داستان زیبای شاخه گل خشکیده !

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ،
خواندنی و جذاب !! پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی
داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است !!
حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید !!
” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ،  یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در
پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم
ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا
من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه
های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او
بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و
از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو
دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر
پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای
آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این
کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه
سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم
چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه
کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو
شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما
قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از
حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم
چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا
به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو
را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را
نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط
به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان
را دارد ، چه برسد به یک پا و … )
گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت
درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و
در نظر من چقدر پست ….
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او
خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته
ایم..! “
احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )
در قسمت نظرات منتظر حرف های دلتون هستم
انتشار یافته توسط نادیا در جمعه 15 مرداد 1389 با موضوع داستان‌های کوتاه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۷۳ دیدگاه

  1. جالب …اما دور از باور @};-

  2. دختر سردی هستم.اما با خوندن این متن واقعا گریم افتاد.چون عشق خودم چند روز دیگه میره سربازی.واقعا ناراحتم و دارم دیوونه میشم.چون ۵ سال باهاش هستم و خیلی بهش وابسته شدم.برام دعا کنید که خدا بهم صبر بده.میدونم مه همتون درکم میکنید.

  3. سلام . قشنگ بود وخیلی شاعرانه و رمانتیک البته دور از واقعیت چون افرادی مثل محسن خیلی کم پیدا میشه

  4. سلام من این داستان رو کامل خوندم و هنگام خوندنش اشک از چشمام جاری شد اما من تو این سایت ثبت نام کردم که بگم ادم با وفا و بی وفا همه جا هست و این که بگیم مردا نامردن درست نیست ادم خوب و بد همه جا با همه و خواستم بگم که من تا حالا دل نشکوندم فقط از ادما دل شکسته شدم با این که یه مردم!!! @};-

    • آقا مهران سلام.
      اگه اشتباه نفهمیده باشم این جواب حرفای منه.من پایینترم بابت حرفام معذرت خواهی کردم.من منظورم مردایی بوده که خودم میشناسم.از شماوهرکسی که از حرفای من ناراحت شده همین جا معذرت میخوام

    • هیچ کسی هیچ وقتی نمتونه۱۰۰% بگه که دل کسی رو نشکونده!!
      “داستان” قشنگیه ولی تو این زمونه دقیقا “داستان”این حرفا دیگه داره واسه تو قصه ها میشه و یه جورایی میشه گفت شده….
      از خدا میخوام از این محسنا زیاد بشن [دعا کردن]

  5. سلام
    خوش بحالت.بهت حسودیم میشه.
    من از مردا جزنامردی ندیدم براهمین ازهمشون متنفر شدم.ولی نمیدونم چی شدکه به یکیشون دلبستم ولی اون بخاطریکی دیگه دلمو شکوندوغرورمو زیرپاش له کرد.خنده دارش اینکه به دوستم گفته اونم منو دوست داشته.باور نمیکنم مرداهم دل داشته باشن چه برسه به اینکه دلببندنو از وفاداری چیزی سرشون بشه

    • سلام و درود.منم با شما موافقم.مردا نه دل دارن نه عاطفه نه احساس نه….(خیلی خوب گفتم.بله؟)ما مردا اینارو که نداریم؛شما بانوان چی؟دل؛احساس؛ع.ش.ق…..منتظر پاسخ گرمتان هستم

      • سلام.چرا عصبانی میشیدو بهتون برمیخوره؟قصد توهین نداشتم اگه جسارت کردم معذرت میخوام.من مردایی که خودم دیدم و میشناسمو گفتم.اگه نا خواسته بی ادبی کردم معذرت میخوام.

