روزهای کودکی
میخواهم برگردم به روزهای کودکی..
آن زمانها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطهى زمین، شــانههای پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـیام بودند
تنـها چیزی که میشکست، اسباببـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!
۸ شهریور ۱۳۹۱در ۲۱:۰۱
روحش شد انسان خوبی بود حسین خان
۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۹:۳۳
واقعاً خوب بود
خوشم اومد
۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۹:۲۹
وای چقد خوب بود دستتون درد نکنه نعیمه جون و شما بابایی ب خاطر انتخاب عکس زیباتون خسته نباشید
۹ شهریور ۱۳۹۱در ۱۳:۴۳
ممنون شیما جان
۱۳ شهریور ۱۳۹۱در ۱۸:۱۴
۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۶:۵۵
باز باران٬ با ترانه
میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
* * *
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟
* * *
کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد
* * *
باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه
بی ترانه٬ بی بهانه
شایدم٬ گم کرده خانه
۱۳ شهریور ۱۳۹۱در ۱۸:۱۵
ممنون از شعر زیبات، به جا و عالی بود!!
۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۵:۵۷
سلام بله همش چه خوب بود اما خب کودکی هم گذشت با همه ی خوبی هاش
زیبا بود ممنون از انتخابتون
۱۳ شهریور ۱۳۹۱در ۱۸:۱۷
۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۵:۲۵
خیلی قشنگ بود نعیمه جون
بابا شاهین منم عکسشو خیلی دوست دارم،قشنگه ممنون
۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۵:۳۳
خواهش دخترم
۱۳ شهریور ۱۳۹۱در ۱۸:۲۰
خواهش عزیزم
۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۴:۵۳
چقدر پر محتوا بود مرسی نعیمه جون از انتخاب زیبات…
اقا شاهین بخاطر عکس زیباتون ممنونم خیلی قشنگه
۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۴:۵۸
خواهش گندم جان
۱۳ شهریور ۱۳۹۱در ۱۸:۲۴
خواهش گلم
۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۴:۳۹
نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام ! حسین پناهی
۱۳ شهریور ۱۳۹۱در ۱۸:۲۶
۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۴:۳۸
بسیار عالی بود. زیاد شنیدمش ولی هربار برام تازگی داره! مرسی نعیمه جان
همش درست بود ولی توی همون دوران کودکی هم درد زانومون برامون خیلی سخت بود و شاید به خاطر همون درد گریه می کردیم! این شعر به من یاد نداد که افسوس بخورم که چرا بچه نموندم بهم گوشزد کرد که یه روز پیر میشم و افسوس میخورم که چرا جوان نموندم! چون شاید دوران پیری بگم:
میخواهم برگردم به روزهای جوانی
آن زمان که عشق را میشد در آغوش کسی جستجو کرد!
بلندترین نقطه ی جهان آخرین طبقه ی یک آپارتمان شیک و لوکس بود!
بدترین دشمنانم رقبای کاریم بودند!
تنها چیزی که میشکست غرورم بود!!
و معنای خداحافظ تا ابد نبود!
پس باید هرلحظه در همون لحظه زندگی کنیم و مطمئن باشیم که امروز روز خوبیه و من دردی ندارم که به خاطرش نا امید بشم! و این ناامیدی ها و حسرت ها فقط باعث میشه قدر زیبایی های امروزمون رو که الان نمی بینیمش و شاید در دوران پیری به دنبالش بگردیم، ندونیم!
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت.
۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۶:۵۷
واقعن حق با شماست عمه جان
بهم قول میدین از ته ته دلتون منو دعام کنین دعام کن که برگردم به زندگی عادیم
۹ شهریور ۱۳۹۱در ۱۹:۲۲
برات دعا می کنم لیالی جان، از ته ته دلم و التماس دعا دارم ازت
۱۳ شهریور ۱۳۹۱در ۱۸:۳۱
ممنون الناز جان بابت چیزایی که یادآوری کردی!!
۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۴:۲۹
قشنگه