روزت مبارک مهربانم
امروز روزِ توست، ای مهربانترین فرشتهی خدا.
بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟
صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟
آن زمان که خطخطیهای بیقراریام را با مهر و محبتت پاک میکردی و با صبر و بردباری کلمه به کلمهی زندگی را به من دیکته میگفتی خوب به خاطرم مانده است و من باز فراموش میکردم محبت تشدید دارد.
در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، همپای من آمدی، بارها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی.
آری، از تو آموختم حتی در سختترین شرایط، امید را هرگز از یاد نبرم.
وقتی بوسه بر دستان چروکیدهات میزنم، با افتخار میگویم این دستان مادر من است که تمام زندگیاش را به پای من گذاشت؛
من با نوازش همین دستها بزرگ شدم و امروز با تمام وجودم میگویم:
مادرم مدیون تمام مهربانیهایت هستم و کمی کمتر از آنچه تو دوستم داری، دوستت دارم.
باران مهام
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۳۴
یکـــی با بخت خوابیــده یکــــی با بخت ِ خوابیده
جهان خوابی است در بیخوابی چشم جهاندیده
یکی را حلقه در دست و یکی را دست در حلقه
کلید هـــر دری در قفــل هــــر دردی نچرخیـــده
یکی با عقل خوشنام و یکی با عشق بدنام است
بـــه نام نامــــی آنکس کــــه مـــــا را ننگ نامیده!
تعـــادل در تــــــرازوی کدامین دولتـــــی ای عقل!
که ناسنجیده می گویی ولو سنجیده سنجیده!؟
سرم از شرب سنگین و سبوی شیشه ای در دست
ســــرم را در سبـــــو کــــن آه ای دُور نگـــــردیده!
تویــی آن آفتابــی گردن و من آن گل گیجـــــی
که سرگردانی اش را هیچ خورشیدی نفهمیده
تو آن بازیگر تردستی و من آن گل پوچـــی
که او را هیچکس از هیچ دستی برنمی چیده
من و تو با گناه عشق در جان هم افتادیم
گناهی که خدا بخشیده آنرا و… نبخشیده
من و تو همچنان تب کرده و بیمار ِ ِهم، هرچند
خـدا داروی مـا را هردو در یک نسخـــــه پیچیده
مرتضی آخرتی
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۱۷
نازنین بانو
زیبا بود دسست درد نکنه
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۲۵
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۰۵
« تبر »
به هیزم شکن ماهری کاری دریک تجارتخانه بزرگ چوب پیشنهاد شد و اون قبول کرد. حقوق پیشنهادی و همه شرایط کار فوق العاده بود و به همین خاطر هیزم شکن عزمش رو جزم کرد که تمام تلاشش رو بکنه و کار رو به نحو احسن انجام بده.
کارفرما یه تبر بهش داد و بعد هم اونو به محل کارش برد.
روز اول ۱۵ تا درخت رو انداخت.
کارفرما برای کار خوبش ازش تشکر کرد و بهش گفت که همینطوری ادامه بده… این تشویق باعث شد هیزم شکن تو کارش انگیزه بیشتری پیدا کنه
روز بعد هیزم شکن بیشتر تلاش کرد ولی این بار ۱۰ تا درخت رو انداخت
روز سوم حتی از روز دوم هم بیشتر سعی کرد ولی فقط ۷ تا درخت رو تونست قطع کنه
هر روز که میگذشت تعداد درختها کمتر میشد
با خودش گفت حتما دارم قدرتمو از دست میدم
رفت پیش کارفرما و بهش گفت که چی شده و اینکه چقدر ناراحته
کارفرما گفت: آخرین بار کی تبرتو تیز کردی؟
هیزم شکن گفت: تیز؟؟ وقت نداشتم تیزش کنم! سرم گرم قطع کردن درختا بود!!!
گاهی تو زندگی لازمه که یه کم وایستیم و نگاهی به خودمون و داشته هامون بندازیم.. چیزایی که داریم همیشه کافی و کامل نیستن . کلید موفقیت اینه که هر چند وقت یه بار تبر وجودمونو تیز کنیم!