        • سلام دوباره!نه خانم من ناراحت نشدم.دیدگاه من از منظر طنز بود(البته از نوع سیاهش!)اگه شما از جنس لطیف!مردا نامردی دیدین؛آیا واقعا مقصر اصلی اونا بودن یا اینکه…..بیاییم منصف باشیم :) منتظر پاسخ مینشینم

          • سلام.از وقتی که برای من گذاشتید ممنونم.معذرت میخوام دوباره جسارت نشه ولی اگه نامردیهایی که من از آقایون دیدمو براتون تعریف کنم خودتونم حقو به من میدید.خب در مورد این بنده خدایی که دوسش داشتم باید بگم اون۸سال پیش با۱دختری رفیق شده بوده وباهمونم ازدواج میکنه.درسته این من بودم که اول بهش ابراز علاقه کردم و قبول دارم که دوست داشتن زوری نیست ولی چندوقت پیش به دوستم گفته که اونم به من علاقه داشته ولی چون رفیقش۷سال به پاش نشسته نامردی بوده اگه باهاش ازدواج نمیکرده واینکه بامن خیلی بدبرخورد کرده تا ازش متنفرشم ولی قافل از این که علاقه من حتی سرسوزنی هم کم نشد.اگه منم جا اون بودم مطمئنا همین کارو میکردم ولی ناراحتی من از دروغاییه که گفت.خب مثل بچه آدم همون اول میگفت کسی رو دوست داره.من با تمام وجود دوسش داشتم حتی استخاره کردم اون میگفت عشقش رفته وهیچوقت برنمیگرده.احتیاج نبود جوری باهام برخورد کنه که انگار من عیبی دارم و اون ازم فراریه.احتیاج نبود این همه غرورمو له کنه.من این وسط له شدم تمام انگیزه و اعتمادبه نفسمو ازدست دادم. اگه لااقل اون از زندگیش راضی بود باز۱چیزی و لی وقتی میشنوم که اونقدر از زندگیش ناراضیه که آرزوی مرگ میکنه میدونید چه حالی میشم؟اینم قسمت منه دیگه باید کنار بیام

          • سلام سایه جونم خیلی سخته میدونم عزیزم x_x
            اما میدونی گلم هرکی تو این دنیا یه سرنوشتی دارکه از قبل براش تعین شده گلم تو این دنیا هرکی یه جفتی داره خدا هیشکیو تنها نیافریده
            میدونی سایه جان همه چیز به انتخابه خودت بسگی داره اگر یکیو اشتباه انتخاب کنی خیلی از فرصت ها و امروز هاتو از دس میدی
            اون مردیکه ۷ سال با ی دختره دیگه بوده چه طور تونسته تورو به خودش وا بسته کنه اصلان چرا وقتی با دختری بوده قلبه تورو تسخیر کرده و بدش که حالا به خواسته خودش یا اجبار باهاش ازدواج کرده دگه نباید درمورده علاقش به تو با دوستت حرف میزد و تورو دچاره سردرگنی و حسرت میکر
            حالا که نیست دگه تو باید زندگیتو ادامه بدی همه مردا اینجوری نیستن
            حالا ببین کی میگم یکی از یجایکه نمیدونی یهو وارده زندگیت میشه که حتا فکرشم نمیکنی فقط باید صبر کنی و به خدا توکل کنی
            سلامت باشیو موافق عزیزم :x :x :x @};- @};- @};- @};-

          • سلام نازنین بانو.ازتوجهت ممنونم :x
            راستشو بخوای اون بنده خدا اصلا روحشم خبر نداشت کسی که باهاش دردودل میکنه دوست منه.من به اون علاقه مند شدم و با این ابراز علاقه بیجام زندگی هرجفتمونو خراب کردم.اشتباه از طرف من بود.اون پسر واقعا خوبیه.هرچند بادروغاش خیلی ناراحتم کرد ولی کسی که این وسط ضرر واقعی رو کرده اونه.اینوخودشم میدونه.اونه که زندگیش از بین رفته.درسته داغی که اون رو دل من گذاشته هیچ وقت از بین نمیره ولی من براش دعا میکنم تا مشکلاتش حل شه و باتمام وجودم آرزودارم خوشبخت شه.شماهم براش دعا کنید.ممنونم [دعا کردن]
            راستی شما واقعا اعتقاد دارید سرنوشت ما از قبل نوشته شده؟؟اگه اینجوره پس ما برا چی تلاش میکنیم تا به هدفامون برسیم؟
            خیلی خانمی.مرسی @};- @};- @};- @};- @};-

