بانوی خیال

شبا مستم ز بوی تو.. خیالم بازه روی تو
خرامون از خیال خود.. گذر کردم ز کوی تو

بازم بارون زده نم نم.. دارم عاشق می شم کم کم
بذار دستاتو تو دستام.. عزیز هر دم، عزیز هر دم

 گناه من تویی جادو.. نگاه من تویی هرسو
نرو از خواب من بانو.. تویی صیاد منم آهو

شب تنهایی زار و.. کسی هرگز نبود یار و
خراب یاد تو بودم.. تو بردی از نگات مار و

بازم بارون زده نم نم.. دارم عاشق می شم کم کم
بذار دستاتو تو دستام.. عزیز هر دم، عزیز هر دم

مازیار فلاحی

انتشار یافته توسط شاهین در سه شنبه 22 فروردین 1391 با موضوع ترانه‌های عاشقانه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۳۶۱ دیدگاه

  1. مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
    یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
    به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
    که به هر حلقه موئیت گرفتاری هست
    گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
    در و دیوار گواهی بدهند کاری هست
    هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
    تا ندیده ست تو را بر منش انکاری هست
    نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس
    که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
    باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
    آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
    من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟
    جان و سر را نتوان گفت که: مقداری هست
    من از این دلق مرقع به درآیم روزی
    تا همه خلق بدانند که زناری هست
    همه را هست همین داغ محبت که مراست
    که نه من مستم، در دور تو هشیاری هست؟!
    عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
    داستانی است که بر هر سر بازاری هست
    سعدی

    • آنقدر دلتنگم که حتی با خویش نیز نمی توانم دردل کنم
      شاید خدا می خواهد که دلتنگ بمانم
      این صدای باران است که می آید
      غم این ندارم که دیوانه ام بخوانند وحرفهایم را گوش نکنند
      حتی به مهربانی ایشان امید ندارم
      همین که حرفهایم را گفته باشم برایم کافیست
      همین که باری از روی این دلتنگی هایم برداشته شود برایم کافیست
      آنانکه میخواهند خوب زندگی کنند باید به حقیقت نزدیک شوند
      و آن را باور کنند
      باور کنند که این است دنیا
      این است زندگی
      اینجا همان جاییست که باید بگویند حرفهایشان را
      بگویند دلتنگی هایشان را
      تا شاید…
      زیرا این گونه میشود از سختی ها فرار کرد
      فرار کرد تا به یک سختی دیگر رسید
      و این سختی چیزی نیست جز
      زندگی
      روزا یکی یکی میگذرن من هنوز جای اول خودمم
      الان چند ماه که دارم مینویسم ولی…
      چکنیم هنوزم که هنوزه من اینجام
      خیلی راه هست برای گذشتن
      خیلی راه هست برای نرفتن اما…
      زندگیست و باید سر کرد
      چه میشد دستهای زندگی
      برای سیلی زدن به سرنوشت آدمی زنگ تفریحی باشد
      شاید این کودک مجالی یابد برای دلخوشی
      مجالی یابد برای فرار از دست دل تنگیها
      شایدم اینگونه نباشد
      اینجا همان جاییست که هنوز دستهای زندگی میشناسد
      میشناسد دلهایی را که مینالند از …
      و دیگر هیچ
      همین…!!

    • سلام گندم جان دلم باسه حرفای شیرینت یه ذره شده بود خیلی دوست دارم عزیزم :x

    • راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
      آنجا جز آن که جان سپارند چاره نیست
      از چشم خود بپرس که ما را چه می کشد ؟
      جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست.
      حافظ

      • با همه بی سر و سامانیم
        باز به دنبال پریشانیم
        طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
        در پی ویران شدنی آنی ام
        آمده ام بلکه نگاهم کنی
        عاشق آن لحظه توفانی ام
        دلخوش گرمای کسی نیستم
        آمده ام تا تو بسوزانی ام
        آمده ام با عطش سال ها
        تا تو کمی عشق بنوشانی ام
        ماهی برگشته ز دریا شدم
        تا که بگیری و بمیرانی ام
        خوب ترین حادثه می دانمت
        خوب ترین حادثه می دانی ام
        حرف بزن ابر مرا باز کن
        دیر زمانی است که بارانی ام
        حرف بزن حرف بزن سال هاست
        تشنه یک صحبت طولانی ام
        ها… به کجا می کشی ام خوب من؟
        ها … نکشانی به پشیمانی ام
        محمد علی بهمن