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۲۰
با اینکه شنیده بودم تکرارش واسم درس عبرتیه..مرسی میترا جون راستی شرمنده دیر دارم میگم به عاشقونه ها خوش اومدی
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۳۸
گندم جون همینش مهمه البته عزیزم سوتفاهم نشه من خودمو بگم اکثرا وقتی ۱ مطلب آموزنده می خونیم همون لحظه تصمیم میگیریم که بهش عمل کنیم اما زود یادمون میره پس تکرار ۱ سری مطالب آموزنده و در عین حال تکراری خارج از لطف نیست کماکان که من مطالبی که آموزندس و یا بهم انرژِی می ده رو به دیوار اتاقم چسبوندم و هرروزجلو چشمه و می خونمش همین بهم خیلی انرژی + میده….
منم خیلی خوشحالم که با عاشقانه ها آشنا شدم و دوستای خوبی مثل شما دارم
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۵۷
سلام میترا جون امیدوارم حالت خوب بوده باشه ولبت خندون باشه
حرفات کاملا صحیح منم معمولا متن های کوتاه و اموزنده روتو یک دفتر مینویسم و جاهای دیگه هم واقعا ازش استفاده میکنم….خوشحالم که خوشحالی دوسته من
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۰۹:۱۹
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۵۲
سلام متنی که برای روز مادر گذاشته بودین از خانم سلیمانی منو خیلی گرفت و با خوندنش خیلی گریه کردم آخه من تو این دنیا فقط مادرم را دارم پدر هم ندارم دست مادرم که فداکارترین مادر دنیاست رو می بوسم من آرشیتکت هستم و استاد دانشگام و همه رو مدیون مادرمم.
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۰۲
سلام دوست عزیز
به خانواده عاشقانه ها خوش آمدید
برای ارتباط بهتر با دیگر دوستان و ارسال پیام در به او بگویید ابتدا نام نمایشی مناسب (فارسی) انتخاب نمایید.
توضیحات بیشتر
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۳۰
سلام عزیزم به خونواده ی عاشقانه ی ما خوش اومدید خدا رو شکر، استاد دانشگاه نداشتیم که اون رو هم الان داریم اونم از نوع با احساسش
راستی خانم سلیمانی همین باران خودمونه که اینجا بچه ها بهش می گن : مامان باران
منم عمه النازم و خیلی خوشحالم از حضور گرم شما (خواهر شوهر نویسنده ی محبوبتم! هواشو داشته باش )
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۲۴
عمه الناز
پارتی بازی اونم تو روز روشن
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۱۸
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۴۰
سلام النازجون، یادی از ما نمیکنی؟ خوبی؟ حال و احوال چطوره؟
باز چه نقشه ای برام کشیدی که حتی از میتراخانم تازه وارد هم میخوای هوامو داشته باشه!
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۴۴
سلام عزیز دلم من همیشه به یادتم خصوصاً وقتایی که دارم برات نقشه می کشم تعداد بچه ها که زیاد میشه این مزیت رو هم واسه شما داره که نمیرسم زیاد سر به سرت بذارم خدا زیادشون کنه
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۴۹
پس، ایشاالا
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۴۷
والا نقشه که فراوونه ! ایشالا به موقعش رو میکنم. این یکی بچتم که آرشیتکته میتونی بدی واست نقشه رو ببره تو کد تا علمی تر روت پیادش کنم!
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۵۶
خودم با کتیا تحلیلش میکنم نگران نباش، بعدشم میخوام خودم یک تنه از پسِ نقشههات بربیام
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۴۸
به به! چه زن داداش شجاعی! پس بچرخ تا بچرخیم! b-)
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۴۷
سلام میترا جان،
به عاشقانهها خوش اومدی؛ عزیزم باید بگم در زمانِ نوشتنِ این متن، اشک از چشمام خشک نشد. من عاشق مادرمم، کسی که بی او هیچم.
خوشحالم که با احساسِ من همراه شدی.
