دیگر زمانی تا تحویل سال نمانده است.
میخواهم از تو بنویسم، از آمدنت، از بهاری که با تو برایم معنا پیدا میکند.
هوای خانهام انتظار بوی
بهار را میکشد و
قلب خسته من نیز منتظر بهاری دیگر است.
شکوفههای نارنج برای استقبالت از صبح هزار بار خود را در آیینه ی حوض آراسته اند و خورشید، امروز طوری دیگر میتابد.
سفره را میچینم؛ قرآن، آیینه، دیوان حافظ و سین ها را یکی یکی میگذارم.
این هم از سیب، ششمین سین.
تیک تاک.. تیک تاک
ساعت سفره ام بهار را برای دیدنت صدا میزند و قلب من از
خدا تو را میطلبد.
ماهی قرمز کوچکم در تنگ بلوری اش این سو و آن سو می رود
و
دل من در سینهام بیقراری میکند.
امیدوارم به آمدنت و تفألی می زنم به دیوان حافظ:
” گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید.. گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید”
تیک تاک.. تیک تاک
صدای قدمهایت را میشنوم؛ در کوچه خاطراتم قدم میزنی.
در را میگشایم به روی چشمانت، قلب من در اضطراب دیدنت بیقرارتر از همیشه صدایت میزند و تو آرام میگویی: “سلام” و هفت سین ام کامل میشود.
من شاد از حضور تو و تو لبخند میزنی به برق چشمانم از سر شوق.
ماهی قرمز کوچکم در تنگ بلوری اش میرقصد و قلب من در آغوش مهربانت آرام میگیرد.
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۰۰
دل خوشی های زندگی چیا می تونه باشه؟
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۰۰
سلام ارزو جون خوبی؟؟دل خوشی زندگی خیلی چیزا میتونه باشه بستگی ه ادما و شرایطی که توش قرار دارند بستگی داره…
مثلا من دلخوشی زندگیرو تو سلامت دوستام و خونوادم و شادیشون میبینم
البته به خونواده هم بستگی داره که خدارو شکر خونواده من واقعا واسم کم نذاشتند…
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۱۹
هیچ خونواده ای واسه بچش کم نمیذاره.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۲۷
اره درسته ولی شرایط سخت بعضی وقتا باعث میشه بچه ها درباره خونوادشون بد قضاوت کنند
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۰۰
و وقتی خیال تو را از خود جدا میکند و به آسمان ها می برد و فراموشت می شود که زمینی هم هست آنگاه که زمین می خواند تورا دیگر جایی بر آن نخواهی یافت. عاشقانه ها خیلی دوست دارم. تو هم دم تنهایی های من شدی.
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۰۱
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد …
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۵۵
سلام گندم جان. داستانت خیلی قشنگ بود . همه داستانات قشنگن. چرا عضو ویژه نمیشی که این داستانا رو منتشر کنی؟ هرکدوم از داستانهات به تنهایی یه پست قشنگ میشه! من که خیلی وقته منتظرتم که ویژه بشی
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۲۱
سلام عزیزم خوشحالم که خوشت اومد دوست دارم عضو بشم تا داستان هایی که خودم مینویسم بزارم ولی فعلا یک مشکلی دارم و هم بخاطر امتحاناتم هست ایشا الا بعد امتحاناتم اگه تونستم عضو میشم
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۱۳
دارن عشقمو از من جدا میکنن. خدایا نذار
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۴۲
کاش پدر مادرا هم معنی دوست داشتن رو می فهمیدن.
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۰۱
آرزو جان، سلام. عزیزم پدر و مادرها بهتر از هر کس دیگه ای معنی دوست داشتنو می فهمن. دوست عزیزم چطور این حرف رو می زنی؟ درسته نظرات ما درباره عشق و دوست داشتن با پدر و مادرامون متفاوته اما نباید بگیم که اونا معنی دوست داشتنو نمیفهمن!
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۱۶
اگه می فهمن پس چرا دارن دو نفری که همو دوس دارن از هم جدا می کنن؟ چرا ما هنوز یاد نگرفتیم که تاریخ تولد فقط یه عدده؟ آدمارو مگه میشه با عداد و ارقام قظاوتشون کرد؟ این بی رحمی نیست؟
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۳۳
سلام ارزو جون من کامنت های شمارو خوندم… میشه واضع تر بگی؟؟منظورت از اینکه با تاریخ تولد ادمو قضاوت میکنند یعنی چی؟؟ :-?
