دیگر زمانی تا تحویل سال نمانده است.
میخواهم از تو بنویسم، از آمدنت، از بهاری که با تو برایم معنا پیدا میکند.
هوای خانهام انتظار بوی
بهار را میکشد و
قلب خسته من نیز منتظر بهاری دیگر است.
شکوفههای نارنج برای استقبالت از صبح هزار بار خود را در آیینه ی حوض آراسته اند و خورشید، امروز طوری دیگر میتابد.
سفره را میچینم؛ قرآن، آیینه، دیوان حافظ و سین ها را یکی یکی میگذارم.
این هم از سیب، ششمین سین.
تیک تاک.. تیک تاک
ساعت سفره ام بهار را برای دیدنت صدا میزند و قلب من از
خدا تو را میطلبد.
ماهی قرمز کوچکم در تنگ بلوری اش این سو و آن سو می رود
و
دل من در سینهام بیقراری میکند.
امیدوارم به آمدنت و تفألی می زنم به دیوان حافظ:
” گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید.. گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید”
تیک تاک.. تیک تاک
صدای قدمهایت را میشنوم؛ در کوچه خاطراتم قدم میزنی.
در را میگشایم به روی چشمانت، قلب من در اضطراب دیدنت بیقرارتر از همیشه صدایت میزند و تو آرام میگویی: “سلام” و هفت سین ام کامل میشود.
من شاد از حضور تو و تو لبخند میزنی به برق چشمانم از سر شوق.
ماهی قرمز کوچکم در تنگ بلوری اش میرقصد و قلب من در آغوش مهربانت آرام میگیرد.
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۵۶
یکی می پرسد :
اندوه تو از چیست ؟ سبب ساز سکوت مبهمت کیست ؟
برایش صادقانه می نویسم : برای آنکه باید باشد و نیست
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۵۲
سکوت سرد فصلها تنم را می لرزاند وقتی که به نبودنت فکر میکنم . می سوزم به یاد روزی که بودنتو نفهمیدم
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۵۵
سلام مامان باران جونم دل نوشته ات خیلی خیلی زیبا بود
ای کاش یه روزی همه ی این انتظارها به خوبی و خوشی به پایان می رسید
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۵۶
سلام پسرم ممنون از نظرت
ای کاش بدانیم، هر کسی لیاقت انتظار کشیدن را ندارد …
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۲۰
ای کاش بدانیم، هر کسی لیاقت انتظار کشیدن را ندارد …
حقیقتی است انکار نا پذیر…
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۱۴
باهاتون موافقم آقا مرتضا زدن واسطه سیبل
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۱۴
سلام باران جون. خیلی قشنگ بود . مرسی که منتشرش کردی دوست داشتم ببینم چی فرستادی . راستی منم دلم برای تو تنگ شده عزیزم کگاش بشه یه روزی از نزدیک ببینمت
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۲۸
سلام عزیزم، مرسی از دیدگاهت گلم، ایشاالا شاید روزی بشه ببینمت
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۲۶
الناز جونم، نکنه اون قدر از خوندن این پست ذوق کردی که می خوای منو از نزدیک ببینی
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۰۶
از کجا فهمیدی؟
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۳۴
از اونجا که شما رو خوب میشناسه [رقصیدن]
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۲۴
به به! شنو خانوم . افتخار دادید! کژال جان خوب طرفداری ازت میکنه! چیکارش کردی؟ چیز خورش کردی؟
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۱۵
از هردستی بدی از همون دست میگیری محبت کرد محبت کردم همین من بلد نیستم چیز خور کنم بلدی؟؟ به منم یاد بده بلکه تونستم بعضیا روچیز خورکنم باهام خوب بشن
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۴۰
نه بابا! نیاز نیست چیزخورم کنی، همینجوریشم حیرونتم!
فراموش کن شنو جان! موضوعی بود که تموم شد من اصلاً آدم کینه ای نیستم امروز با کسی دعوا کنم دو روز بعدش کاملاً از ذهنم پاکش میکنم. من که گفتم دنیا ارزش بدی کردن و بد دیدن رو نداره ، ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون/ نیکی به جای یاران، فرصت شمار یارا
نگران نباش من تو رو خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دوست دارم و اصلاً هم ازت دلگیر نیستم به جون خودم جدی میگم موضوعی بود که حل شد دلیلی نداره بخوایم بهش برگردیم. من فراموش کردم تو هم فراموش کن اینم یه عالمه بوس، دیگه چی میخای؟!
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۴۱
سلام،خیلی قشنگ بود باران جون،خوندش بهم حس خوبی داد.ایکا ش یه روزی همه ی اونایی که منتظرن انتظارشون به همین قشنگی به پایان برسه.
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۲۹
سلام دخترنازم، مرسی عزیزم، خوشحالم خوشتون اومده
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۱۶
خیلی قشنگ بود باران عزیزم
فال حافظ زدم آن رند غزل گو هم گفت
زندگی بی تو محال است تو باید باشی
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۳۰
مرسی دختر خوبم،
آری، زندگی بی تو محال است، تو باید باشی
ممنون از بیت زیبایی که انتخاب کردی
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۵۳
سلام باران عزیزم
خوشحالم که خوشتون اومده
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۳۱
ســفیر آرزوهــایم ست
صــــدای قــدم هایت . . .
اگر بیـــایی به حرمــت شـــان
دنیــا را وادار به ســـکوت مـــیکنم.