آسمانی باشیم و بیکران
خدایی باشیم و مهربان
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۴۲
سلام باران جون خوشحالم که عواطفمون اینقدر به هم نزدیکه ممنون از احساس قشنگت
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۴۲
برگ سبزیست تحفهی درویش.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۲۱
خدا مادر تون رو حفظ کنه
همه ی فداکاریی مادر ها فقط به این امیده که فرزندشون توی زندگی موفق بشه
شما هم که شکر خدا موفق بودین و این بهترین هدیه از طرف هر فرزندی به مادرش می تونه باشه
موفق باشید میترای عزیز
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۲۵
سلام رضا جان ممنونم امیدوارم خداوند همه عزیزاتونو واستون حفظ کنه… شاد باشید و سربلند
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۰۸
سلام میترا خانوم.من دانشجویم پس الحمدله بساط تقلب هم برامون ردیف شد.آبجی گندم کجایی که پارتی تقلب پیدا کردم؟ بدو بیا که دیر شد!!!
البته به شما بر نخوره میترا جون.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۳۴
چی میگی تقلب؟؟؟من که نمیتونم تقلب کنم خندم میگیره
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۱۴
شما تا منو داری غم نداشته باش آبجی خانوم.تو کار تقلب اینقدر حرفه ای شدم که بیا وببین.
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۰۶
حالا بیا یک چی بگم امروز امتحان میان ترم داشتم یک درس سختی هم بود الان یک هفته شدید داشتم میخوندم میترسیدم نتونم حل کنم خلاصه امتحانم عالی دادم داشتم از کلاش میومدم بیرون از کلاس که هم کلاسیم یک پسر بو د گفت چک نویستو میدی؟؟تا گفتم اره دیدم چک نویس تو دستم نیستم یعنی انقدر وارد بود خودم متوجه نشدم خندیدم رفتم بیرون حتی استاد هم متوجه نشد
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۱:۴۰
بابا دمت گرم آبجی معلوم میشه از اون درس خون هایی. خوش به حالت من که اصلا نتونستم درس بخونم. امروزم امتحان دارم خیلی هم سخته.دعا کن یه فرجی بشه وگرنه داداشت این ترم مشروطه.اصلا روحیه ی خوبی برای درس خوندن ندارم.!!!! [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن]
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۳:۵۵
نه بابا زرنگ نیستم ولی همیشه دوست دارم نمرم به اندازه تلاشم باشه نه کمتر و نه بیشتر
حتما واست دعا میکنم ایشا الا همه امتحاناتتو خوب میدی [دعا کردن] پسر خوب بخون یکم از خواهرت یاد بگیر
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۰:۲۴
با اجازت امتحان دیروز رو تا حدودی خراب کردم. دوران دانش آموزی تا پیش دانشگاهی همیشه شاگرد اول کلاس بودم ولی الان شرایطم خیلی فرق کرده.بازم تلاش میکنم شاید …….. !!!
ولی خودمونیم ها شمام دست به تعریفت همچین بد هم نیست.
مواظب خودت باش آبجی گلم.
اینهام برای نمره ی خوب دیروزت.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۲۸
سلام سورنا جون من سریع مچ بچه ها رو موقع تقلب می گیرم حواست جمع باشه
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۱۶
چشم آبجی میترا. من همیشه موقع تقلب حواسمو شش دانگ جمع میکنم که کسی نتونه مچ مو بگیره هرچند خیلی خون دل خوردم که به این مرحله از مهارت در تقلب رسیدم!!!!
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۰۹:۲۳
آی شیطون خوب اینم نو.عی هنره
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۱:۴۳
من یکی که خیلی توی این زمینه هنرمندم.برام دعا کن آبجی میترا. خیلی امتحانم سخته. امروز ساعت ۲امتحان دارم!!!!
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۴۳
به به! چشم من روشن.
بذار به بابات بگم. پس اهل تقلب هم هستی؟
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۱۹
با عرض شرمندگی باید بگم فقط بعضی وقتها که بدجور گیر میکنم به تقلب متوسل میشم. البته ناگفته نماند که معمولا پسر شما به بقیه تقلب میرسونه و خیلی به ندرت پیش میاد که برای خودش تقلب کنه .!!!!
