دیگر زمانی تا تحویل سال نمانده است.
میخواهم از تو بنویسم، از آمدنت، از بهاری که با تو برایم معنا پیدا میکند.
هوای خانهام انتظار بوی
بهار را میکشد و
قلب خسته من نیز منتظر بهاری دیگر است.
شکوفههای نارنج برای استقبالت از صبح هزار بار خود را در آیینه ی حوض آراسته اند و خورشید، امروز طوری دیگر میتابد.
سفره را میچینم؛ قرآن، آیینه، دیوان حافظ و سین ها را یکی یکی میگذارم.
این هم از سیب، ششمین سین.
تیک تاک.. تیک تاک
ساعت سفره ام بهار را برای دیدنت صدا میزند و قلب من از
خدا تو را میطلبد.
ماهی قرمز کوچکم در تنگ بلوری اش این سو و آن سو می رود
و
دل من در سینهام بیقراری میکند.
امیدوارم به آمدنت و تفألی می زنم به دیوان حافظ:
” گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید.. گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید”
تیک تاک.. تیک تاک
صدای قدمهایت را میشنوم؛ در کوچه خاطراتم قدم میزنی.
در را میگشایم به روی چشمانت، قلب من در اضطراب دیدنت بیقرارتر از همیشه صدایت میزند و تو آرام میگویی: “سلام” و هفت سین ام کامل میشود.
من شاد از حضور تو و تو لبخند میزنی به برق چشمانم از سر شوق.
ماهی قرمز کوچکم در تنگ بلوری اش میرقصد و قلب من در آغوش مهربانت آرام میگیرد.
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۰۲
پیکرتراش پیرم و با تیشه ی خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام
—————————————
بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان نگاه را
————————————–
تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین کنم
دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام
از هر زنی، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی کرشمه ی رقصی ربود ه ام
————————————–
هشدار! زانکه در پس این پرده ی نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
بینند سایه ها که تو را هم شکسته ام!
نادر نادرپور
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۰۸
خیلی قشنگ بود
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۵۱
سلام — ممنون مهری خانوم
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۲۶
تیک تاک تیک تاک تیک تاک اومدم بگم از هر انگشتت یه هنر میریزه
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۴۵
چه زیباست بر سپید و سیاه روزگار لبخند زدن حتی اگر پرهایت بسته باشد
حتی اگر بخاطر ناگفته ها ساز حنجره ات کوک نباشد
حتی اگر در لحظه هایت تلنبار نگرانی باشد
حتی اگر پیچک خاطرات در هزار توی دالان اندیشه ات پیچیده باشد.
اگر از آسمان به پائین بنگری،زمین و هرچه در آنست در فاصله ی دو انگشت میگنجد.
چرا نگرانی برای فردا ؟
آنکه در لحظه لحظه ی زندگی جاریست همه را میداند
و همه چیز چالشی سازنده به سوی فردایی روشن است.
دیگر شب به پایان رسیده. بگذار لبخند بر دغدغه هایت طلوعی دیگر باشد.
بخند و زندگی کن.
شاید تبسم تو پناه لحظه های گریزان یکی دیگر شود
شاید… شاید… شاید…
به آسمان بنگر ٬قطره قطره لبخند حمایت می بارد٬
فاصله ی ما تا خدا فقط به اندازه ی باور یک لبخند است
پس با صدای بلند بخند
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۴۷
سلام من عضو جدید عاشقانه هام تقریبا ۳هفته قبل عضو شدم ولی هنوزم کسی باهام دوست نشده.همیشه تنها بودم فکر میکردم اینجا میتونم یه دوست خوب پیدا کنم ولی اینجام تنهام.داستانهاتون واقعا قشنگه شعرهاتون هم همینطور.انشااله همیشه موفق باشین.برای همه تون آرزوی موفقیت دارم!!!!!
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۰۸
سلام سورنا جان، به عاشقانه ها خوش اومدی
این جا همه با هم دوستند و البته خانواده ایم ما همه با هم!
پس هیچ وقت تنها نیستی در عاشقانه ها عزیزم
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۲۹
سلام مامان باران متنی که گذاشتی خیلی ریبا و یطیف بود و از اونجایی که منم عاشق متن هستم لذت بردم حالی از ما نمی پرسیا نمیگی گندم چند روزه پیدا نیست؟ :-?