نیلوفر.ثانی شباهنگ
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۰۴
چون به کام دل نشد در آغوشت کنم
میروم تا در غبار غم فراموشت کنم
سر در اغوش پشیمانی گذارم تا تو را
ای امید آتشین با گریه خاموشت کنم
ای دل از این شام ظلمت گر سلامت بگذری
صبح روشن را غلام حلقه در گوشت کنم
بعد از این ای بی نصیب از مستی جام مراد
از شراب نامرادی مست و مدهوشت کنم
شاعر”فریدون مشیری”از کتاب تشنه طوفان
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۵۸
مستم از بوی بهار ، از عـــطر شب بوهای شهر
از نفســـــــــــــــهای تنم از قلب پر احساس نهر
از نســــــــــــیم پر نفس ، آندم که پر شد در هوا
میرسد از پنجــــــــــــــــــــــره هُرم نفسهای خدا
گویی از هفت آســــــــــــــمان باران رحمت آمده
عطری از زیباترین تشــــــــــــــــــــبیه جنّت آمده
یا که انگار از دوچشـــــــــــم آسمان باریده عشق
بر درخت قامتم از عـــــــــــــــطر تو پیچیده عشق
من همان تصنیف عشقم ، بیقرارم ، مست مست
دلخوش از بوی بهارم ، عاشــقم بر هـر چه هست
کیهان حکمت شعار
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۱۷
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست
قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۵۷
روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام
بسکه خود را در دل آیینه غمگین دیده ام
مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید
گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام
آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد
حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟
آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند
یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام
بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود
ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام
سیدحمیدرضا برقعی
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۱۳
از من رمیده ای و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت
یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز
لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
هر قصه ایی که ز عشق خواندی
به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینه پر آتش خود می فشارمت
فروغ فرخزاد
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۱۱
چه حالی می کند درویش چشمان سحر خیزت
تو مولانای ما خواهی شد و ما شمس تبریزت
چه منعی دارد این افسانه در بازار دلجویان
چه افسوسی برانگیزد لبان مست پرهیزت
چه دف هایی که می آشوبی از تکرار دستانت
چه ساغر ها که سرشارند از گلبانگ لبریزت
غزل با ماست، با آیات منثور خراسانی
فدای سوره های نثر ما شطح غزل خیزت
اگر نیلوفری از نغمه های بی لبت می رُست
چه ها می شد! چه ها؟ وقف کرامات دل انگیزت….
محمد رمضانی فرخانی
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۱۸
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۵۲
آمدی، رفت ز دل صبر و قرارم، بنشین
بنشین تا به خود آید دل ِ زارم، بنشین
دل و دین بردی و اکنون پی ِ جان آمده ای
بنشین تا به تو آن هم بسپارم، بنشین
آمدی کز غمِِ ِ بیرون ز شمارم پرسی
بنشین تا به تو یک یک بشمارم، بنشین
از برم رفتی و می میرم از این غم، باری
به کنارم ننشستی، به مزارم بنشین
داعی انجدانی
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۴۲
انصافا که حق بود انتخاب بشه
آرامش بخش و زیبا بود
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۳۲
ممنون از نظرتون
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۴۹
ارام….ارام…..ارام
قلمم لرزان،لرزان
میرقصد در دستم
و چه خوش میرقصد
با اوای خوش لبهایش
که شاید اوهم میداند
که چه با شکوه است
سیاه رنگ چشمانش
و چه لرزشی دارد!!!
نمیدانم این لرزش
از تب من است
یا از تب و لرز خودش
شاید خود را لایق نوشتن از او نمیداند
شاید میترسد
میترسد اینبار هم مغزش تمام شود
یا اینکه ورقم پاره کند
مثل
بند بند وجودم
دلم تنگ است
دلم تنها
هواداره هوای توست
میخواهم بنویسم
از الف و لام و “ه” تو
اما چه کنم
قلمم سخت پریشان است
او هم مثل من درمانده خیره نگاه توست
و درمانده تر
از شیرینیه لبخندت
از سیاهیه موهایت
از رنگ خوش لبهایت
از برق نگاهت
اخر
هرگاه به نام تو میرسم
قلمم به احترام نامت
به شکوه اسمت
به تقدس عشقت
خبر دار می ایستد
نمیدانم چرا هرگاه اسم تو را می اورم
یا اشکی میریزم
قلمم به زمین می افتد
حال میفهمم که چه بود
شکستنش
وقت تو میرفتی و من به نظاره مینشستم
وقتی برای بار اخر میخواندمت
“الهه ی من،الهه من میماند…دوستت دارم!!!!”
شاید هم قلمم
دلش بحال من میسوزد
که چه غمگینم
که دنیایم انقدر کوچک شده است
که با او سر میشود
و من هنوز هم نمیدانم
(خودم)
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۳۸
قشنگ بود ولی چرا اینقدرغمگین؟
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۰۸
زیبا بود عزیزم.ازاینکه خودت سرودی جای افتخاره.غم باعث نارحتی دلها می شه.همیشه شاد باش ، شاد بنویس و شاد زندگی کن.من برای عشق سوختم و الان که سالها می گذره، میدونم ارزششو نداره.چون اون دنبال خوشی رفت پس چرا من غمو شریک خودم بدونم؟پس ازاو بهتر زندگی میکنم.ازوقتی تصمیم گرفتم دیگه غم به دلم نیومده.پس توروخدا فقط شاد باشید.بازم بهت افتخار می کنم.
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۲۷
قشنگ بود .افرین
۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۱۱
سلام زیبا بود باران خانوم قلم شیوا و زیبایی دارید انشااله همیشه موفق وشاد باشید
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۳۶
سلام ممنون از نظرتون