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۳۳
خاکستری
از: من و خدای من
تو هم ببند
پنجره ای که بارها و بارها خودم آن را تمام کردم
باز مهره ی زندگی ام را روی صفحه ی مات شده ی روزگار بزن
و ازین مشبک سیاه و سپید بیرون کن
این بار التماس می کنم
زندگی را نسوزان…خاکستر کن
خیال نکن بعد از تو می میرم
این آتش، این خاکستر، مرا بارور می کند
ققنوس که باشی افسانه هم میشوی
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۱۶
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۰۰
شعرت خیلی قشنگ بود خیلی مرسی علی جان
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۱۶
خیلی خیلی خواهش میشه
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۲۳
می گویند شیشه ها احساس ندارند
اما وقتی روی شیشه بخار گرفته ای نوشتم:
دوستت دارم …
آرام گریست ……………
حسن میرزایی
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۰۷
سلام ………..سلام………سلام………سلام…..جواب سلام واجبه ها نمی خواین جواب بدید؟؟؟؟؟؟………………….. :-? :-? :-?
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۳۵
سلاااااااااام ، چطوری؟ چه خبرا؟ از این ورا؟
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۵۰
آخیش بلاخره یکی پیدا شد جواب سلام مارو بده
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۱۰
سلام………..سلام…………..سلام.اینم جواب عزیزم
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۲۳
خوشحال شدم عزیزم
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۴۲
سلامممممممم رویا جون
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۵۵
مرسی که جواب سلاممو دادی ….یه بوسه ی عاشقانه ای واسه تو که اینقدر باحالی
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۴۴
سلام
خوش آمدید رویا خانم
سلام
امیدوارم خوب باشید
سلام
به رویاهایی که حقیقت هستند از جنس رویا
سلام
به تمام سلام هایی که عاشقانه اند و دل نواز از جنس سادگی
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۵۹
واقعا شوکه ام کردی داداش مرتضی خیلی قشنگه ………..یادم باش بنویسمش توی دفتر خاطراتم پایینشم بنویسم از طرف داداش مرتضی
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۱:۴۳
ممنون رویا خانم
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۱۲
سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۰۳
داش علی رو عشقست
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۴۶
سلام سلام سلام سلام سلام عسلم
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۰۹
ساملیکم عمه خانم
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۱۲
سلامی چو بوی خوش آشنایی….
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۱۱
خوشبختم آبجی
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۵۶
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۳۲
سلام
خوش اومدی
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۱۳
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۳۶
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام رویا جون، خوبی دخترم؟
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۱۵
توپ توپم …بهتر از همیشه…..اوضاع واحوال شما چطوره ؟
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۲۷
میگذرد روزها مثل آب روان، بیخیال تکه سنگها.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۰۲
سلام رویا جون. امیدوارم ایام به کام باشه برات.همیشه بخند چون: خنده بر هر درد بی درمان دواست.
البته اینقدر دهنت رو باز نکنی ها من نمیتونم جلو خودمو بگیرم شما مثل من نشی.
۱۹ تیر ۱۳۹۱در ۱۵:۵۴
سلام ببخشید که اینقدر دیر جواب دادم …ایام امتحانات بود دیگه من که تقصیری ندارم
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۰۷
پیری برای جمعی سخن میراند،
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
خندیدند….
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه
میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۲۷
سلام مامان نازنینم
چشمانم را زیر پایت میگذارم تا چشمانم بهشت را نظاره کند
روزت مبارک ببخشید که دیر شد خیلی درگیرم، فکر کنم دیگه برای پسر کوچولوت دعا نمی کنی که انقدر دغدغه هام زیاد شده #:-s
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۴۹
سلام پسره خوبم
عزیزم بابته تبریکت واقن واقعن ممنونم
وو ای بچه بد کی دیدی مامان برا بچش دعا نکنه من همسیهه برات دعا میکنم حتا اگه دیگه بهم سر نازنی
خاستم نباشی گلم
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۰۷
وخ شرمنده عزیزم اون خسته نباشد بود با دوتا قهوه که خستگیت در ره
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۵۲
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۲۴
عالی بود نازنین بانو
حس میکنم یه جورایی همه در گیر این موارد هستیم
مرسی بابت مطلب مفیدی که گذاشتی
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۰۸
سلام
آقا رضا رو کامنت من واسه نازنین کامنت گذاشتی . :-?
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۳۹
سلام وای ببخش ناهید خانمی
البته بد هم نشد
سلامی به شما عرض کنیم
راستش بد جوری این روزا قاطی کردم اگه بدونی :-/
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۰۸
سلام
ببخشش از بزرگانه….اشکالی نداره گفتم که یه خورده حال و هوا عوض شه.
