یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی. پسرک، در حالی‌ که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشۀ سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..

– آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد، پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
– شما خدا هستید؟
– نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
– آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید! 

انتشار یافته توسط نعیمه در جمعه 14 مرداد 1390 با موضوع داستان‌های کوتاه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۹۳ دیدگاه

  1. خدااااااااااا

  2. خیلی سخته حرف؛ سر گلوت مثل یه بغض بگیره
    آه.انشااله که از خدا برنگشته باشم
    اصلا حالم خوب نیست. تا حالا اینقدر افسرده نبودم.
    به خاطر گناهی که قادر به ترک اون نیستم(هیچ وقت فکر انجام هم نمی کردم) روی برگشت ندارم.

    • سلام چیشده چرا ناراحتی؟؟؟؟؟؟/

    • منم تازگی آ این حس رو تجربه کردم ولی خدا خیییلللی بهترو بزرگتر از اونی هست که ما فکرشو میکنیم :(( =;

    • خدا بهترینه اینو با تمام وجود میشه حس کرد :x :x :x
      تنها عشق پایدارخداست ،تنها دوست همیشگی خداست،تنها کسی که میتونه ماهارو درک کنه فقط خداست،همیشه درهای رحمتش بازه ،همیشه مهربونه…
      خدایا شکر :-*

    • سلام منم باورم نمیشد که یه گناهی رو که فکرشم نمیکردم انجام بدم اما امید دارم که روزی خالصانه توبه کنم توهم امید بخشش روداشته باش خدا خیلی مهربونه وبخشنده همین که حالمون از گناهمون بد هست نگاه خداس که میخواد خوب باشیم منم دعا کن ممنون @};- :x

      • از خدا برای شما و دیگر رفیقان روحی آرام و جسمی سالم و داشته های ماندنی آرزو میکنم @};-

        • ممنون ماهم واسه شما دعامیکنیم تاشایددعاهامون واسه همدیگه پذیرفته بشه مرسیییی ;) @};-

  3. فکر نکنم من بتونم یکی از بستگان خدا باشم

  4. دوست دارم همه این نوشته های شما همیشه و هر لحظه تو خاطرم باشه ولی نمیشه !!!!!

  5. یگانه گفته:

    ۹ دی ۱۳۹۰در ۲۰:۴۸

    خیلی زبا بود امیدوارم همه بتوم یکی از بستگان خداوند باشیم. :-* :-* :-* @};-

  6. امیر محمد گفته:

    ۶ دی ۱۳۹۰در ۲۳:۲۳

    قبله اینکه وارد سایتتون بشم خیلی ناراحت بودم و وقتی کلمه خدا را سرج کردمو این مطالب زیبایتان را خوندم دلم آروم شد

  7. نازنين گفته:

    ۴ دی ۱۳۹۰در ۰۹:۱۰

    عالی بود [دست زدن]

  8. واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم امیدوارم خدا گناهان ما رو ببخشه چرا که وقتی به یادخدا می افتیم خیلی ازگناهان خودمون خجالت میکشیم و ساعتی عبادتش میکنیم لحظه ی بعد بهش خیانت میکنیم.

  9. [دست زدن] کاش اونایی که پولشون از پارو بالا میره به خودشون می یومدن. اونوقت نه دخترک کبریت فروشی بود نه پسر بچه ی پا برهنه ای نه بچه ای که کنار خیابون مشقشوبنویسه. کاش هممون با خدا نسبت بندگی داشتیم.
    فکر کردم فقط اشک تو چشم خودم جمع شد ولی مطالب رو که خوندم دیدم….. :x

  10. قبله اینکه وارد سایتتون بشم داشم از غمه دنیا و غریب بودن تو این دنیا خون گریه میکردم و وقتی کلمه خدا را سرج کردمو این مطالب زیبایتان را خوندم دلم آروم شدو گریه هام قطع @};-