        • [دست زدن]
          گل مــی کنـــد به باغ نگـاهت جـوانیم
          وقــتی بروی دامـــن خـــود می نشانیم
          داغ جنون قـــطره ی اشــکم به چشم تو
          هر چند از دو چـشم خودت می چکانیم
          مـن عابـــر شــکســته دل خـلوت تو ام
          تا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیم
          یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند
          انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم
          وقــتی پـرید رنگ تو از پشت قصه ها
          تصــویر شد نهـــایت رنـــگــین کـمانیم
          تو، آن گلی که می شــکفی در خیال من
          پُر می شود زعطر خوشــت زنــدگانیم
          در کـهــکشان چـشم تو گم می شود دلم
          سرگـشتـــه در نــــهایــتی از بی نشانیم
          زیــبـــاترین ردیف غـــزلهای من توئی
          ای یـــــار ســــرو قـــامت ابـرو کمانیم
          حـــالا بیـــا و غــربت ما را مرور کن
          ای یــــادگــــــار وســعت سبـز جوانیم

          • ما از نژاد آتش بویدم
            همزاد آفتاب بلند اما
            با سرنوشت تیره خاکستر
            عمری میان کوره بیداد
            سوختیم
            او چون شراره رفت
            من با شکیب خاکستر ماندم
            کیوان ستاره شد
            تا برفراز این شب غمناک
            امید روشنی را
            با ما نگاه دارد
            کیوان ستاره شد
            تا شب گرفتگان
            راه سپید را بشناسند
            کیوان ستاره شد
            که بگوید
            آتش
            آنگاه آتش است
            کز اندرون خویش بسوزد
            وین شام تیره را بفروزد
            من در تمام این شب یلدا
            دست امید خسته خود را
            دردستهای روشن او می گذاشتم
            من در تمام این شب یلدا
            ایمان آفتابی خود را
            از پرتو ستاره او گرم داشتم
            کیوان ستاره بود
            با نور زندگانی می کرد
            با نور درگذشت
            او در میان مردمک چشم ما نشست
            تا ایم ودیعه را
            روزی به صبحدم بسپاریم
            هوشنگ ابتهاج

          • @};-
            چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
            چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
            کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
            و او هنوز شکوفاست بین آدمها
            کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
            غروب زمزمه پیداست بین آدمها
            چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
            طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
            تمام پنجره ها بی قرار بارانند
            چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
            به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
            دلت به وسعت دریاست بین آدمها

  2. آنکه دیروز به صد عشوه من و ما میکرد – دیدم امروز همان بود و خدایا میکرد
    گفتمش باش ز ستاری حق شکر گذار – ور نه این خیره سری مشت ترا وا میکرد
    عقل گمراه که مشهور به بدنامی بود – عشق را پنجه درانداخته رسوا میکرد
    خرمن هستی او رفت به آخر بر باد – گر چه در خلوت از این واقعه حاشا میکرد
    میزد از رسم جنون دفتر دانش را خط – عاقل از دایره عشق تماشا میکرد
    عشق را شیوه خموشی است به سرحد کمال – ور نه در لطف سخن معرکه برپا میکرد
    کشته عشق ندارد هوس گفت و شنود – نوربخش ار نبد این قاعده غوغا میکرد
    از دکتر جواد نوربخش

    • آنقدر قشنگ دلنوازی کردی
      تا قلب مرا به عشق راضی کردی

      این قلب تمام هستی ام بود بگو
      با هستی من چه شد که بازی کردی

      • سلام
        کی از سیب غمت پرهیز دارم
        اگر حالی ملال انگیز دارم
        بیا ای معنی آیینه ای عشق !
        که دور از تو دلی ناچیز دارم
        جلیل آهنگرنژاد

    • اهل غزل بودم ، خدا یکجا جوابم کرد
      با واژه ای ممنوع ، با انسانی از آتش
      بی شک سرم از توی لاکم در نمی آمد
      بر پا نمی کردی اگر طو فانی از آتش
      . تا آمدی ، آتشفشانی سالها خاموش
      بغضش شکست و بعد شد طغیانی از آتش
      کاری که از دست شما هم بر نمی آمد
      من بودم و در پیش رویم خوانی ازآتش

      • سلام
        از ابرها بخواه که باران بیاورند
        حالا بلند شو همه ایمان بیاورند
        از سرزمین ابرهه تا فیل می وزد
        از روشنای چشم تو انجیل می وزد
        با پیروان واقعی ات خالصانه باش
        تبلیغ عشق کن غزلی عاشقانه باش
        بیت المقدس تو همین چشم های توست
        عشق آفریدگار تو هست و خدای توست
        دور خودت بچرخ و خودت را طواف کن
        دور لبان صورتی ات اعتکاف کن
        حسین پارسا منش

