همین امروز

با پاهای خسته از راه وارد شهر شد. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. از کوچه بازار های پر هیاهو گذر میکرد. احساس سردرد داشت و سردرگمی. زمان بسیاری بودکه دور از مردمان در بیابان ها به راه افتاده بود وتاب اینهمه شلوغی را نداشت.

به مغازه پارچه فروشی وارد شد و از فروشنده پرسید: برادر راه درازی را به دنبال کسی آمده ام. در این شهر غریبم و کس نمی شناسم.

– به جستجوی که به این شهر آمده ای؟

– به دنبال دختری میگردم زیبا رو که ۲ سال پیش به طوس سفر کرده بود و بعد به دیار خود باز گشت.

– نامش چه بود؟

– نمی دانم!

– نمی دانی؟ چگونه نشان کسی را می خواهی که خود او را نمی شناسی؟ از کجا معلوم که او به این شهر آمده است؟

– می دانم، می گفتند او دخت والی این شهر است..

– به چه منظور او را می جویی؟

– من دلداده اش شدم، اما جرئت نکردم خواسته خود به او بگویم. خواستم خیالش از خاطر بیرون کنم، اما دل خسته تر از این چنین کاری برای جستنش به راه افتادم.

– برادر یک سال دیر آمدی. پسر یکی از تجار او را خواستگاری کرد و با او ازدواج کرده است.

نفسش به شماره افتاده بود تمام بدنش عرق کرده بود، احساس می کرد در آتش می سوزد. فریاد می کشید اما، صدای خود را نمی شنید. صدایی گوش خراش او را از جا پراند. به ساعت کنار تختش که زنگ می زد نگاه کرد. وقت بیدار شدن بود. باید راه می افتاد. وقتی که لباس می پوشید با خود گفت: باید قبل از اینکه کس دیگه ای وارد زندگیش بشه باهاش صحبت کنم. از کجا معلوم شاید اونم منو دوست داشته باشه!؟

انتشار یافته توسط شاهین در پنجشنبه 22 اردیبهشت 1390 با موضوع داستان‌های کوتاه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۱۰ دیدگاه

  1. عالی

  2. هیچ وقت فرصت گفتن دوست دارم رو از دست ندین. این یه جمله ی خیلی سادس ولی دنیایی از عشق توش پنهان شده. خیلی احساس خوبیه وقتی برای اولین بار به عقشتون رو در رو می گین دوست دارم. :x

  3. کاش حال امروز من هم خواب بود :( :(

  4. مسخره بود :(

  5. فوق العاده بود ممنون @};-