یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی. پسرک، در حالی که پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشۀ سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..
– آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد، پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
– شما خدا هستید؟
– نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
– آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
۲۲ دی ۱۳۹۰در ۱۳:۵۳
خدااااااااااا
۱۸ دی ۱۳۹۰در ۲۲:۰۳
خیلی سخته حرف؛ سر گلوت مثل یه بغض بگیره
آه.انشااله که از خدا برنگشته باشم
اصلا حالم خوب نیست. تا حالا اینقدر افسرده نبودم.
به خاطر گناهی که قادر به ترک اون نیستم(هیچ وقت فکر انجام هم نمی کردم) روی برگشت ندارم.
۲۰ دی ۱۳۹۰در ۱۴:۱۰
سلام چیشده چرا ناراحتی؟؟؟؟؟؟/
۲۰ دی ۱۳۹۰در ۱۹:۴۰
سلام التماس دعا
۲۰ دی ۱۳۹۰در ۲۰:۱۱
نگفتی چرا ناراحتی
۲۱ دی ۱۳۹۰در ۲۱:۵۰
منم تازگی آ این حس رو تجربه کردم ولی خدا خیییلللی بهترو بزرگتر از اونی هست که ما فکرشو میکنیم =;
۲۱ دی ۱۳۹۰در ۲۱:۵۶
خدا بهترینه اینو با تمام وجود میشه حس کرد
تنها عشق پایدارخداست ،تنها دوست همیشگی خداست،تنها کسی که میتونه ماهارو درک کنه فقط خداست،همیشه درهای رحمتش بازه ،همیشه مهربونه…
خدایا شکر
۲۱ دی ۱۳۹۰در ۲۲:۳۹
تشکر از حرف های زیبا شما و دیگر دوستان
۲۵ دی ۱۳۹۰در ۱۱:۵۷
سلام منم باورم نمیشد که یه گناهی رو که فکرشم نمیکردم انجام بدم اما امید دارم که روزی خالصانه توبه کنم توهم امید بخشش روداشته باش خدا خیلی مهربونه وبخشنده همین که حالمون از گناهمون بد هست نگاه خداس که میخواد خوب باشیم منم دعا کن ممنون
۲۷ دی ۱۳۹۰در ۲۱:۵۴
از خدا برای شما و دیگر رفیقان روحی آرام و جسمی سالم و داشته های ماندنی آرزو میکنم
۲۸ دی ۱۳۹۰در ۰۹:۵۷
ممنون ماهم واسه شما دعامیکنیم تاشایددعاهامون واسه همدیگه پذیرفته بشه مرسیییی
۱۷ دی ۱۳۹۰در ۱۲:۱۳
فکر نکنم من بتونم یکی از بستگان خدا باشم
۱۸ دی ۱۳۹۰در ۱۵:۵۹
چرا ؟ مهسا
۲۰ دی ۱۳۹۰در ۲۰:۱۳
یعنی ایمان نداری؟؟که این حرفو میگی
۱۳ دی ۱۳۹۰در ۱۸:۴۲
دوست دارم همه این نوشته های شما همیشه و هر لحظه تو خاطرم باشه ولی نمیشه !!!!!
۹ دی ۱۳۹۰در ۲۰:۴۸
خیلی زبا بود امیدوارم همه بتوم یکی از بستگان خداوند باشیم.
۶ دی ۱۳۹۰در ۲۳:۲۳
قبله اینکه وارد سایتتون بشم خیلی ناراحت بودم و وقتی کلمه خدا را سرج کردمو این مطالب زیبایتان را خوندم دلم آروم شد
۴ دی ۱۳۹۰در ۰۹:۱۰
عالی بود
۲۳ آذر ۱۳۹۰در ۰۲:۴۰
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم امیدوارم خدا گناهان ما رو ببخشه چرا که وقتی به یادخدا می افتیم خیلی ازگناهان خودمون خجالت میکشیم و ساعتی عبادتش میکنیم لحظه ی بعد بهش خیانت میکنیم.
۲۰ آذر ۱۳۹۰در ۰۹:۳۸
کاش اونایی که پولشون از پارو بالا میره به خودشون می یومدن. اونوقت نه دخترک کبریت فروشی بود نه پسر بچه ی پا برهنه ای نه بچه ای که کنار خیابون مشقشوبنویسه. کاش هممون با خدا نسبت بندگی داشتیم.
فکر کردم فقط اشک تو چشم خودم جمع شد ولی مطالب رو که خوندم دیدم…..
۱۷ آذر ۱۳۹۰در ۲۱:۰۰
قبله اینکه وارد سایتتون بشم داشم از غمه دنیا و غریب بودن تو این دنیا خون گریه میکردم و وقتی کلمه خدا را سرج کردمو این مطالب زیبایتان را خوندم دلم آروم شدو گریه هام قطع