وفای شمع
مردم از درد نمیآیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمیبینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که میگرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمیگردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل به دامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از سادهلوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحتبینم هنوز
۱۰ تیر ۱۳۹۴در ۰۴:۴۳
۴ مهر ۱۳۹۲در ۱۴:۰۲
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
۲۱ شهریور ۱۳۹۲در ۱۴:۱۳
۲۱ شهریور ۱۳۹۲در ۱۹:۲۵
۲۸ اسفند ۱۳۹۱در ۰۱:۰۹
خیلی قشنگ بود دستت درد نکنه
۲۹ دی ۱۳۹۱در ۰۹:۱۶
خیلی قشنگ بود آبجی جونم!! مرسی!!!
۲۷ دی ۱۳۹۱در ۱۲:۲۶
خیلی شعر قشنگی بود الهام جونم
ممنون، راستی خیلی دلم برات تنگ شده آبجی جونم منتظرت هستم تا بیای
۲۵ دی ۱۳۹۱در ۱۳:۵۰
مرسی الهام جون پر از احساس بود
۲۰ دی ۱۳۹۱در ۱۹:۰۲
عالی بود
۱۸ دی ۱۳۹۱در ۱۸:۰۶
قشنگ بود…
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
…
دلتون واثه یکی تنگ بشه،
ولی اون باهاتون قهر باشه
و ازتون قول گرفته باشه ک واثه آشتی نرید…. :-s
چیکار میکنید؟
۱۸ دی ۱۳۹۱در ۱۸:۲۲
دوست عزیز، به برگ همدلی مراجعه کنید.
۱۸ دی ۱۳۹۱در ۱۶:۳۲
۲۰
۱۸ دی ۱۳۹۱در ۱۷:۴۳