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۵۷
گندم جونم، ممنون عزیزم
سرم خیلی شلوغه خانومی. درکم کن گل گندمم
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۳۱
سلام من درک میکنم
میدونم خیلی سرت شلوغه [دعا کردن]
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۳۳
باشه مامان جان درکت میکنم
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۰۹
سلام عزیزم خیلی خوشامدی به جمه ما اینجا غریبگی نکن همه دوستتن گلممم
امید وارم همیشه خندون باشی و سلامت
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۲۵
لام سورنا جان شرمنده من کلا یک هفته سرم شلوغ بود ۳.۴ روز هم نبودم با این حال به خونواده عاشقانه ها خوش اومدی
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۵۳
سلان گندم خانوم.دوست دارم اینجا همه فقط بخندن.چون خودم همیشه دلگیرم دوست دارم بقیه رو بخندونم که لااقل شما مثل من نشین وشاد باشین.خودم اهل مشهدم پس لطیفه ی مشهدی میگم که بقیه ناراحت نشن!!! این لطیفه رو بخون حالشو ببر. مشهدیه تصادف کرد نشسته بود وسط خیابون میزد توی سرش که ماشینم! ماشینم پکید.افسره بهش گفت:بدبخت اینقدر حرص ماشینتو خوردی نفهمیدی دست چپت از مچ قطع شده؟مشهدیه نگاه کردبه دستش گفت:یا حضرت عباس ساعتم کو؟؟
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۰۴
پسر ما رو باش، دستت درد نکنه آقا سورنا، با این لطیفت!
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۳۲
چطور بود مادر جون؟ اگه خوشتون نیومد بگین تا یه لطیفه ی بهتر براتون بذارم!!!!
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۳۲
خوب بود پسرم، فقط مگه تو نمیدونی که من اهل مشهدم
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۲۶
شرمنده مادر گلم که نشد زود جواب بدم.واقعا نمیدونستم شمام مثل من مشهدی هستین وگرنه اینو نمینوشتم ببخشید!!! از این به بعد سعی میکنم لطیفه های بهتر بذارم.
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۴۳
خیلی جالب لود مرسی
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۳۰
قابل نداشت گندم جان.شمام بیا تو مسیر ما یه کم با هم بخندیم.راستی میشه بگی اهل کجایی؟ وترم چندمی جیگر؟ (قصدجسارت ندارم فقط میخوام بدونم چند سال ازم بزرگتری.اگه ناراحت نمیشی بگو وگرنه بیخیال) x_x x_x x_x x_x
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۴۶
چرا ناراحت بشم من بچه رشتم و چند ماه دیگه ۲۲ساله میشم شما چی؟؟
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۰۱
من مثل مادر باران اهل مشهدم و ۲۰ ساله م. رشته ی تحصیلیت چیه گندم جون؟ راستی من رفتم تا فردا چون سایت دانشکده مون داره تعطیل میشه!تا فردا خداحافظ شما نظرتو بذار بعد میبینم!!!
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۳۷
من مهندسی صنعتی میخونم. شما هم دانشجو هستید؟؟چی میخونید؟؟
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۰۰
آره گندم جون رشته ی من مهندسی منابع طبیعی گرایشم هم محیط زیسته. درسهامون خیلی سخته امتحانات هم که داره شروع میشه برام دعاکن چون دل و دماغم به درس نمیره!!!!!
شمام خوب درس بخون چون اگه شما موفق بشی خیلی خوشحال میشم بالاخره خواهرمی دیگه.
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۰۱
باشه حتما شما هم درستو بخون وگرنه به مامان میگم ازت کار بکشه
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۴۴
باشه سعی میکنم اما نه برای اینکه فکر کنی از کار میترسم ها.چون توی خونه مسءولیت خرید با منه.
درهرصورت برام دعا کن که نافرم محتاج دعایم [رقصیدن] [رقصیدن] [رقصیدن] [رقصیدن] [رقصیدن] [رقصیدن] [رقصیدن] [رقصیدن] !!!! [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن]
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۴۵
خسته نباشید خرید که کاره همه مرداست من منظورم ظرف شستن.جارو کشیدن بود از این کارا مامان باران بهت میده اگه درس نخونی
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۳۳
ایول ! به عمه النازت کشیدی. ولی اگه من جای اون بودم میگفتم یا امام رضا ! چون در دسترس تره!
التماس دعا. مراقب ساعتت باش!
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۳۲
ما چاکر هرچی آدم بامرامه هم هستیم.همیشه خوش باشی
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۲۹
ما بیشتر!