نه نمیدونم ولی امیدوارم از این حالت در بیایید..با آرزوی بهترین ها و لحظه هاتون آروم…
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۳۱
سلام
ناهید خانم خوشحال شدم که خندون دیدمت
بهتر شدم الان دیگه وضعیت نرمال شده
ارزومند بهترین ها برای شما
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۲۰
سلام
خداروشکر راستی بازم تو پست هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق رو کامنت من واسه نازنین کامنت گذاشتید معلومه هنوزوضعیت نرمال نشده ها….
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۲۵
بله
خوب میخواستم حال و هوای اونجا هم عوض بشه
ولی حالم خوبه نمیدونم چطور شده که باز اونطوری شده
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۲۴
پس کار خوبی کردین
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود….
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۴۷
<:-p <:-p [رقصیدن] [رقصیدن] [رقصیدن]
این ها واسه اینکه کلا دیگه زیر و رو بشی
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۱۵
جدا ؟؟؟ :-?
این قدر تغییر کردم .؟؟ x_x
دیگه اینجوری میخندم
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۲۵
ممنون
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۴۳
واای ی ی ی ی یی
چقدر عوض شدی نشناختمت اول
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۵۸
خاهش میکنم – آقا رضا
بله درسته این روزه خیلی ها بیشتر ادامه باره چیز های تکراری غصه میخورن
غصه ی که هم امروزشونو هم فرداشونو خراب میکنهه امید وارم شما اینجوری نباشین
نیستین که هان ؟
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۵۶
هان ؟ نه ه ه نه باابا نیسستم صبر کن الان میگم ;;)
نازنین بانو
راستش اگه بگم نه که دروغه ولی سعی می کنم امروزم رو فدای دیروزم نکنم
شما چطور ؟
حالتون خوبه ؟ همه چی آرومه ؟
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۲۸
همه چیز آرومه منم خیلی خوش حالم البته نه درون حدی که تو آهنگ میگه اما ای بدک نیستم
خوبکه شما اینجوری آدمی نیستین منم say میکنم امروزمو باره فردا خراب نکنم اما bazi جاش از dasam در میره چه کنیم دیگه روزگاره
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۳۶
از دست این روزگاااررررر
اگه خدای نکرده جایی از dasstet در رفت پدر بزرگ من شکسته بنده از اوووون حرفه ای هااش خودم سفارشتو میکنم ;;)
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۰۴
در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم . دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .
دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد . زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد . دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی !
مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته ! و به عکس بالای تختش اشاره کرد . پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ….. !
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۰۳
الهییییییییی خیلی قشنگ بود مرسی سایه جون
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۲۷
این معنای واقعی عشق حقیقی رو نشون میده
عشق حد و مرزی نمیشناسه
روزگارتون مملو از از عشق باشه دوستای خوب من
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۴۱
خواهش میکنم عزیزم
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۲۴
انقد قشنگ بود که تنم مور مور شد
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۴۴
برای دل ماردم دعا کنید خواهش میکنم دعام کنید خیلی شرایط سختی دارم خواهش میکنم
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۳۷
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست
آخرین جرعه ی این جان تهی را تو بنوش
دعا میکنم که خدا بخاطر مهربانترین مخلوقش یعنی مادر آرامش را به دل تو و مادرت برگردونه، البته اگه دعام به آسمان برسه
نگران نباش درسا جان
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۱۲
سلام عزیزم برات دعا میکنم امیدوارم مشکلت حل بشه ………..منو مثل آبجی خودت بدون
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۴۱
درسای عزیز توکلت به خدا باشه ما هم دعا می کنیم که به لطف خدا زود تر مشکلتون بر طرف بشه خانمی
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من