        • سلام
          بارانی ام , بارانی ام , بارانی از آتش
          یک روح بی پروا و سرگردانی از آتش
          این کوچه ها , دیوارها , اصلاً تمام شهر
          سوزان و من محبوس در زندانی از آتش

          • سلام
            پس از من شاعری آید
            که شعر او بهار بارور در سینه اندوزد
            نمی انگیزدش رقص شکوفه های شوم شاخه ی پاییز ؛
            که چشمانش نمی پوید
            سکوت ساحل تاریک را چون دیده ی فانوس ؛
            و او شعری برای رنج یک حسرت
            که بر اشکی است آویزان
            نمی سازد .
            سیاوش کسرایی

          • سلام
            سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد
            تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد
            بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من
            که بغض آشنای ابر گریه می خواهد
            بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیم
            و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد
            چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی
            که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد

          • سلام
            سلام به روزهای ابری وقتی که قطرات باران راه زمین را پیش می گیرند و
            فداکارانه از آسمان خود را بر زمین می زنند تا ابراز همدردی کنند با دلی و
            چشمی که نگران است و خیس و دلش به همین باران نم نم پاک خوش
            است .
            سلام به گریه های بارانی سلام به بوی خاکی که وقتی چشمان توبر آن می بارند برای تو خودش را خوش بو می کند .
            غرض از این همه سلام، دلتنگی من هست و قلمی که به خون دل
            جوهر دارد و به خون جیگر نقشی می زند .

          • سلام-
            باران که می بارد تمام کوچه های شهر پر از فریاد من است که می گویم: من تنها نیستم, تنها منتظرم پنجره ی باران خورده ات را باز کن چند سطر پس از باران چشمهایم را ببین که هوایت دیوانه شان کرده دلم برایت تنگ است …

  3. نیا باران زمین جای قشنگی نیست ،
    من از جنس زمینم خوب میدانم اینجا جمعه بازار است
    ودیدم عشق رادر بسته های زرد کوچک نسیه میدادند
    دراینجا قدر مردم را به جو اندازه میگیرند
    نیا باران پشیمان میشوی از آمدن
    زمین جای قشنگی نیست.سلام به همگی مینا هستم تازه واردم.

    • سلام مینا جون، به عاشقانه ها خوش اومدی عزیزم، گفتی نیا باران، اما من اومدم :-p
      متن قشنگی بود ممنون گلم، راستی عزیزم از طریق صفحه شناسنامه من( در کادر مشکی بالا / سمت چپ نوشته: درود،۱۳۸۶، ماوس رو ببر روش و روی ویرایش شناسنامه من کلیک کن) در فیلد نام نمایشی اسم تو به فارسی بنویس و در قسمت نام نمایشی از لیست نمایش داده شده، اسم مینا رو انتخاب کن و پایین تر روی گزینه به روز رسانی شناسنامه کلیک کن تا از این به بعد تمام کامنتهات با اسم زیبای مینا نشون داده بشه.
      منتطرت هستم خانومی :-*

    • سلام مینا جون به خونواده عاشقانه ها خوش اومدی گلم @};-

    • سلام میناجون.خوش اومدی گلم. @};-

  4. دعا پشتِ دعا برای آمدنت / گناه پشتِ گناه برای نیامدنت
    دل درگیر ، میان این دو انتخاب / کدام آخر ؟ آمدنت یا نیامدنت ؟

  5. حس می کنم حریر حضورت را در لحظه های سختی تنهایی

    بوی تو در فضاى زمان جارى ست مانند عطر پونه ى صحرایی

    در برف زارِ سردِ دلم کرده ست اى نرگس بهارى من سبزت

    تقدیر ، این مقدّر بى برگشت، تقدیر، این سفیر اهورایى

    می گوید از یکی شدنم با تو احساسم ، این لطافت سحرانگیز،

    حسّم به من دروغ نمی گوید درپیشگاه اقدس شیدایى

    بوی تو را شنیده ام از باران، بارانِ چشم هاىِ غزلْ کاران

    در آبسال سبز غزل کاری با رمزِ صبح شرجى ِرؤیایی

    آتش زدى به ظلمت ایمانم ، برداربستِ طاقت ِ بنیانم

    با چشم و روى ِ روشن ِ خورشیدى ، با گیسوى طنابى یلدایى

    عاشق که مى شدم نهراسیدم از فتنه هاى واهى بدنامى

    از آن که گفته اند که مى ارزد ، عاشق شدن به فتنه ى رسوایى

    سعید عندلیب
    قربون همه ی عاشقانه ها که اگه ۱۰۰ سال هم نیایی هیچ کس سراغتو نمیگیره :-??
    :-?? :-??

