پاره آجر
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: «اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.»
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۸:۰۴
سلام
)
تازه واردم!!!!
من عاشقم!!!!…….( متاسفانه یا شایدم خوشبختانه)
اما الان تنهام!!!
یکی هست با این تنها هم صحبت بشه؟؟؟؟؟؟
من از ساعت ۲ تا ۵ هستم دوستان……….( شرمنده زود پسر خاله شدم!!!!
اسم اصلیم تمناست!!!! (حتی از اسمم خوشم نمیاد :-:d<
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۵۱
سلام تمنا جان …. خوش اومدی عزیزم ….
منم عاشقم !!!!
اما تنها نیستم !!!
اونی که همیشه با ما هم صحبت میشه فقط و فقط خداست…..
آسمونی باشی و بیکران عزیزم
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۵۸
بله خدا که جای خود دارد!!!!!
چشم اما اگه میشه اسمونی بودن رو یادم بده!!!!
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۲۲:۴۱
عزیزم برای آسمونی بودن کافیه به آسمون نگاه کنی و دلتو آسمونی کنی ….مث آسمون ببخشی ….مث خورشیدش بتابی …. مث ابراش بباری ….
آسمونی بودن چیزی نیس که یاد بگیری
مطمئن باش اگه به درونت توجه کنی …. به قلبت ….میفهمی چطور میشه آسمونی بود
منم بلد نیستم …. ولی سعی میکنم باشم مث آسمون آبی و بیکران
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۷:۲۸
چه قشنگ گفتی باران جووووون
مرسی جیگر
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۲۲:۳۱
باسلام و خوش آمد گویی
اینجا محیط صمیمی است که زود دوستان خوبی پیدا می کنید وسنگ صبورتان خواهند شد در ضمن زندگی آنقدر هم که می گویید سخت نیست
گل من! قلبت را به خداوند سپار…
آن همه تلخی و غم،این همه شادی و ایمانت را…
گاهی از عشق گذر کن و دلت را بسپار به خداوندی که
خوب می داند گل من! سهم تو از دل چیست….
گاه دلتنگ شوی،گاه بی حوصله و سخت و غریب
و زمانی را هم،غرق شادی و پر از خنده و عشق…
همه را ای گل ناز،به خداوند سپار…
خاطرت جمع عزیز! که عدالت،خصلت مطلق اوست…
گل نازم! این بار چشم دل را وا کن!
دست رد بر دل هر غصه بزن…حرفهایت را
گرم و آرام و بلند،به خداوند بگو…
عشق را تجربه کن!
آری ای خوب قشنگ!
زندگی آمدن و رفتن نیست….
خاطره ها هستند،گاه شیرین و گهی تلخ و غریب!
بهتر آن است که در روز جدید
فکر را نو بکنیم،عشق را سر بکشیم
و دل تار غمین را بنشانیم سر سفره نور
خانه اش را بتکانیم و سپس
هر در و پنجره را،سوی چشمان خدا وا بکنیم…
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۷:۲۹
مرسی اقا هادی !!!!
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۰۰:۲۳
سلام تمنا جان.عزیزم نگران نباش اینجا همه کمکت میکنن.چون بعضیا اینجا هستن که تجربه تو عشق داشته باشن.پس هر چه دل تنگت میخواهد بگو
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۰۰:۳۰
سلاممممم عزیزم خوشومدی به جمه ماا من که سرتا پا گوشم عزیزممم
امیدت به خدا باشه گلم
همیشه عاشق باش هم عاشقه خودت هم خودت هم اون نفره دوم
البته عاشقه کسی باش که عاشقته گلم مسله خودت و ما دوستات که سی میکنیم همیشه پشتت باشیم
bosssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssss
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۷:۴۳
مرسی گل نازم
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۲:۱۹
سلام عزیزم یکیش خوده منم که شکست عشقی خوردم
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۷:۳۱
اخی خدا بهت صبر بده [دعا کردن]
امیدوارم نذاری کینه تو دلت بره!!!!
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۵۲
مجنون از سجاده ی مردی گذشت مرد نماز را شکست و فریاد زد:مردک با خدای خویش مناجات میکردم وتو رشته را بریدی.مجنون خندیدو گفت:من عاشق بنده ای هستم و تو را هیچ ندیدم تو چگونه عاشق خدایی که مرا دیدی؟؟؟؟؟
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۵:۰۹
خیلی قشنگ بود
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۳۹
سلام بچه ها.من اومدم.خوبی باران جان.من همون خواهرتم که زندگیش با تو شباهت داشت.اسممو عوض کردم.شرمنده یه مدت نبودم x_x
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۵:۰۷
سلام هستی جونننننن خوشالم که برگشتی گلمممممم
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۰۰:۲۵
سلام عزیزم منم خوشحالم که دوباره با شما دوستانم در تماسم.