          • سلام .امیدوارم آرزوی خوشبختی که ما برای دیگران میکنیم از ته دل باشه.اونا که ازدواج کردنو رفتن.نگرانی شما از بابت چیست؟دوست دارین زندگیه اونا به مشکل بخوره و…..
            سایه خوشبختی بر سر همه ما باد.
            نظر شما چیست ای سایه خانم؟

          • سلام
            معذرت میخوام ولی میشه بفرمایید مشکل شما با من چیه؟؟؟؟من برا کسی که دوسش دارم آرزوی خوشبختی کردم کجای این عجیبه؟؟چرا وقتی چیزی رو نمیدونید درموردش اظهار نظرمیفرمایید؟؟نگرانی من ازچیزیه که شما نمیدونید.ازچیزیه که کسی که دوسش دارم بخاطرش آرزوی مرگ میکنه.ازنظرشما خیلی عجیبه کسی برا کسی که دلشو شکسته آرزوخوشبختی کنه؟؟آرزوی من ازته قلبمو باتمام وجودمه وهیچ دلیلی نمیبینم اینو بخوام به شما ثابت کنم همین که خدا میدونه بسه.اصلا شما به چه حقی منوبازخواست میکنید؟؟اینجا۱سایت عاشقانس که قراره هرکی دلش گرفت بیادوحرفاشوبزنه.اگه جای شماروتنگ کردم بگید دیگه تواین سایت نمیام. من هر وقت دعامیکنم براخوشبختی اونوحل شدن مشکلش دعامیکنم اونوقت شما میگید من دنبال اینم که توزندگی اونا مشکلی پیش بیاد!!!!شما امروز اشک منو درآوردید.خیلی سنگدلیدخیلی.بخاطر تهمتی که بهم زدید هیچوقت نمیخشمتون هیچوقت.

          • قصد توهین نداشتم.بنده را عفو بفرمایید.سوء تفاهم شده.بازم عذرخواهی میکنم

          • آقاوحید سلام
            از قدیم گفتن تا توانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نمیباشد.بعد اینکه هرچی خواستید بمن گفتیدمعذرت خواهی چه فایده داره.ولی اشکال نداره خدای منم بزرگه.
            بازم ازوقتی که برای من گذاشتیدوجوابی که دادیدممنونم.درسته که با حرفاتون منو ناراحت کردیدولی درهرصورت شما برای من وقت گذاشتیدواین برای من خیلی بارزشه.ازتون ممنونم.وممنون میشم اگه تو کارام بنظرتون اشتباهی کردم بدون اون طنزسیاهتون روراست بهم بگید @};- @};- @};-

          • از اینکه رنجاندمتان؛مرا ببخشید.سایه خانم؛ازاینکه باجملاتم قلبتان را به درد آوردم مرا ببخشید.

          • دنیای عجیبیست!…به هرحال متاسفم بابت این سوء تفاهم.سایت عاشقانه ها،متعلق به عشاق سینه چاک است؛نه آدمایی مثل من که…..
            بگذریم.بدرود بانوان ایران زمین.حلالم کنید لطفا.
            @};-

          • بیخیال آقا وحید فراموش کنید.من اصلا ادم کینه ای نیستم.من عصبانیتمو با حرافم به طرفم نشون میدم وچیزی تودلم نگه نمیدارم.شمابه من خیلی لطف داشتید که بهم جواب میدادید.هرجا هستید براتون آرزو موفقیت ویه زندگی شاد شاد شاد دارم.مگه میشه ایرانی باشی و عاشق نباشی؟؟عاشقانه برای همه عاشقای ایرانیه وبراهمشون جاداره و شما هم از ایم قاعده مستثنانیستید.من منتظر پیغام شما هستم.امیدوارم دیگه بحثمون نشه ;) :d :)) <:-p @};- @};- @};-

