میشد…
[دعا کردن]
۳۰ دی ۱۳۹۱در ۱۳:۳۶
چی چی رو همه تون زود جو گیر می شین آیا بالاترین نقطه ی روی زمین شانه های پدرتون نیست ؟آیا پدری که این همه خون دل خورده برامون قهرمان زندگی مون نیست ؟و آیا این مادر نیست که یکی از پر مهر ترین افراد روی زمینه؟
البته به ناشر جسارت نشه
اگرچه بند دوم عین حقیقته و ای کاش می شد برگشت به کودکی!
۲۰ دی ۱۳۹۱در ۱۰:۵۰
میخوام برگردم به روزای کودکی به قول حسین پناهی عزیز اون موقع ها فقط زانو هامون زخمی میشد ولی حالا قلبامون زخمیه . شکستن دل خیلی حس بدیه
۱۷ اسفند ۱۳۹۱در ۱۶:۲۰
دقیقا فاطمه :-s
۱۸ دی ۱۳۹۱در ۲۲:۱۵
روحش شاد
۱ دی ۱۳۹۱در ۲۲:۱۹
روحش شاد . واقعا کاش میشد!!!
۲۷ آذر ۱۳۹۱در ۱۹:۵۴
خوب من معنی هیچ کدوم از اینا رو نمی دونم اما قصه ها میگن حس خوبی؟ شاید باشه
۲۴ آذر ۱۳۹۱در ۲۲:۳۴
کاش میشد…
۲۱ آذر ۱۳۹۱در ۱۱:۳۲
افسوس و افسوس
۱۹ آذر ۱۳۹۱در ۱۹:۵۱
کاش می شد …
۱۹ آبان ۱۳۹۱در ۱۷:۳۷
وهمیشه درحسرت ازدست داده هایمان هستیم :-??