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۲۲:۴۵
سلام خواهرعزیزم ….. نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ….
حتی بچه ها هم منو تنها گذاشتن
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۰۰:۲۹
گریه نکن شاید دوباره اومدن. [دعا کردن] خوبی؟همه چی روبه راه.دیگه کسی باعث اشک ریختنت نشده؟کسی دوباره اذیتت نکرده؟
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۰۸:۵۸
سلام عزیزم …. نه بابا … کی میتونه اذیتم کنه ؟؟؟
من بهتر از قبلم … چون خودم خواستم ….
وقتی از نظر احساسی به کسی وابسته نباشی مخصوصا اگه اون آدم ، اونی نباشه که فکر میکردی، راحت راحت میتونی زندگی کنی…..بدون هیچکی ….
فقط تویی و خدا ……….
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۰۰:۳۱
نه گلم تنها نیستی سرشون شلوغه عزیزم حتمن سر اینان بهت
منم دلم برات کوچولو شده بودددددد خوب کردی برگشتی
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۰۰:۴۱
سلام نازنین بانو جان منم حرفات کاملا درسته یکی بهم گفت اینا امتحان عشق که خدا میخواد صبرمونو بسنجه توکلمون به خدا فقط از خدا میخوام نا امیدمون نکنه هنوز امیدوارم و میمونم
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۵:۰۶
درسته عزیزم م صبر کن ی کم سخته میدونم اما ایشالا بعداز اینهمه صبر به هم میرسید البته اگر برای هم سخته شده باشین امیدت فقط به خدا باشه من دعات میکنم گلمممممم [دعا کردن] [دعا کردن]
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۹:۴۲
سلام نازنین بانو جون امیدوارم حالت خوب بوده باشه مرسی از حرفای ارامش بخشت منم توکل کردم به خدا ونا امید نیستم مرسی از اینکه واسم دعا میکنی منم واست دعا میکنم که به ارزوهات برسی
۷ اسفند ۱۳۹۰در ۲۳:۵۳
نمی دانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی… …
پریشان حالم و بی تاب می گریم و قلبم بی امان محتاج مهر توست… …
نمی دانی چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم من… …
به دنبال تو همچون کودکی هستم و معصومانه می جویم پناه شانه هایت را که شاید اندکی آرام گیرد دل… …
دلم تنگ است… …
و تنهایم و تنهایی به لب می آورد جانم… …
بیا تا با تو گویم از هیاهوی غریب دل که بی پروا…
تلنگر می زند بر من و می گوید به من نزدیک نزدیکی…
۷ اسفند ۱۳۹۰در ۰۲:۱۴
مرسی از راهنماییت باران عزیز آره حق داری منم منتظرم زمانش برسه هر چی خدا بخواد باران جون عزیز دیدگاهاتو خوندم گفتی بچه مشهدی بی زحمت رفتی حرم واسه همه دعا کن واسه کسی که دوستشم دارم دعا کن که مریضیش خوب بشه چون دلت پاکه این خواسته رو ازت داشتم ممنون میشم اگه رفتی حرم واسش دعا کنی.باران جون هنوز امیدمو از دست ندادم میدونم خدا بنده هاشو نا امید نمیکنه
۷ اسفند ۱۳۹۰در ۱۱:۳۶
فدات شم چشم …. اما این جا با اون جایی که توهستی فرقی نداره
از هرجا دلتو پیش خدا ببری و دعا کنی اگه به صلاحت باشه خدا بهت میده عزیزم
از همون جایی که هستی هر جای ایران … دلتو ببر حرم … این پرواز روح ته که میتونه بهت کمک کنه و گرنه جسم که مهم نیس ….
به هر حال منم برای تو و اون دعا میکنم
امیدوارم هر چی به صلاحت باشه برات اتفاق بیفته
دوست دارم خواهر نازم
۶ اسفند ۱۳۹۰در ۰۹:۱۸
سلام نازنین بانو جون مرسی از حرفای خیلی قشنگت میدونی ما خونوادهامون هم در جریان هستند ولی از دو شهر مختلف هستیم این یک سال که گفتم سر کسی که دوست دارم مشکل پیش میاد اول مادرش فوت کرد بعد مسمومیت شدید بعد هم انگشت پاش شکست طوری که سیاه شد ولی خدارو شکر کم کم خوب شد الان هم ناراحتی قلبی گرفته از خدا هر شب میپرسم اینا امتحان عشق یا نه شاید نمیخواد با هم باشیم یک حکمتی؟نمیدونم نظر شما چیه؟راستی واسش دعا کنید بعد عید عمل قلب داره.