          • سلام سایه جان. حرفای شما رو با آقا وحید خوندم . من هیچ تهمتی به شما نمیزنم. آقا وحید هم نزده. از حرفات مشخصه که دختر خوب و پاکی هستی و کاملاً معلومه که فقط خوشبختی اون آقا رو میخای با هرکس و در هرجا. اما باید بهت بگم مراقب باش این دلسوزی تو که مطمئنم از سر خوش قلبیه به ضرر خودت و اون آقا تموم نشه . ببین اون آقا الان توی یه مرحله ی سخت از زندگیشه که اغلب زوج ها هم این مرحله رو گذروندن و احتمالشم زیاده که به مرور مشکلش حل بشه اما از اونجایی که دوست شما با این آقا در ارتباطه ممکنه دوستتون حس قلبی و دلسوزانه ی کنونی شما رو به اون آقا بگه و ایشون بیشتر از الان از زندگیشون دلسرد بشن و همین احساس دلسوزانه و خیر خواهانه ی شما باعث اتفاقات بدی تو زندگیش بشه. بنابراین خواهش میکنم اصلاً دیگه بهش فکر نکن توی دلت براش دعا کن ولی پیش دیگران وانمود کن که نه علاقه ای بهش داری یا حتی داشتی و نه حتی الان دلت براش میسوزه. وانود کن فراموشش کردی . اینجوری به نفع هر دوتونه. ببخشید که دخالت کردم بذار رو حساب تجربه ی بیشتر ;) :-*

          • سلام الناز جان
            از راهنماییتون ممنونم.ولی نمیدونم چرا همتون فکر میکنید من دنبال نابود کردن زندگی اونم؟؟بخدا اون روحشم خبر نداره که کسی که باهاش دردودل میکنه دوست منه منم نمیخوام بدونه هیچوقت.شماها جوری برخورد میکنید انگار من شاگرد شیطونم.من نمیخوام زندگی اونو خراب کنم.اصلا نباید تو این سایت چیزی مینوشتم.من اگه بمیرمم حاضر نمیشم زندگی کسی رو خراب کنم.اونیی هم که دوسش دارم اونقدر بچه نیست که بخاطر حرفای من یا دوستم زندگیشو بهم بریزه که اگه میخواست قبل از ازدواجش به ابراز علاقه من جواب مثبت میداد.اون گفت عشق منو با خودش به گور میبره منم تا خود اون دنیا منتظرش میونم.من اگه توی سایت اومدم دلیلش این بود که هیچ کس منو نمیشناسه واینکه همه مثل خودمن ولی…. باشه دیگه چیزی نمیگم.

          • سلام نازنین بانو خوب هستید؟
            اینجا تنها کسی که ازمن ایراد نگرفته شمایید.شما بگید من خیلی دختر بدیم؟کارمن خیلی بد بوده؟خب منم مثل خیلیا عاشق شدم ولی وقتی فهمیدم عقد کرده بخدادیگه کاریش نداشتم شما بگید کجای کار من ایراد داشته؟قول میدم رو قلبم ۱ قفل بزرگ بزنم تا دیگه عاشق نشم.دلم خیلی گرفته.

          • سایه جان، هیچ میدونستی خیلی زود بهت برمیخوره؟ من که اولش بهت گفتم «من هیچ تهمتی به شما نمیزنم. آقا وحید هم نزده. از حرفات مشخصه که دختر خوب و پاکی هستی و کاملاً معلومه که فقط خوشبختی اون آقا رو میخای با هرکس و در هرجا. » این یعنی اطمینان صد در صد دارم که تو یه دختر مهربون و با ایمانی که فقط هم خوشبختی اون رو میخای نه برای خودت برای خودش. نمیدونم چی گفتم که اینجوری بد درمورد حرفام قضاوت کردی! فقط یه توصیه ی دوستانه بود، میدونی چرا این توصیه رو بهت کردم ؟ چون احتمال خیلی کم ولی ممکن دادم که دوستت نه از زبون شما بلکه از زبون خودش به اون آقا بگه که آره فلانی هم هنوز تو رو دوست داره! آدمه دیگه! ممکنه جوگیر شه اشتباه کنه! شما رو نمیگم دوستت رو میگم! خیلی بدم اومد که گفتی همتون فکر میکنید من شاگرد شیطونم! عزیزم یه ذره خوش بینانه تر به دیگران و حرفاشون نگاه کن ! ماها که اینجا تو رو نمیشناسیم که بخایم تیکه بارت کنیم! من عاشق همه ی بچه های عاشقانه هام شما هم ازین قاعده مستثنی نیستی ولی انگار شما دوست داری حرفای دیگران رو که صادقانه حرف دلشون رو باهات میزنن هی بد برداشت کنی! من اگه این توصیه رو بهت کردم فقط به خاطر این بود که موارد اینچنینی دیده بودم! بهتره یه بار دیگه کامنت قبلیم رو بخونی تا منظورم رو اون طور که من گفتم نه اون طور که خودت شنیدی متوجه بشی!

