شریک در همه چیز
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آن جا حضور داشتند بسیار جلب توجه میکردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین میکردند و به راحتی میشد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی میکنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست. یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکهی مساوی تقسیم کرد. سپس سیبزمینیها را به دقت شمرد و تقسیم کرد. پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز میزد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه میکردند و این بار به این فکر میکردند که آن زوج پیر احتمالاً آن قدر فقیر هستند که نمیتوانند دو ساندویچ سفارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیبزمینیهایش. مرد جوانی از جای خود برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد؛ اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
مردم کمکم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را میخورد، پیرزن او را نگاه میکند و لب به غذایش نمیزند. بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیرزن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: میتوانم سوالی از شما بپرسم خانم؟ پیرزن جواب داد: بفرمایید. جوان گفت: چرا شما چیزی نمیخورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید، منتظر چی هستید؟ پیرزن جواب داد: منتظر دندانها!
۷ شهریور ۱۳۹۱در ۰۹:۵۱
سلام باران :
خییییلی زیبا بود . واقعاً خسته نباشی
ولی جسارتاً اول داستان به آخرش نمیاد میدونی چرا اینو میگم چون پیرمرده اول داستان خیلی رمانتیک بود ( پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست ، پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکهی مساوی تقسیم کرد. سپس سیبزمینیها را به دقت شمرد و تقسیم کرد ) و باید تا آخرش رمانتیکانه برخورد میکرد و دندانها را به پیرزن میداد ما شنیدیم خانوما مقدم ترند پس چرا اول خودش از دندانها استفاده کرد .
۷ شهریور ۱۳۹۱در ۰۹:۵۱
باران جان بی خیال شراکت تو دندان!!!!
شنیدم نظافت از ایمان است ولی شراکت تو دندان فک نکنم از عشق باشه؟! :-/ شایدم بخاطر همینه که میگن عشق دیوونگیه!!!!
۷ شهریور ۱۳۹۱در ۰۷:۴۲
واییییییییییی چه عشقولانه.
خیلی عالی بود مامانی
۷ شهریور ۱۳۹۱در ۰۱:۰۶
باحال بود
۶ شهریور ۱۳۹۱در ۱۹:۲۴
مامان ……
اه ،هاله آدم بهم میخوره
۶ شهریور ۱۳۹۱در ۱۸:۴۱
ایول! خیلی باحال بود! منتظر دندان ها !
۶ شهریور ۱۳۹۱در ۱۵:۳۳
سلام
اوج و نماد شریک بودن رو خوب تعریف کرده داستان خوبی بود باران خانوم
۶ شهریور ۱۳۹۱در ۱۵:۱۸
قشنگ بود مامانی
۶ شهریور ۱۳۹۱در ۱۴:۵۶
قشنگ بود باران جان
۶ شهریور ۱۳۹۱در ۱۵:۰۸
مرسی عزیزم
۶ شهریور ۱۳۹۱در ۱۴:۴۴
الهییی خیلی قشنگ بود وای چه انصاف و عشقی داشتند خوش به حالشون کاشکی همه همینجوری باشند مرسی باران جون
۶ شهریور ۱۳۹۱در ۱۵:۰۷
خواهش میکنم، ممنون گل گندمم.
۷ شهریور ۱۳۹۱در ۰۹:۵۳
گندم جان من میگم عاقلانه عاشقانه نه اینجور چیزا!!!
به این میگن بیماری عاشقی