  6. پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
    از او پرسید: آیا سردت نیست؟
    نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
    پادشاه گفت:….

    من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
    نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
    صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
    اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

    • خیلی قشنگ بود مرسی پری جون @};-

    • روزی یک کارمند پست وقتی به نامه های آدرس نامعلوم رسیدگی می کرد متوجه نامه جالبی شد. روی پاکت این نامه با خطی لرزان نوشته شده بود: «نامه ای برای خدا!» با خود فکر کرد: «بهتر است نامه را باز کنم و بخوانم.»
      در نامه این طور نوشته شده بود: «خدای عزیز! بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن…»
      کارمند اداره پست که تحت تاثیر قرار گرفته بود نامه را به همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند…
      همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه ای دیگر از آن پیرزن به اداره پست رسید. روی نامه نوشته شده بود: نامه ای به خدا!
      همه کارمندان جمع شدند تا نامه را بخوانند. مضمون نامه چنین بود: «خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی… البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند …!»

  7. می خواهم برگردم به روزهای کودکی…
    آن زمان ها که:
    پدر تنها قهرمان بود…
    عشق، تنها در آغوش مادر خلاصه می شد…
    بالاترین نقطه زمین، شانه های پدر بود…
    بدترین دشمنانم، خواهر و برادر خودم بودند…
    تنها دردم، زانوهای زخمی ام بودند…
    تنها چیزی که میشکست، اسباب بازی هایم بود…
    و معنای خداحافظ، تا فردا بود!!!

    • می خواهم بروم
      برای همیشه
      تا ابدیت
      اینجا کسی انتظار مرا نمی کشد
      نگاهم برای کسی ارزش ندارد
      قدم زدن در کوچه های تکرار چقدر برایم سخت شده!
      ببین به کجا رسیده ام
      به جایی که آرزوهایمان دگر برایم رنگ بی رنگی گرفت
      می خواهم پرواز کنم
      به آن سوی دنیا، ان طرف آسمان ها
      جایی که آسمانش فقط تجلی گر طلوع باشد
      جایی که گل هایش هیچ گاه طعم تلخ چیدن را نچشند
      باید این قفس آهنین را بشکنم و از این حصار سرد رها شوم
      می خواهم رها شوم…

      • ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون «باد»
        به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد
        کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت
        «بال» تنها غم غربت به پرستوها داد
        اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
        غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد…
        فاضل نظری

  8. امشب تمام عاشقان رادست به سرکن
    یک امشبی با من بمان،بامن سحرکن
    بشکن سرمن کاسه ها وکوزه هارا
    کج کن کلاه،دستی بزن،مطرب خبرکن
    **********
    گلهای شمعدانی همه شکل تو هستند
    رنگین کمان رابر سر زلف توبستند
    تاطاق ابروی بت من تابه تا شد
    دردی کشان پیمانه هاشان راشکستند
    **********
    یک چکه ماه افتاده بریاد تو و وقت سحر
    این خانه لبریز توشد،شیرین بیان،حلوای تر
    تومیر عشقی عاشقان بسیار داری
    پیغمبری با جان عاشق کار داری
    محمد صالح علاء

    • سلام. نوشته هاتون خیلی قشنگن. به حسن انتخابتون تبریک می گم. موفق باشید

      • سلام — ممنون ازشما ، شما هم زیبا نوشته اید فقط یه موضوع چرا اینقدر تلخ

        • سپاس دوست عزیز…
          دلم مثل دلت خونه، شقایق
          چشام دریای بارونه، شقایق
          مثل مردن می مونه دل بریدن
          ولی دل بستن آسونه شقایق
          شقایق درد من، یکی دو تا نیست
          آخه درد من از بیگانه ها نیست

          • سلام — تلخی وشیرینی ، غم وشادی همیشه بوده انشااله همیشه شاد وموفق باشید
            تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
            راهرو گر صد هنر دارد، توکل بایدش
            ——————–
            شب تاریک و سنگستان و مو مست// قدح از دست مو افتاد و نشکست
            نگهدارنده‌اش نیکو نگهداشت //وگرنه صد قدح نفتاده بشکست