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۰۳
سلام،به جمع عاشقانه ها خوش اومدی،خیلی خوبه که میخوای همه رو بخندونی،ولی اگه در کنارش خودتم خندون باشی خیلی خوبه لطیفتم خیلی جالب بود کلی خندیدم
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۳۷
سلام مینا خانوم من همیشه دوست دارم بقیه رو شاد ببینم وحاضرم هرکاری که از دستم برمیاد بکنم که بقیه بخندن!!!! دوست ندارم بقیه از غم من غمگین بشن برای همین با شما وتمام خانواده ی عاشقانه ها درد دل میکنم که لااقل کنارم نیستین که غمگین بشین. فقط میخوام برام دعا کنین !!!
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۱۵
چه دعایی کنمت بهتر از این که خدا پنجره اش رو به اتاقت باشد. [دعا کردن]
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۴۸
سلام ممنون مینا خانوم بابت دعاتون هم ممنون خیلی خوب بود
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۳۰
سلام ثورنا.مهمد:
بابا دمه شمارا گرم.شما نمکدون بودی و ما خبر نداشتیم……..
لتیفت خیلی جالب بود >:d:d:d:d:d:d:d:d<
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۴۰
سلام جیگر شماهم به جمع ما خوش اومدی. ولی کاش به حرف مادر باران گوش میکردی و میگفتی که پسری یا دختر هرچند که… !!!
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۲۹
سلام سورنا جون به جمع ما خوش اومدید
اینجا غریبه وجود نداره خانمی ای
چرا تنها ؟
خانواده به این باحالی هیچ جا پیدا نمیشه(خودمون خودمون تحویل بگیریم )
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۵۵
سلام سورنا جووووووووووووون.
منم با حزار و یک بدبختی آخر تونستم عزو بشم.
اما منم مسل تو تنهایم ولی حمیشه میگن خدا با عادمحای تنحاثت……………………
این شعر را حم تغدیم میکنم به رفیغ تنحام:
مرکب در غلم مانند عاب است/خجالت میکشم ختم خراب است <:-p
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۲۰
سلام دوست عزیز، به عاشقانهها خوش اومدی
برای ارتباط بهتر با بچه ها بهتره که اسم تو به فارسی بنویسی عزیزم. می تونی از طریق صفحه (شناسنامه من) { که در ستون سمت راست میتونی پیداش کنی} در فیلد نام اسم تو به فارسی بنویس و در فیلد نام نمایشی از لیست نشان داده شده اسم فارسی تو انتخاب کن و در پایین روی گزینه به روز رسانی شناسنامه کلیک کن.
منتظر حضور دوبارت هستم
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۱۹
سلام باران ممنونم از اینکه جوابم را دادی آخه فکر کنم صرت خیلی شلوقه!!!
ممنون
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۰۵
عزیزم گفتم اسم تو عوض کنی تا بدونم تو دخترمی یا پسرمی!
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۴۵
دختر یا پسر بودن مهم نیست اثل دل عادمه!!!
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۲۹
سلام مامان باران من پسرتم ولی از آنجایی که خیلی به این شخص شباهت دارم با این اسم صدام میکنند….. :-??
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۳۲
سلام باران جان . چطوری؟ مشکلت حل شد؟ پست جدید رو که دیدم یاد تو افتادم. امیدوارم مشکلت حل شده باشه.
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۲۲
سلام الناز جان، پست جدید؟ چرا این فکر رو کردی؟
من که چندین بار گفتم هرگز دوس ندارم به گذشته برگردم برای من آینده از همه چی مهمتره حتی از حال.
با اینکه میدونم اشتباست و باید در حال زندگی کرد، اما من همچنان به آینده فکر میکنم و هرگز و هرگز دوس ندارم حتی به یه روز قبل برگردم
چون هر روزم بهتر از دیروزمه!
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۳۵
سلام. خوشحالم که خوشحالی. آره خوب! منم بازگشت به گذشته رو دوست ندارم. منم منظورم بازگشت به گذشته نبود! یادمه پریشب توی وبلاگ علی گفتی دل کسی رو شکستی و … که بعد من اینترنتم قطع شد و دیگه نفهمیدم به کجا رسیدی! منظورم این بود! منظورم گذشته های خیلی دور نبود! در هر حال خوشحالم که الان حالت خوبه پس خدا راشکر دل و دماغشو داری یه ذره واست خواهر شوهر بازی دربیارم
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۰۸
عزیزم دل کسی رو نشکسته بودم فقط رنجونده بودمش و البته باید بگم بازم با برگشت به گذشته درست نمی شد چون ناخواسته همه چی زیر و رو شد.