منم زیباکه زیبا بنده ام را دوست می دارمتو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گویدترا در بیکران دنیای تنهایانرهایت من نخواهم کردرها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خودتو غیر از من چه میجویی؟تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانمتو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدایی، میهمانم کنکه من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارمطلب کن خالق خود را. بجو مارا، تو خواهی یافتکه عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو کهوصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی، عالمی داردتویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشتوقتی تو را من آفریدم، بر خودم احسنت میگفتممگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، ببینم من تورا از درگهم راندم؟که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دورآن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرابا قطره اشکیبه پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارملیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدمغریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟بگو، جزمن کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز استقسم بر عاشقان پاک با ایمانقسم بر اسبهای خسته در میدانتو را در بهترین اوقات آوردمقسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر منقسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نورقسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کردبرای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با توتمام گامهای مانده اش با منتو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگویدترا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد
سهراب سپهری
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۰۱
سلام عزیزم من دعات میکنم هم برا شما هم برا مادره گرامیتون که هرچی زود تر لبخندو رو لبت ببینم قنده عسلم [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن]
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۲۷
حتما عزیزم همه ما براتون دعا می کنیم
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۵۲
چشم درسا خانوم. من همیشه برای سلامتی همه ی مادرها دعا میکنم. آخه همه شون برام عزیزن.همه ی مادر هارو مثل مادر واقعی خودم میدونم. امیدوارم زودتر خوب بشه. فقط یادت نره مارو هم بی خبر نذاری !!!! [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن]
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۳۵
سلام درسا جون حتما واسه مامانه ماهت دعا می کنم اگه میخوای مامانت زوزد زود خوب شه ذکر خدارو نه رو ربونت بلکه از ته ته قلبت زمزمه کن خدایی که دستی بالای دستش نیست حتما کمکت میکنه یادت نره ذکر خداروبا تمام وجودت بگو عزیزم.
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۴۰
کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همهی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد
و نسیمی خنک از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد
بوی هجرت میآید
بالش من پر آواز پر چلچلهها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسهی آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند
چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت *
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟
سهراب سپهری
چند روزی که توجمعتون بودم جمع خوبی بودوخوش گذشت ولی فضای ذهینت سایت بیشترفانتزی وتوهم هستش.پیامهای تلخ یارئال حذف وبدون هیچ درددلی .فقط باید شعری،داستانی ازجایی کپی کنی ومنتظر به به وچه چه بقیه باشی برای من این فضا لوس بود ولی برای آدمهایی که هنوزامیدوارن خوبه.همه زنده باشید وموفق.من رفتم میروم جایز نیست.
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۵۷
از آشناییتون خوش حال شدیم آقا سروش خواستین سر بزنین و اینکه این مکان قبلا جای دردل DASHT اما ون موقع تمامه فضای POR از غم بود و کسیکه امید داشت هم NA امید میشدن چند وقتیه شکلک های غمناک و شعر ها و حرفای غمنگیز ممنوع شده و اینجا تبدیل شده به یه فضای شاد و بچهها حرفاشونو با شعر میگن و بقیه ونو راهنمایی میکنن اینجا زبانه اصلی زبانه شعر گلم
شما هم موافق باشیدو سلامت
دل تنگتون خواهیم شد
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۱۳
سلام سروش خان، شعر قشنگی رو از سهراب انتخاب کردی، مرسی.
در اینجا لازم دونستم توضیحی بهت بدم، ببین دوست عزیز، هر کدوم از ما که برای اولین بار اینجا اومدیم پر از درد و غصه بودیم ( برای اطلاعات بیشتر میتونی به پست پاره آجر مراجعه کنی)، اما الان اوضاع برامون فرق کرده، نمیگم که دیگه درد و غصه نداریم اما با کمک همدیگه تونستیم با مشکلاتمون کنار بیایم و به خدا بسپاریمشون واسه همینم دیگه حرفهای غمگینانهی کمتری گفته میشه و ربطی به تأیید و عدم تأیید نداره! و چه بسا هنوزهم کامنتهایی رو میبینم که محتوای دردودل دارند؛ مثلاً خودِ من وقتی دلم میگیره، نوشتهها مو در پست “گفتی بارانم” مینویسم.
بچههای جدیدی که میان ممکنه اوایل آشنایی با عاشقانهها، کمی ناراحت باشن اما خدا رو شکر اونا هم مث ما راه شاد بودنو پیدا میکنن.
به هر حال اینو باید پذیرفت که هر کسی سلیقهای داره، ولی نباید هیچ وقت دربارهی مکانی قضاوت کرد.
شما نوشتین، این جا برای آدمهایی خوبه که هنوز امید دارن! مگه شما امید ندارین؟
آدم بی امید که زنده نیست!