          • سلام – حق با شماست، سپاسگزارم.. امیدوارم شما هم همیشه سلامت و شاد باشید…
            یک استکان یاد خدا باید بنوشم
            معجونی از نور و دعا باید بنوشم

            راستی، چه خوب که هیچ وقت “سلام” از کلامتون حذف نمیشه
            سلامی به گرمی نان و تنور
            سلامی به یاران سنگ صبور

          • به تو ای دوست (سلام )

            دل صافت نفس سرد مرا آتش زد،

            کام تو نوش و دلت، گلگون باد،

          • به تو ای دوست
            حالت آیا خوبست؟
            روزگارت آبیست؟
            همه اینجا خوبند،
            نی لبک میخواند،
            قاصدک میرقصد،
            دریا آرام است،
            باد عاشق شده است…

          • سلام!
            حال همه‌ی ما خوب است
            ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
            که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
            با این همه عمری اگر باقی بود
            طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
            که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
            نه این دلِ !

    • من را به غیر عشق به نامی صدا نکن

      غم را دوباره وارد این ماجرا نکن

      بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن

      با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن

      موهات را ببند دلم را تکان نده

      در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن

      من در کنار توست اگر چشم وا کنی

      خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن

      بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود

      تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن

      امشب برای ماندنمان استخاره کن

      اما به آیه های بدش اعتنا نکن….

      شاعر.؟.؟.
      مرسی آقا هادی که هیچ وقت تکراری نمیشی @};- @};- @};-

  9. %%- چشمهایم را بسته ام ، تا تو را ببینم
    ببینم که در کنارمی ، سرم بر روی شانه هایت است و تو فقط مال منی
    حس کنم گرمای وجودت را ، فراموش کنم همه غم های دنیا را . . .
    چشمهایم را بسته ام ، تا تو را در آغوش بگیرم ، تا همانجا در کنارت ، برایت بمیرم . . .
    شاید تنها در خیالم با تو باشم و همیشه عاشق این خیالات باشم . . .
    خیالی
    که لحظه به لحظه با من است ، همیشه و همه جا در کنار من است ، حسرت شده
    برایم این خیالات عاشقانه، از خیال تو حتی یک لحظه هم خواب به چشمانم
    نیامده . . .
    همیشه فکرم پیش تو است ، تو که میدانی دلم بدجور گرفتار
    تو است ، پس کجایی که آرامم کنی ؟ خواهشی از قلب بی وفای تو دارم ، هوای
    قلب تنهای مرا هم داشته باش . . .
    بس که به خیال تو چشمهایم را بستم و
    به رویاها رفتم ، دنیا را فراموش کرده ام ،دنیای من تو شده ای و رویاهایت ،
    حسرت شده برای یک بار هم ، شنیدن صدای نفسهایت . . .
    دلم در این هوای
    آلوده دلتنگی ، پر از غبار شده ، مدتی گذشته و هنوز این گرد و غبارها پاک
    نشده ، هر کسی می آید پیش خود میگوید شاید این دل حراج شد ه، اما کسی
    نمیداند که دلم یک عاشق سر به هوا شده . . .
    دلی که عاشق است و عشقش در کنارش نیست ، دلی که لحظه به لحظه به خیال آمدن عشقش دیگر محکوم به انتظار نیست . . .
    چشمهایم را بسته ام ، تو نیامدی و من عاشقی ددلشکسته ام . . .

  10. مردی به سقراط نزدیک شد وگفت:از انجایی که بسیار با شما دوست هستم لازم است چیزی را بگویم
    سقراط گفت:صبر کن ایا سه ازمون را گذرانده ای؟نخستین ازمون را انجام داداه ای؟ایا می دانی که ان چه به من می گویی حقیقت دارد؟
    خوب…مطمئن نیستم اما شنیده ام که می گویند…
    سقراط گفت:پس ایا ازمون دوم را انجام داداه ای؟ازمون خوبی را.ایا گفته تو برای من خوب است؟
    نه…کاملا بر عکس…
    اگر ازمون حقیقت و خوبی را انجام نداده ای پس حتما ازمون فایده را انجام داده ای .ان چه می خواهی برایم بگویی مفید است؟
    مرد گفت:مفید؟خوب مفید نیست
    سقراط با لبخند نتیجه گرفت:اگر موضوع نه حقیقت دارد نه خوب است ونه مفید بهتر است خود را نگرانش نکنی