          • میدونی سایه جان، من ازین دوستی های خاله خرسه زیاد دیدم ( منظورم دوستته ها ! ) و دنیا بهم یاد داده که حتی با صمیمی ترین دوستمم که بهش اعتماد صد در صد دارم همه ی حرفای دلم رو نزنم چون انسان جایز الخطاست. و تو چون دختر خوش قلبی هستی احتمالاً به دیگران زیاد اعتماد میکنی واسه همینم بهت هشدار دادم، به خدا قسم هیچ دلیل دیگه ای هم نداشت!

          • سلام الناز جان.
            ممنون از وقتی که برام گذاشتی.میدونی من تو این دنیا شایدهیچی نداشته باشم ولی دوستایی دارم که ازچشمامم بیشتر فبولشون دارم من اسرارمو بهشون میگم اوناهم همینطورلااقل ماجرای عشقولانه زندگی دوستامو میدونم چون هممون بهم اعتماد داریم.دوستام تنها امیدای زندگیمم وهمیشه خدارو بخاطرداشتن همچین دوستایی شکر کردم.نمونش خودشماوآقاوحیدونازنین بانو.با اینکه منو نمیشناسید برام وقت گذاشتیدوجوابمو دادید حتی اگه من تند رفتم.ازهمتون ممنونم.ممنونم که مثل دوستای واقعی قبولم کردید.قبول دارم یکم تند رفتم وازاین بابت معذرت میخوام ولی خداییش بیدلیل نبود.دیگه دوست ندارم بیشر از این این بحثوادامه بدمو دوستامواز خودم برنجونم.ازهمتون ممنونم که هستید.همتونو دوست دارم.
            بوووووووووووووووس :x :x :x :-* :-* :-* @};- @};- @};- @};- @};-

          • ایشالا که همه چیز حل میشه و روال طبیعی و بهترش رو پیدا میکنه ، اعتماد به نفستم بدست میاری، کافیه خودت بخای، از تو حرکت از خدا هم برکت، دیگه به گذشته هم فکر نکن حال رو دریاب و منتظر یه آینده ی خوب و روشن باش، آینده ای که با همت خودت ساخته میشه ، مطمئن باش هر اتفاقی هم که تا حالا برات افتاده قطعاً حکمتی توش بوده و به صلاحت بوده، ایشالا آیندت به قدری عالیه که گذشته ی تلخت رو کاملاً فراموش میکنی ، ولی خودتم باید بخای :)
            چندسالته عزیزم؟

          • سلام عمه الناز جونم
            شما راست میگید باید همه چیزو فراموش کنم ولی خداییش سخته؟
            مگه عمه من نیستی پس چطور نمیدونید من چند سالمه؟ ;) هرچند خانمها سنشون از ۱۴بالاترنمیره ولی من۲۶سالمه.حالا از عمم بزرگترم یا کوچکتر؟
            دست دارم عمه جونم
            بووووس :x

          • الناز جونم بامن دوست میشی؟؟؟؟
            :d :x :-* @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};-

