شب آخر
سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی
شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود
میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود
چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری
چه قصهی محقری، چه اول و چه آخری
ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایهها هستیم
سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود
نمیدیدیم و میرفتیم، هزاران سایه با ما بود
سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی
در آن هنگامهی تردید، در آن بنبست بیامید
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود
در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود
شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود
۲۶ فروردین ۱۳۹۴در ۱۲:۴۱
“شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود”
خیلی قشنگ بود …. لذت بردم
۲۴ فروردین ۱۳۹۴در ۰۰:۴۸
بسیار زیبا بود
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۱:۴۸
۲۴ فروردین ۱۳۹۴در ۰۰:۲۴
عالیییییییییییی..لایک..
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۱:۵۳
۲۳ فروردین ۱۳۹۴در ۱۷:۴۲
عالی بود
مرسی از پست زیباتون
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۱:۴۹
خواهش می کنم
۲۳ فروردین ۱۳۹۴در ۰۱:۳۹
مصرع ب مصرعش فوق العادست
نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی … .
خیلی قشنگِ
ممنون
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۱:۴۹
خواهش می کنم
۲۲ فروردین ۱۳۹۴در ۱۲:۰۷
سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی
عالی بود بابا شاهین
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۲:۰۱
۲۲ فروردین ۱۳۹۴در ۱۱:۳۸
خیلی زیبا و قشنگ بود
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۱:۵۸
۲۲ فروردین ۱۳۹۴در ۰۸:۱۸
شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود ..
فوق العاده بود ممنون
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۱:۵۹
خواهش می کنم
۲۱ فروردین ۱۳۹۴در ۲۲:۴۰
بسیار زیباست
سپاس فراوان
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۱:۵۷
خواهش می کنم
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۲:۲۲
۲۱ فروردین ۱۳۹۴در ۲۰:۵۴
سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود
نمیدیدیم و میرفتیم، هزاران سایه با ما بود
سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی ..
تشکر فراوان آقا شاهین
واقعا زیبا بود
تصویر هم جدای از هماهنگی قشنگی که با شعر
داشت،نشستن در چنین منظره ای خیلی لذت بخشه و دیدنش حس خوبی داشت!
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴در ۲۱:۵۷
خواهش می کنم عزیز
آره، مخصوصاً وقتی تنها باشی.