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۵۲
کی گفته پسر باید از دختر بزرگتر باشه؟ غیر از اینه که چنتا روانشناس نظر دادن و شده عرف؟ کجای دنیا اینجوریه؟ سن عقلی با شناسنامه ای مگه یکیه؟ مگه با دو سه سال چی میشه؟ چرا سر چیزای الکی نمیذارن دو نفر که همو دوس دارن به هم برسن؟ چرا جوونارو میذارن تو دو راهی؟ اگه اینجوریه اونوخ تو حالتی که عرفه نباید هیچ طلاقی باشه. خیلی از دخترا از پسر بزرگترن و بهترین زندگیو دارن. خیلی چیزای دیگه هست که اونارو ول کردیم چسبیدیم به حاشیه قضیه. خیلیا نمیفهمن من چی میگم چون تو موقعیتش نیستن. برامون دعا کنین تا از هم جدامون نکنن.
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۳۸
سلام دوست عزیز، لطفاً قوانین را مطالعه کنید.
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۴۵
ارزو خانوم یکم خودتون کنترل کنید اگه میگن پسر چند سال بزرگتر باشه یعنی اینکه بیشتر درکت کنه ولی…. نمیدونم هر کسی یک اعتقادی داره ولی سعی کنید عصبانیت خودتون کنترل کنید من واستون دعا میکنم ایشا الا مشکلتون حل میشه نا امید نباشید و از خدا کمک بخواید
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۱۲
آرزو جان، امروز خیلی سرم شلوغ بود، الان فرصت کردم که کامنتها تو بخونم، ببین عزیزم اینکه می گن پسر حداقل ۴ سال بزرگتر باشه به این علت که پسر ها از نظر بلوغ فکری ۴ سال عقب تر از دختر هاهستند و البته باید اضافه کنم که اگه ازدواج در سنین بالاتر مث ۲۸ یا ۲۹ سالگی صورت بگیره، هم سن بودن دختر و پسر و یا اینکه پسر از دختر کوچکتر باشه مشکلی بوجود نمیاره!
عزیزم اگه دوس داشته باشی میتونی واضح تر بگی که چند سال اختلاف سنی دارین تا ببینم چطور میتونم بهت کمک کنم. خوشحال می شم عزیزم
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۱۷
دلتنگ تو امروز شدم تا فردا/فردا شد و باز هم تو گفتی فردا
امروز رلم مانده و یک دنیا حرف/یک،هیچ به نفع دل تو تا فردا
x_x x_x x_x x_x x_x x_x x_x
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۳۸
سلام آرزو خانم.منم قبلا توی چنین وضعیتی بودم ومتاسفانه سرنوشت روی خوبشو ازمن برگردوند.کسی رو که از ته دل دوست داشتم وحاضر بودم ازجونمم براش بگذرم،ازم گرفت.اون علیرغم اینکه منو دوست داشت ولی به خاطر خانواده ش حاضر به ازدواج با کس دیگه ای شد.چون من ازش ۲سال کوچیکتر بودم خانواده هامون اصلا راضی به ازدواج ما نبودن.حتی من حاضر شدم از درس و زندگیم بگذرم وبرم کارگری کنم و زندگی بچرخونم ولی بازم نشد.نمیخوام سرتو درد بیارم وناراحتت کنم ولی خیلی دوست دارم چیزایی که بعد از زفتنش تجربه کردم رو برات بگم.
بعد از عروسیش تا چندوقت(شایدم چندین هفته وماه) کارم فقط گریه کردن و عذاب کشیدن بود(هرچند این کار برای مرد افت داره ولی واقعا نمیتونستم تحمل کنم). وقتی چشمم به جاهایی میفتاد که قبلا با اون بودم،دلم از جا کنده میشد وداغ دلم تازه میشد.هر روز عذاب و عذاب.سرکار نمیرفتم،درس نمیخوندم ودر یک جمله بگم که تمام زندگیم مختل شده بود.
بعد از اون اصلا دوست نداشتم کس دیگه ای رو دوست داشته باشم.تا الانم همینکارو کردم و با خاطره هاش زنده م.ولی زندگی کم کم روال عادی شو پیداکرد.دوباره کنکور دادم(آخه اولی قبول نشدم)و الان دانشجویم.
هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه وتا آخرعمر خاطره هاش با منه.ولی یک جرقه به ذهنم افتاد که باعث شد به روال عادی زندگی برگردم.بهش خوب فکر کن:
به خودم گفتم:هرروز صبح خورشید از همون جای همیشگی بیرون میاد، مردم زندگی عادی خودشون رو دارن وهمسایه ها واقوام هم که کسی به درددل من توجه نداره.همه چی طبق روال خودشه ومن هرچی غصه بخورم وعذاب بکشم ویا حتی اگه بمیرم،بازم چرخ زندگی به خاطر من لنگ نمیشه.پس منم باید خودمو باشرایط وفق بدم تا لااقل کمتر عذاب بکشم.
امیدوارم ناراحتت نکرده باشم.فقط میخوام بگم تمام سعیتو برای رسیدن بهش بکن ولی یادت باشه که حرمت خانواده رو حفظ کنی واگر خدایی ناکرده بهش نرسیدی از ادامه ی زندگی دلسرد نشو.
برات آرزوی موفقیت دارم.!!!!
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۴۵
ارزو خانم سلام
میتونم درک کنم که درگیر حس عاطفی بسیار قوی شدین
فقط خواستم بگم پدر و مادر تنها کسانی هستند که میتونی همیشه بهشون اعتماد کنی
دوست داشتنی رو که شما ازش حرف میزنید مطمئن باش اونها درک میکنن ولی نگاه اونها به روزهای اینده و مشکلاتی هست که حتما شما درگیرش خواهی شد .
دوستانه تقاضا میکنم با ارامش بیشتری به دلایل و حرف هاشون فکر کنید
ارزو میکنم که اتفاقی براتون بیفته که براتون خوشبختی به ارمغان بیاره
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۳:۰۵
خداوندا:
خواهری دارم آینه تمام نمای عشق،رسمش معرفت و یادش جلای روح/
پس آنگاه که دست نیاز سوی تو می اورد پر کن از آنچه که در مرام خدایی توست/
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۵۳
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : “دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟” گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!….
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۴۷
سلام بچه ها کسی منو نمی خواد داداش علی تحویل بگیره
من اومدم و اول با بزرگترا و بعد کوچکتر ها
سلام بابا شاهین
سلام مامان جون باران نازم
سلام گندم جونم
سلام خواهر دو قلوی خودم
سلام شنو جونم
سلام به آبجی کژال جونم
سلام خاله هستی جونم
سلام عمه نازنین کوچیکه ناز خودم
و سلام به بچه های جدید
خیلی خیلی دوستون دارم
راستش چند روزه که سرم خیلی شلوغه و اصلا وقت سر خاروندن هم ندارم
تو این مدت قرار بود یه اتفاق خوب برام بیفته که از شانس بدم دیگه اتفاق نمیفته
این شعر هم تقدیم می کنم به همه ی عاشقانه ها
——————————————————————————————————
(آنقدر گریه کن تا خندیدن را بیاموزی)
من که هنوزم به دو تا دست خودم عادت نکردم ، یکی به من بگه چطور می تونم به دست
دیگه ای عادت کنم؟؟
***
دوست دارم گریه کردن را ولی امروز نه
دوست دارم با تو بودن را ولی امروز نه
دوست دارم زیر باران را بدون چتر باز
حیف بارانی نمی بارد ، برو امروز نه
***
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۰۱
ا ببخشید عمه النازم نازم هم جا مونده و خیلی هم دوستش دارم
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۰۰
سلاااااااام علی آقای گل گلاب . چطوری؟ شانس آوردی منو یادت اومد وگرنه به تلافیش یه حال اساسی از مامانت می گرفتم خوبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۲۸
تیرهای خواهرشوهری شما همیشه به ما برخورد میکنه! بهانه پسرمو نیار. شما همه جوره به من گیر میدی خواهرشوهرجونم
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۳۲
میخام این سری آرپی جی بخرم! ظاهراً دیگه هفت تیر بهت اثر نمیکنه!
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۳۵
موشک هم خوبه! دربارش فکر کن.
