یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی. پسرک، در حالی که پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشۀ سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..
– آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد، پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
– شما خدا هستید؟
– نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
– آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
۱۱ تیر ۱۳۹۱در ۱۴:۳۱
بچها اگه یکی میدونه چه جوری میشه با خدا فامیل شد به منم لطفا بگه
شعار نمیخوام کار عملی بگین
ممنون میشم
۲۵ تیر ۱۳۹۱در ۲۰:۲۱
سلام آیلار جان. به نظر من فقط کافیه کارایی رو ک خدا دوس داره انجام بدی تا اینجوری تو هم یکی از فامیلای خدا شناخته شی.لازم نیست کارای سختی هم انجام بدی فقط کافیه هر کاری ک حس خوبی بت دست میده رو انجام بدی.وبدون موفقیتت ارزومه
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۲:۳۹
من با کلی تلاش البته با کلی علاقه بعد از سه ساعت تونستم عضو بشم. مطالب خیلی خیلی قشنگن . بعضی هاشون هم به نظر من تکون دهندن.
درکل دست گلتون درد نکنه
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۲:۴۷
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۲:۳۶
خیلی خیلی قشنگ بودن عزیزم. میسی [دعا کردن]
۳۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۰۶
سلام.بازم تشکر نعیمه جان نوشته هات واقعا زیباست.بچه ها من عضو جدید هستم و نیازمند دعای سبز شما
۲۹ دی ۱۳۹۰در ۱۷:۵۰
سلام دوست من فقط برای من دعا کنید که خدا از من زاضی و خشنود بشه خیلی دوسش دارم بعضی وقتها دلم براش خیلی تنگ میشه دوست دارم گریه کنم ولی یادش آرومم میکنه خیلیها اذیتم میکنن ولی …………. دعا کنید صبور باشم دعاکنید حاجت دارم به حاجتم برسم
۲۸ دی ۱۳۹۰در ۱۱:۳۴
خدا بنده هاشو تنها نمیذاره،ولی وقتی بنده ای رهاش کنه چی؟وقتی بعد از مدتها تازه ۲زاریش بیفته که خدا هست چی؟من ی همچین بنده ای هستم،حالا به جایی رسیدم که هرکاری میکنم هرجایی میرم به خدا میرسم ولی خدا انگار میره واسم سراب شده وقتی احساس میکنم چند قدم باهاش فاصله دارم محو میشه و همچنان تو خماریش باقی میمونم…
۲۸ دی ۱۳۹۰در ۰۱:۰۱
خیلی داغونم خسته بی حوصله و تنها.قبل ترها احساس میکردم خدا دوسم داره ولی حالا…کاش منم از بستگان خدا بودم…کاش خدا یه نگاه هم به منو بغض گیر کرده تو گلوم بندازه…کاش…
۲۸ دی ۱۳۹۰در ۰۹:۲۷
خدا حتما جواب ماهارو میده ولی خیلی وقتا ما قادر به درک اونا نیستیم وشاید نمیخوایم درکش کنیم ،توام مثل ماها فقط دلت گرفته و خیلی طبیعیه … فقط به خدا توکل کن و با اون حرف بزن چون فقط اونه که قراره بهترینارو به ما بده
و همیشه و در همین شرایطی که از همه چیز …فقط خدا رو صدا کن و فقط با اون حرف بزی قطعا به ارامش میرسی
۲۸ دی ۱۳۹۰در ۰۹:۵۴
چراانقدر خسته ؟ خدا دوستت داره توباورش نداری به نداشته هات فکر نکن به چیزهایی که داری فکر کن ببین خدا دوستت دارم وباید بهترازاین باشی این حالت واسه همه پیش میاد ببین دلیلش کجاست؟عزیزم خدابابندهاشه وهرگزتنهاشون نمیذاره مطمئن باش
۲۶ دی ۱۳۹۰در ۱۳:۴۳
عالی بود ممنون
۲۵ دی ۱۳۹۰در ۱۲:۰۳
اره واقعا زیبا بودخدا کارهاش زیباس دقیقا جاهایی که دنبالش نیستیم هست ما خیلی بدی میکنیم کاش ماهم جزءبندهای واقعیش باشیم l-)
۲۵ دی ۱۳۹۰در ۱۱:۵۹
سلام میدونم خدا خیلی زیباس وبزرگ دوس دارم یه اتفاق خیلی بزرگ واسم بیفته واسم دعا کنین =((
۲۷ دی ۱۳۹۰در ۱۰:۴۲
این شاا… به بهترین ها برسی،دعات میکنم از ته دلم هرچند کاره ای نیستم ولی خوب خدا…
منم محتاج دعام
۲۸ دی ۱۳۹۰در ۰۹:۵۵
انیل جان ممنون