واسه همین نمیتونم هیچ ارتباطی بین پست جدید و گرفتن دلم، پیدا کنم!
ببخشید اینقدر سخت گیرم از نتایج تدریسه
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۱۸
تو هم یه چیزیت میشه ها! آنچه نباید میشکست شکست میدونم مثل اولش نمیشه!!! به این نتیجه رسیدم که زیاد نباید حرف نویسنده ها رو جدی گرفت! زدی تو فاز ادبی و یه چیزی گفتی! منو باش چه جدیت گرفتم
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۴۲
آها، تو از این شکستن، فکر کردی منظور من دل شکستن بود، نه عزیزم منظورم من حرمت بود، اعتماد، دوستی یا هر چیز دیگه ای که میشه اسم شو گذاشت.
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۵۱
نویسنده هم بود نویسنده های قدیم!! دمت گرم بابا! حرمت کیو شکستی؟! احتمالاً حرمت خواهرشوهرت رو!
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۴۵
سلام دوست من به خونواده عاشقانه خوش اومدی
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۱:۱۱
تماشایی ترین تصویر دنیا میشوی گاهی
دلم می پاشد از هم،بس که زیبا میشوی گاهی
حضور گاهگاهت بازی خورشید با ابر است
که پیدا میشوی گاهی و پنهان میشوی گاهی
به ما تا میرسی کج میکنی یکباره راهت را
به ناچاریست گر همصحبت ما میشوی گاهی
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۲۹
سلام
مدت هاست که چیزی ننوشتم.
اصلا نمیدونم چی میخوام بنویسم.
اشکالی نداره مینویسم تا دوباره مثل گذشته کمی آروم بشم.
خیلی وقتا یه چیزایی رو نباید گفت و بعضی وقتا انقدر دلت میخواد یه چیزی رو بگی ولی نمیتونی.
حس عجیبی سراسر وجودمو پر کرده که نمیشه وصفش کرد.
نمیدونم خوشحالم یا ناراحت…
آرومم یا بی قرار…
خدایا خودت بهتر از هر کس میدونی که توی مسیری هستم که فقط تویی که میتومنی کمکم کنی و راهو نشونم بدی
بعضی وقتا یه چیزایی همیشه هم بد نیست
شاید تنهایی، بد باشه. اما لااقل اون لحظه اگه آدم واقعا یادش باشه میتونه با تمام وجود حضور و گرمای خدا رو با تمام وجود حس کنه.
خدایا توی لحظه ی تنهایام شیطان هم با من هم نشینه
کمک کن این هم نشین منو از یادت غافل نکنه
خدایا گرمای حضورت رو در من پر رنگ و پر رنگ تر کن
باز هم مثل همیشه میگم…
به امید خودت
التماس دعا
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۴۷
سلام آقا مرتضی، تنهایی گاهی اوقات واقعا خوبه و به آدم کمک می کنه تا خودشو پیدا کنه
آسمونی باشی و بیکران
عاشق باشی و مهربان
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۳۲
فک کردم داره فراموشتون میشه ای جاااان جمله همیشگیتون
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۳۹
مینویسم…
از سادگی تا جنون مینویسم..