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۳۷
فکر خوبیه! بفرستمت اون ور لایه ی اوزن که دیگه نبینمت
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۴۶
وای! من که خیلی دوس دارم تو کهکشان راه شیری شناور باشم و چه بهترکه با دست خواهرشوهری مث شما برم
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۵۲
پس من برم موشک کروز رو بخرم
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۰۳
کمک خواستی خبرم کن، منم میرم برای رفتن به فضا خودمو آماده کنم
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۱۰
سلام مامان باران وعمه جون خوبید؟شما دوتا حرفاتون با هم خیلی باحاله هر وقت میخونم حال میکنم
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۳۴
سلام علی جان، خوش اومدی
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۱۸
سلام داداش علی چه عجب به خونواده یک سر زدی؟؟خوبی؟؟
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۸:۴۵
سلام پسرم، امیدوارم همیشه خوب و سلامت و موفق باشی.
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۳۹
سلام داداش علی. خیلی از با شما بودن خوشحالم امیدوارم همیشه برات اتفاقای خوب بیفته برای منم دعا کن.!!!!!
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۵۱
سلام داداشی خوبی؟شرمنده من دیر رسیدم.یه مدت درگیر درسا بودم.امیدوارم اون کاری که به صلاحته خدا پیشه روت بذاره.
داداااااااش باهات قهرم به گندم گل دادی به من ندادی :-?
مگه اون قلم بهتر از منه؟ :-/
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۵۰
سلام آبجی ملیکا جونم بفرمایید کلی برات گل گرفتم تا بگم ندیده دوستون دارم
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۲۱
سلام برادر زاده یه گلم خوبی ؟
خوشحالم که برگشتی بدش بعضی از اتفاقی خوب که قراره بیفته بعضی موقع ها از بین میره اما بدش یه اتفاقه خیلی خوب تر برات میوفته باید امید داشته باشی گلم
امیدوارم همیشه خندون باشیو موفق
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۵۸
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟ نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت.
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد ،به دست کودکی گستاخ و بازیگوش.
و او یکریز و پی درپی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد.
وخواب آشفتگان را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را.
دکتر شریعتی
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۱۶
سلام آقا سورنای گل
این شعر رو خیلی دوست دارم ولی شاعرش آقای علی موسوی اهری هستن!
این شاعر در جوانی خودکشی کرده و قبل از مرگش تنها یک مجموعه شعر منتشر کرده که شعر نمی دانم پس از مرگم یکی از اونها بوده. شعر موسوی اهری در سالهای انقلاب روی جلد کتاب دکتر شریعتی چاپ شده واسه همینم همه فکر کردن مال دکتره!
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۵۴
سلام شرمنده من اینو نمیدونستم بابت راهنمایی ممنون عمه جون. از اینکه اشتباههامو بهم بگین خوشحال میشم چون هم اصلاحشون میکنم هم اطلاعاتم بیشتر میشه!!!!
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۴۸
دشمنت شرمنده عزیز. خودمم اسم شاعرش رو نمیدونستم ولی چون مطمئن بودم شریعتی نیست سرچش کردم و از یه منبع موثق اطلاعات گرفتم
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۲۵
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه میرقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگهایم
آه ، گویی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعله های بوسه تو
می شکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می اید
آه، باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بیگمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده عشق
می نویسم بر وی دفتر خویش
جاودان باشی ای سپیده عشق
(((( فروغ فرخزاد )))))
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۲۸
سلام مادر باران بالاخره اسم واقعی مو آخر سورنا اضافه کردم چون شخصیت سورنا رو خیلی دوست دارم همیشه اسم اونو برای خودم انتخاب میکنم.درمورد لطیفه و نظری که برای مسافرت نوشتم دوست دارم نظرات همه رو بدونم.ولی اول شما بگین که آیا این کار امکان داره؟؟؟؟؟؟
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۴۰
حالا نمیشه من اول بگم؟؟
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۲۰
سلام گندم جان شرمنده من توی این چند روز دانشگاه نبودم که بتونم جواب بدم. چراکه نشه؟ شماهم بگو. من که گفتم دوست دارم نظرات همه رو بدونم که اگه امکان داشته باشه یه مسافرت خیلی قشنگ و به یادموندنی برای همه مون باشه!!!!!
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۴۳
سلام به همه. احوالتون چطوره؟دلم میخواست آدرس همه تون رو داشتم ومیومدم خونه هاتون که بیشتر با هم باشیم.کاش میشد یه مسافرت دسته جمعی راه مینداختیم ومیرفتیم ایرانگردی! خیلی حال میداد.تازه همه مون باتمام گرفتاری هامون دور هم جمع میشدیم ومیگفتیم ومیخندیدیم غصه هارو فراموش میکردیم.من که برای رسیدن اون لحظه ثانیه شماری میکنم!!!!