          • :-* البته من عمه النازتم ها ! بذار نسبت های خانوادگی عاقانه ها رو بهت معرفی کنم: من عمه النازم ;) نازنین بانو هم عمه کوچیکه است! شاهینم باباست (مدیر سایت) بارانم مامانه( منم خواهرشوهرشم b-) ) هادی هم عمو (داداش منه) هستی هم خالته! بقیه هم خواهرا و برادراتن، خدا زیادشون کنه :-p
            این روابط فامیلی فقط در عالم مجازیه ها ;) تو عالم حقیقی کسی کسی رو نمیشناسه ;)) منم هم دوست شما و هم عمه جونتم :d

          • سلام بر عمه الناز گل خودم :-*
            از آشنایی با همتون خوشحالم :x خداهمتونوحفظ کنه [دعا کردن] من ۱راهنمایی میخوام.من یکم از سروته این سایت سردرنمیارم.الان روچه حسابی بچه ها پیغامای جدیدشونومیذارن؟همینجوری هرجارسیدن پیغام میذارن یاحساب کتاب خاصی داره؟ :-o
            باباشاهین که میگید مدیرسایت یعنی این سایتوخودش طراحی کرده؟ :-/ خوش به حالش منم مثلا مهندس کامپیوترم ولی از این چیزا بلد نیستم.الان از حسودی خفه شدم ;)

          • سلام سایه جان :-* ، آره عزیزم ، سایت رو داداش شاهین طراحی کردن و خودشونم مدیریتش میکنن، والا در همه ی زمینه ها به آبجی النازش کشیده ولی در این زمینه یه شباهت هایی به انیشتین داره ;) انصافاً سایتشون بیسته! داداشم کارش درسته! داداش منه دیگه ! الکی که نیست :d
            تو هم زیاد غصه نخور اگه به بابات کشیده باشی باید به آیندت امیدوار باشی مهندس کامپیوتر هم که هستی پس فبها! ;)

          • سلام عمه جونم
            یادش بخیر زمان دانشجویی برنامه هایی مینوشتم که استادامم تو کفش میموندنوخیلی قبولم داشتم!ولی بعد از اینکه رفتم سرکار اعتماد به نفسمو از دست دادم بعدشم سر۱قضیه که اصلا به من ربط نداشت ریسم عصبانیتشو سرمن خالی کردبی سرو زبونتر ازمن گیرنیاورده بود.منم استفاء دادم.بعدشم که….اصلا تمرکز ندارم.عمه جونم دعا کن بتونم همه چیزو فراموش کنمو دوباره از اول شروع کنم.

          • از عمت که کوچیکتری! من متولد ۶۳ هستم. :d

  6. سلام داستان بسیار دلنشینی بود.بهتون بخاطرداشتن چنین عشقی تبریک میگم.باخواندنش حس بسیار خوبی پیداکردم.ممنون

  7. داستان دروغه اگه محسن رفته گل بچینه پا شو از دست داده کی وقت کرده کادوش کنه و کادوش خونی بشه؟

  8. داوود گفته:

    ۲۶ دی ۱۳۹۰در ۰۷:۲۹

    سلام ،من ازخواندن این مطلب اشک توچشام جمع شد آفرین تحسینش میکنم کاش همه ما انسانها بتونیم اینجوری عاشق باشیم @};-

  9. داستان فوق العاده بود منم دلم خواست عشقو تجربه کنم …. @};-

  10. سلام نادیا جان داستان بسیار زیبایی بود ولی من عمرا اینجور داستانها رو باور نمیکنم و فقط در حد یک افسانه میخونمشون . ببخشید عزیزم ولی باید به من حق بدی چون اصلا شخصیتی مثل محسن عاشق و فداکار و پاک و وفادار توی این زمین خاکی وجود نداره – شما فکر نکن که من دختر ضربه خورده ای هستم که جز بی وفایی چیزی ندیدم نه دوست عزیز، اگه به شرح حال تمام دختر و پسرهای این زمونه گوش بدی می بینی که هیچکسو مثل محسن داستان پیدا نمی کنی – بد زمونه ای شده
    روزگاریست که ایمان فلک رفته به باد
    هر که شیرین طلبد تیشه خورد چون فرهاد