شب آخر
سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی
شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود
میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود
چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری
چه قصهی محقری، چه اول و چه آخری
ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایهها هستیم
سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود
نمیدیدیم و میرفتیم، هزاران سایه با ما بود
سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی
در آن هنگامهی تردید، در آن بنبست بیامید
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود
در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود
شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود
۲۹ خرداد ۱۳۹۴در ۰۰:۰۶
۲۸ خرداد ۱۳۹۴در ۲۲:۲۸
مچکرم
این شعر با صدای زیبای داریوش، زیباتر از قبل شده…
از دوستان دعوت میکنم حتما آهنگش رو گوش کنن….
۱۲ خرداد ۱۳۹۴در ۱۹:۳۳
واقعا داستانهایتان تاثیرگذارند
برزندگی انسانها
۵ خرداد ۱۳۹۴در ۲۱:۱۹
خیای قشنگ بود، مرسی آقا شاهین
۱ خرداد ۱۳۹۴در ۱۲:۰۲
این آهنگ خیلیییی عالیه !
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۳:۴۹
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۱۹:۳۵
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۱:۴۷
۸ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۱۰:۱۱
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۱:۴۶
۲۹ فروردین ۱۳۹۴در ۱۲:۵۹
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۱:۴۵
۲۸ فروردین ۱۳۹۴در ۲۳:۱۱
سرفراز بمب و ساخت داریوش ترکوندش شماهم اقا شاهین صداشو به ما رسوندی ممنون
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۱:۴۶
خواهش می کنم عرفان جان