صبحها، بی هیچ امیدی چشماتونو باز میکنین؟ مگه میشه؟ :-o
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۰۷
سلام باران جان خوبی؟من اینجا کسی رو نمیشناسم میشه خودتو بچه هارو ی کم برام معرفی کنی و بگی از کدوم شهری؟
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۲۴
سلام …ریحانه جون خوش آمدی امیدوارم دوستان خوبی باشیم
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۵۴
راستی ریحانه جون یادم رفت بهت بگم……اسم خواهر منم ریحانه هست اما امیدوارم که اخلاقاتون شبیه هم نباشه ……….دوستت دارم
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۴۸
سلام ریحانه جون به خونواده عاشقانه ها خوش اومدی
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۵۹
سلام
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۱۴
در شب کوچک من،افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
در شب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه ی باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن هیچ
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان،در دستان عاشق من بگذار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
فروغ فرخزاد
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۳۵
در اوج یقین اگر چه تردیدی هست
در هر قفسی کلید امیدی هست
چشمک زدن ستاره در شب، یعنی
توی چمدان ماه خورشیدی هست
جلیل صفربیگی
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۴۲
سلام خداحافظی همیشه دلگیره اصلا لحظه ی خیلی بدیه پس نرو بازم بهمون سر بزن
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۰۶
سلام. فانتزی تا حدی بله ولی توهم نه! میدونی تفاوت این سایت با بقیه ی سایتا چیه؟ اینکه لابلای همین به به و چهچه ها میتونی حرفای دلتم بزنی میتونی دردودل کنی ولی نه اونقدر تلخ و سوزناک که همه رو ناراحت کنی! خود منم وقتی به این سایت اومدم اینجا فضاش فضای دردو دل بود ولی این حرفای غمگین بصورت تصاعدی داشت اوج میگرفت به حدی که منی که همیشه با شوق میومدم و پای درددلای بقیه مینشستم داشتم از این همه غم و غصه تهوع میگرفتم! میدونی چرا چون بچه ها انگار دوست داشتن فقط بنالن! با اینکه چندین بار مشکلشون رو مطرح کرده بودن و در حد توان همه کمک کرده بودن که امید رو بهشون برگردونن ولی روز بعد هم باز روز از نو و روزی از نو! بالاخره اون بنده خدایی هم که داره هرروز این همه کامنت رو میخونه و تایید میکنه یه ظرفیتی داره! نمیشه که صبح تا شب حرفای غمگین بشنوه! شما هم اگه غمی تو زندگیت هست که فکر میکنی کاری از دست ماها برمیاد و یا با حرف زدن آروم میشی حرفات رو بزن ولی یه ذره ملایم تر نه خیلی سوزناک!
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۳۲
خداحافظ
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۳۲
سلام آقا سروش چرا می رین خب شما هر چی دوست دارین بنویسین می تونین ست شکنی کنین و هر چی دلتون می خاد بگین بمونین جمع خوبیه
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۲۰
حال که تنها شده ام می روی
واله و رسوا شده ام می روی
حال که غیر از تو ندارم کسی
اینهمه تنها شده ام می روی
حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده ام می روی
حال که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شدهام می روی
حال که در وادی عشق و جنون
لالهی صحرا شده ام می روی
حال که نادیده خریدار آن
گوهر یکتا شدهام می روی
حال که در بحر تماشای تو
غرق تماشا شدهام می روی
اینهمه رسوا تو مرا خواستی
حال که رسوا شدهام می روی
عماد خراسانی
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۱۵
سلام
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حصار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تر
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم
نفرین به روزگار من و روزگار تو.
محمد علی بهمنی
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۵۱
سلام
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایهای بر او بستند
کسان که در رمضان چنگ میشکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و بازپیوستند
به در نمیرود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند
یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند
مثال راکب دریاست حال کشته عشق
به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند
به سرو گفت کسی میوهای نمیآری
جواب داد که آزادگان تهی دستند
به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند
سعدی
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۵۰
سلام
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
سعدی
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۵۴
سلام
پیش ما رسمِ شکستنْ نبود عهد وفا را
اله اله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
سعدی
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۱۰
سلام
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوفه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
مهرداد اوستا