۷ اسفند ۱۳۹۰در ۲۲:۲۱
عزیزم من برات دعا میکنم از تهه دلم
اینو بدون اگر ماله هم باشین به هم میرسید
اما اگر نه
همه چی دسه هم میده که نرسید اینارو نمیشه به نرسیدن معنی کرد حتما خدا خواسته صبرتون و عشقتونو آزمایش کنه اما به نظرم تا ندیدی دل نبند
۶ اسفند ۱۳۹۰در ۰۱:۲۶
سلام نازنین بانو جون مرسی از حرفای قشنگت.میدونی ما خونواده هامون هم در جریانه ولی دوتا شهر مختلف زندگی میکنیم هر وقت خواسته بیاد پیشم یک اتفاقی افتاده اوم مادرش فوت کرد بعد مسمومیت شدید بعد انگشته پاش شکست طوری که سیاه شده بود و از کار افتاده بود که شکر خدا کم کم خوب شد الانم ناراحتی قلبی گرفته با همه این شرایط کنارش بودم ولی موندم بعضی وقتا فکر میکنم شاید خدا نمیخواد به هم برسیم بعضی وقتا هم میگم یک امتحان واسه عشقمون نظر شما چیه؟راستی کسی که دوستش دارم بعد عید عمل قلب داره واسش دعا کنید مرسی.
۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۸:۳۳
عزیزم چشم براش دعا میکنیم
من پایین تر هم گفتم به نظرم باید صبر کنی عزیزم ….
شاید اینا حکمت خداست …. می گن وقتی چیزی رو از خدا می خوای زیاد از حد اصرار نکنید چون ممکنه به صلاحتون نباشه ولی با اصرار زیاد خدا اونو به شما بده و باعث شکستتون بشه….
به نظر من بهتره سعی کنی تو این مدت شناخت بیشتری او از اون بدست بیاری والبته مواظب باشی دلبستگی بهش پیدا نکنی … میدونم سخته عزیزم اما به نفع قلبته
۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۵۲
سلام باران جون شرمنده الان پیامتو خوندم ممنون از لطفت اگه ناراحت نمیشی همون باران جون صدات کنم؟البته زیاد نصیحتم کنی بهت مامانم میگم
:))از بابت گلهاتم ممنون دوست دارم
۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۸:۲۸
سلام مجدد ، عزیزم ، پایین برات کامنت گذاشتم …حتما بخونی
بابت گل ها هم خواهش میکنم … با گل فروشی قرار داد دارم
۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۴۱
آقا ســـــــــلام ، باز منـــــــم خاک پایــــتان
دیـــوانه ای که لک زده قلبــــش برایــــــتان
یک کاغـــذ برهنه ی بی مهر و پاکت است
این بار نامــــه ام به تو اتمام حجـــت است
این بار مثنـــوی ست غـــــزل در غم تو مرد
از بس به انتـــــــظار نشست و فریب خورد
در این کلاس ســــرد حضور تو واجب است
این بار چندم است که استاد غایب است؟
نرگس شکفتــــه است تو را داد می زنـــد
آقا بیا که فاصـــــله فــــــریاد می زنــــــــد
دیشب ستاره سوخت، غزل مرد، گل برید
تا کی به انتظار تو هر جمعه شد شهیــــد؟
تلخ است طعم هر چه غــــزل در گلوی گل
بر باد رفتــــــــــه غنـــــــچه ی پر آرزوی گل
این روزها نمی شــــــــــــود اندوهگین نبود
دلــــــواپس نهایــــــــت تلخ زمیــــــــن نبود
! آقا به حرمــــــــــت نفـــــس اطلسـی بیا
در اضطراب ثانیــــــــــــــه ی بی کسـی بیا
امشب دلم عجیب تو را درد می کشـــــــد
می کشـد « بر گرد » دستم مدام واژه ی
من سیــــزده ترانـــــــــــــــــه بگویم برای تو
من، دختـــری که گم شده در های های تو
حالا به پای مثنـــــــــوی ام سجده می کنم
خود را برای تا به ابـــــد بنــــــــــده می کنم
: امضاء دو چشم خیس و دلی در هوایتـــان
دیوانه ای که لک زده قلبش برایتــــــــــان…