از زشتی تا زیبایی مینویسم…
مینویسم… تا بدانم هنوز نوشتنی هست برای نشان قضاوت کلمات مشابه
مینویسم… تا بدانم هنوز عشقی هست برای بیدار ماندن و نمردن و زندگی کردن
آره . زندگی کردن…
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۰۷
قشنگ بود ناهید جونم،
تاوقتی نفس می کشیم دلیلی داریم برای زنده ماندن و زندگی کردن
آسمونی باشی و بی کران
عاشق باشی و مهربان
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۱۹
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۱:۲۵
سلام
بی گمان ، نقش رخت از دل بی تاب نرفت
چشم بیمار من از عشق تو در خواب نرفت
قاصدک با دل من بی خبر از عشق ، نگفت
بی سبب ، قاصدک از عشق به مرداب نرفت
گفتی و چنگ زدی بر دل مجروح ، انگار
آه و فریاد من از ” فرش” به مهتاب نرفت
سالها در پی تو بودم و از بی خبری
مزدی از جانب تو بر منِ بی خواب نرفت
یارب آن وقت رسیدست که با من باشی
دست من گیر ، که دستم ز می ِ ناب نرفت
شهاب نعمتی
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۲۶
سلام
باز در دریای غم ها ، قلبم از عشقت جداست
تا کجا دریا دلی ، پس ساحل یادت کجاست ؟
سنگدل ، با عشق من هم این چُنین تا میکنـی ؟
من که قلبم از نگاهت ، با *غم دل* مبتلاست؟
تا به کی میخواهی از یادت بسوزم، جان من ؟
این چنین آشـفتـگی در راه عشق تو ، رواست ؟
قلب من بازیچه ی چشمان بی پروای توست
قلب من پابـسته در دسـتـان افکار شماست
بعد از این هــــرگـــز نــدارم شِـــکوه از رفـتار تو
هرچه میخواهی بکن ، این قهر و لبخندت بجاست
من نمیخواهم جـــدا باشم ز یاد عـشــق تو
شاید ایـن یــاد تو از ، زیبایی تقدیـــر مـاست
من نمیدانم چـــــرا ، انکــار عشـــقم میکنی
من نمیدانم ، چه ها در پشت اسرار خداست
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۱۹
سلام
با وجود همه ی حسرت و دلبستگی ام
میروم ، تا که خیالت نشود زندگی ام
میروم تا ز من و عشق من آسوده شوی
تا” شکرخند” زنی،از من و از سادگی ام
میروم تا نزنی ” ناوکِ غم ” بر دل من
تا که درمان شود این زخم و رَوَد خستگی ام
ابروان سیَهَت ، بر نگهت طعنه زنند
منم و کنج غم و چشم تر و خیرگی ام
چه محال است رسیدن به لبانت، جانا
شاید این است ، تقاص من و دیوانگی ام
رفتم از زندگیت ،” عشق من آرام بمان”
با وجود همه ی حسرت و دلبستگی ام
شهاب نعمتی
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۵۹
سلام
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم مگو ، مگو ، که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت ، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یک قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۳۹
سلام
مگر نبود قرار این که ماه من باشی
فروغ ممتد چشم سیاه من باشی
بدون تو نفسم از زمانه می گیرد
مگر قرار نشد تکیه گاه من باشی
تو رفته ای و ببین شب به شب پریشانم
سزا نبود چنین اشک و آه من باشی
حساب زندگی از دستهای من در رفت
کجاست روز خوشی که پناه من باشی . . .
دلم گرفته از اینکه تو را نمی بینم
چه می شود که تو در هر نگاه من باشی . . .
تو را به خواب و خیالم همیشه می بینم
بیا به حلقه ی چشمم گواه من باشی
تو دستهای دلم را گره زدی با غم
گمان کنم که تو هم اشتباه من باشی
برو تو هم به امان خدا نشد امشب
هوای بال وپری دل بخواه من باشی
م.شوریده
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۳۷
سلام
شعری رو که انتخاب کردین خیلی دوست دارم.
تا نهان سازم از تو بار دگر راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه نازآلود نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشی جانسوز، از خدا راه چاره می جویم
پارسا وار در برابر تو سخن از زهد و توبه می گویم
آه…هرگز گمان مبر که دلم با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود دروغ، کی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه می خوانی، سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه تو از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان در دل «آری » و «نه» به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند، رازدار و خموش و مکارند
آه من هم زنم ، زنی که دلش در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف، دوستت دارم ای امید محال
فکر میکنم واسه فروغ فرخزاد باشه.
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۲۷
سلام ناهید جان یک جا واسم کامنت گذاشته بودی الان پیداش نمیکنم اینجا جواب میدم مرسی خواهر گلم زندگی فراز نشیب زباد داره الان حالم خیلی بهتره خدا کنارمه تو خوبی؟
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۲۳
سلام گندم جون
امیدوارم همیشه خوب و شاد باشی.منم خوبم
غمی نیست ما برقراریم اون بالا یکیو داریم.
