روزت مبارک مهربانم
امروز روزِ توست، ای مهربانترین فرشتهی خدا.
بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟
صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟
آن زمان که خطخطیهای بیقراریام را با مهر و محبتت پاک میکردی و با صبر و بردباری کلمه به کلمهی زندگی را به من دیکته میگفتی خوب به خاطرم مانده است و من باز فراموش میکردم محبت تشدید دارد.
در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، همپای من آمدی، بارها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی.
آری، از تو آموختم حتی در سختترین شرایط، امید را هرگز از یاد نبرم.
وقتی بوسه بر دستان چروکیدهات میزنم، با افتخار میگویم این دستان مادر من است که تمام زندگیاش را به پای من گذاشت؛
من با نوازش همین دستها بزرگ شدم و امروز با تمام وجودم میگویم:
مادرم مدیون تمام مهربانیهایت هستم و کمی کمتر از آنچه تو دوستم داری، دوستت دارم.
باران مهام
۱ اردیبهشت ۱۳۹۳در ۱۱:۴۹
مامان مهربونم
گوش کن! باهات حرف دارم..
یادم میاد اون روزا که قدم کوتاهتر ازت بود، دستم به بالاها نمیرسید و تو همیشه کمکم میکردی… امروز سالها از اون روزا میگذره؛ من قدم بلند شده و تو روز به روز کوتاه .. اما بازم دستم به بالاها نمیرسه!!!
هر چقدر تلاش کنم بازم قد صبرم از تو کوتاهتره، قد مهربونیم، قدر تواناییم!
و من چه خوش خیالم که بزرگ شدم؛ غافل ازینکه هنوزم مث کودکی که بیقرار مادرشه، محتاجتم!
مامانم..
منو ببخش، اگه روزی با غرور گفتم: “من دیگه بزرگ شدم، خودم بهتر میدونم”..
اون روز نمیدونستم که اگه سنم قدر یه قرن باشه، بازم واسه تو همون کوچولوی خونهم که با محبت تر و خشکم میکردی..
امروزم اومدم بگم، بغلم کن مث همون بچگیام که از چیزی میترسیدم و تو تنها پناهم بودی،
در همسایگیمون کسی زندگی میکنه به نام حسرت، دوس ندارم روزی آغوش خالی از تو رو به رخم بکشه.. من از هیاهوی روزگار خستهم..
قول میدم همیشه همونی باشم که تو دوس داری.. دیگه چشمای عروسکمو دستکاری نمیکنم که خوابش نبره.. دستای شکلاتیمو به دیوار زمانه نمیکشم..
میذارم قطار زندگی به سرعت خودش بره، فقط منو بیمهی دعای قلب پاک کن..
دوستت دارم مامان خوبم منو تو آغوشت نگه دار..
@} روزت مبارک بهترینم
۱ اردیبهشت ۱۳۹۳در ۲۲:۰۰
واقعاً زیبا نوشتی
ممنون مامان خوب عاشقانه ها
۲ اردیبهشت ۱۳۹۳در ۱۲:۱۲
۱ آذر ۱۳۹۲در ۲۰:۲۲
زیبا به بزرگی نام مادر…
دوستت دارم مامان جونم به انازه فاصلمون… به اندازه این کره خاکی تا بهشت…
۲۶ آبان ۱۳۹۲در ۲۲:۳۹
فدات شم مامانی دوماهه ندیدمت دارم از دوریت دیونه میشم….
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۲در ۱۷:۰۹
سلام
ای عزیزتر از جانم امروز بهانیست تا بیشتر به یاد از خود گذشتگیهای تو فرشته مهربان باشم
فدای قدمهایت ای عزیزتر از جانم
روزت مبارک نازنینم
۲۷ آذر ۱۳۹۱در ۱۵:۱۰
خیلی قشنگ بود ولی باران جون من با دیدن چین و چروک های صورت و دستای فرشته مهربونم(مامانم)خودمو خیلی مدیونش می دونم .مطمئن هستم که هیچ وقت نمی توانم تمام زحماتی را که برام کشید جبران کنم. چون هم برام مادر بوده و هم پدر .
۲۷ آذر ۱۳۹۱در ۱۶:۰۵
ممنونم پروین جان،
امیدوارم قدر این فرشتهها رو بیش از پیش بدونیم!
سعی کن بهترین باشی و همیشه بهش احترام بذاری.. اونا نیازی ندارن که ما زحماتشونو جبران کنیم، چون واقعاً نمیتونیم..
۲۷ آذر ۱۳۹۱در ۱۶:۵۱
اره باران جون دقیقاً حق باتو امیدوارم اون دختری باشم که فرشته مهربونم می خواد.
۲۰ آذر ۱۳۹۱در ۲۱:۲۳
خسلی قشنگ وبا احساس
۲۷ آذر ۱۳۹۱در ۱۶:۰۰
ممنون از نظرت
۱ آذر ۱۳۹۱در ۱۵:۳۵
عالی بود عزیزم
۲۷ آذر ۱۳۹۱در ۱۵:۵۹
خواهش میکنم
۲۱ خرداد ۱۳۹۱در ۲۱:۱۱
خیلی زیبا بود.
اشک ریختم و خوندم.
۲۷ آذر ۱۳۹۱در ۱۵:۵۹
مرسی از نگاه قشنگت
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۳:۱۲
خوب بود
قشنگی خاصه مادرانه داشت
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۳:۲۴
سپاسگذار محبت شما
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۰۰:۱۳
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۰۴
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : ” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت . بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۰۴
خیلی قشنگ بود عسلم
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۳۹
قرفونت عمه جون
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۱۴
تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
داستان قشنگی رو گذاشتین
ممنونم گندم عزیز
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۲۴
ممنون از حسن سلیقتون
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۲۲
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۲۷
ابجی جونه خودمی
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۳۴
دوستان من مثل گندمند یعنی یک دنیا بر کت و نعمت. نبودنشان قحطی و گرسنگی است و من چه خوشبختم که زردی خوشه های گندم در اطرافم موج میزنند مهربانی ات را قدر میدانم و آنرا در سیلوی جان نگهداری خواهم کرد.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۱۰
ای جانم خیلی قشنگ بود مرسی ابجی جون
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۱۴
واسه تو نوشتم آبجی کوچیکه
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۵۱
دوستتتتتت دارم این گلا هم واسه تو ابجی جون
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۳۲
سلام گل گندمم، خیلی زیبا بود.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۱۶
سلام مامان جون خوشحالم که خوشت اومد ولی به قشنگی حرف شما نمیرسه
دوست دارممممم
۶ خرداد ۱۳۹۱در ۰۸:۱۰
خیلی قشنگ بود گندم جونم
۶ خرداد ۱۳۹۱در ۱۰:۵۶
ممنون از حسن سلیقت عزیزم
۲۷ آذر ۱۳۹۱در ۱۵:۱۵
گندم جونم [رقصیدن] پسندیدم ممنون اجی جون