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۵۸
سلام
کسی پیدا شد آخر چشممان را آسمانی کرد
صمیمانه به یک لبخند با ما مهربانی کرد
و باور کن به پاس آن نگاه آشنایش بود
دلم با نی لبک هایش اگر عمری شبانی کرد
اگر در کوچه های شهر نامش عاقبت گم شد
در آغاز غزل ها، عشق را، او جاودانی کرد
برای «دیدنی» دیگر که شاید بی خبر آید
نگاهم اولین لبخندهایش را «نشانی» کرد
تمام لحظه های من، به رنگ تازه ای بودند
خیالم را صدای گام او، رنگین کمانی کرد
تمام شعرهای من فدای چشم هایش باد
که از اول به یک لبخند با ما مهربانی کرد
عبدالحسین رحمتی
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۱۵
سلام
دگر شوق غزل در ما نمى بینى
کسى تنهاتر از ما را نمى بینى
دگر از آهوان چشمه چشمت
نشانى را در این صحرا نمى بینى
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۵۶
سلام
وای بر من,تو همانی که امیدم بودی؟
تو همان چشم سیه,دلبر افسونگر من؟
هر چه کوشم مگر این حادثه باور نکنم
میدود یاد خطاهای تو در باور من
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۲۹
گیرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خیال
پس دلم منتظر کیست عزیز این همه سال؟
ماه یک پنجره وا شد به خیالم که تویی // همه جا شور به پا شد به خیالم که تویی
باز هم دختر همسایه همانی که تو نیست// باز هم چشم من و او که نمی دانم کیست
باز هم چلچله آغاز شد از سمت بهار // کوچه یک عالمه آواز شد از سمت بهار
پیرهن پاره گل جمله تبسم شده است// یوسف کیست که در خنده ی او گم شده است؟
این چه رازی است که در چشم تو باید گم شد// باید انگشت نمای تو و این مردم شد
به گمانم دل من باز شقایق شده ای // کار از کار گذشته است تو عاشق شده ای
بی تو، بی تو، چه زمستانی ام ایلاتی من!//چِقَدَر سردم و بارانی ام ایلاتی من!
دل خزانسوز بهاری است، بهاری است که نیست
روز و شب منتظر اسب و سواری است که نیست
در دلم این عطش کیست خدا می داند// عاشقم دست خودم نیست خدا می داند
عاشق چشم تو هستیم و ز ما بی خبری//خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری
محمد حسین بهرامیان
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۴۰
هیچ گاه ،،هیچ حریقی،، هیچ نیستانی را ،، چنان نسوخت،، که چشمان تو ،، هستی مرا….
خیلی قشنک بود اقا هادی ،،مرسی
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۰۹
سلام — ممنون یاسمین خانوم
آمــــــــــــــــــدم . . .
جــای پـــاهای مـــــرا در بستر نـــگـــــــاهـــــــــت
خواهــــی یـــافــــــت !
چـــه ساحـــــــل خیــــــســــی دارد دریــــــــای
چشـمـــــــــــان همیشـــــــــــــه منتظـــــــــــــرت . . . !
حسین چمنی
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۵۴
سلام،خیلی قشنگ بود،ولی این بیتشوبیشتر دوست داشتم:
بی توبی تو چه زمستانی ام ایلاتی من !چقدر سردم وبارانی ام ایلاتی من !
ممنونم.
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۴۹
سلام — ممنون مینا خانوم. آقای دکتر محمد حسین بهرامیان اهل استان فارس هستند و حدس میزنم ازایل معروف اون استان یعنی ایل قشقایی باشند چون در اشعار ونوشته های خود با معشوقه ای ایلیاتی صحبت می کنند و طرف صحبت های آن کاملا آن دختر ایلیاتی است.
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۱۳
سلام،ممنون از اینکه برام توضیح دادین.
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۲۵
سلام باران جان.خیلی قشنک بود واقعا میگم .خیلی خوشم اومد.مرسی.
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۰۲
سلام یاسمین جونم، ممنون عزیزم، راستی گلم شاید من برات پیامی نذاشته باشم اما بدون همیشه به یادت هستم دخترم
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۳۶
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۰۰
سلام باران جان.خیلی زیبا بود.مرسی
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۰۵
سلام پری جون، مرسی عزیزم :*
با اجازت کامنتی که واسه سورنا نوشته بودی رو خوندم از اتفاقی که واست افتاده متاسفم عزیزم، اما خوشحالم که تو باهاش کنار اومدی، می دونی دخترم باید حالا قدر داشته هایت رو بدونی و به گذشته فکر نکن ما همه مسافریم در این دنیا و برگشت مون به سمت اوست…
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۰۴
سلام پری خانوم.میشه بگین توی کدوم صفحه برام پیام گذاشتین که برم بخونم؟ممنون از اینکه دوستی بامنو قبول کردین!!!!
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۱۲
سورنا جون اینجا همه با هم یکدلند همه با هم دوستیییییم خانواده عاشقانه هاست