روزت مبارک مهربانم
امروز روزِ توست، ای مهربانترین فرشتهی خدا.
بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟
صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟
آن زمان که خطخطیهای بیقراریام را با مهر و محبتت پاک میکردی و با صبر و بردباری کلمه به کلمهی زندگی را به من دیکته میگفتی خوب به خاطرم مانده است و من باز فراموش میکردم محبت تشدید دارد.
در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، همپای من آمدی، بارها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی.
آری، از تو آموختم حتی در سختترین شرایط، امید را هرگز از یاد نبرم.
وقتی بوسه بر دستان چروکیدهات میزنم، با افتخار میگویم این دستان مادر من است که تمام زندگیاش را به پای من گذاشت؛
من با نوازش همین دستها بزرگ شدم و امروز با تمام وجودم میگویم:
مادرم مدیون تمام مهربانیهایت هستم و کمی کمتر از آنچه تو دوستم داری، دوستت دارم.
باران مهام
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۲۲
سلام به همه ی اعضای خانواده. اینم واسه زنگ تفریح البته بازم از مادر باران گلم عذر میخوام که اینم برای مشهدی هاست.(آخه نمیخوام کسی ناراحت شه واسه همین که خودمم مشهدی م میگم با زم شرمنده)
جشنواره ی فیلم مشهدی:
۱-مدنم نمگم (علمی)
۲-ناخن جله ی قیم (جنایی)
۳-توشله بازی (ورزشی)
۴-مشهد معتاد ندره (تخیلی)
۵-کاظم پای دیگ شله (خانوادگی)
۶-برو یره از زندگیم (عاطفی)
۷-مو بروسلیم (جنگی)
۸-خنه ی کلپسه ها (ترسناک).
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۴۸
سلام خیلی جالب بود. از شماره ۱و ۵ خیلی خوشم اومد
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۴۲
سلام مادر گلم. قابل شما رو نداشت.(من همچنان از شما عذر میخوام)
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۰۸
دیگه عذر خواهی لازم نیست پسرم
حالا بذار منم سر فرصت چند تا از این لطیفهها مینویسم
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۳۹
سلام مادر جون.منتظرم ببینم شما چیکار میکنی.
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۱۷
سلام
با نمک بودم .ممنون. .از فضای شعر خارج شدم .
ولی دومیو معنیشو متوجه نشدم.
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۳۶
سلام جیگر. مشهدی ها به نیشگون گرفتن میگن ناخن جله وبه محکم میگن قیم.
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۴۸
ممنون از توضیحی که دادی.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۳۷
خواهش میکنم عزیز!!
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۰۷
خیلی باحال و جالب بودددد
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۴۴
شما لطف داری جیگر.
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۱۱
بعشی جاهاشو متوجه نشدم ولی تخیلی باحال بود
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۳۸
سلام
ابجی خانوم گلم. هر کدوم رو که متوجه نشدی بگو تا برات توضیح بدم. شرمنده آخه به لهجه نوشتم واسه همسن سخت شده.!!!!
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۲۷
سلام ۱.۳.۸ متوجه نشدم مرسی اگه بهم بگی چی میشه
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۲۹
سلام آبجی گلم. به ترتیب ۱-میدونم نمیگم. ۳-بازی تیله بازی. ۸-خانه ی مارمولک ها.(روستایی های مشهدی به مارمولک میگن کلپسه)
همیشه بخند.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۵۵
خیلی باحال بود مرسی که ترجمه کردی
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۴۳
ثابت کردی برادرزاده ی اورجینال خودمی
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۳۹
من یکی که خیلی مخلصتم عمه جونم. شمام مشهدی هستی یا نه؟
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۲۸
ما بیشتر
نه! چرا فکر کردی مشهدیم؟ :-/
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۳۱
همینجوری حدس زدم.
در ضمن اگر جواب دادن هام دیر میشه لطفا ناراحت نشین. چون شرایطم جوری نیست که همیشه بتونم جواب بدم!!!!
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۲:۳۰
سلام،۱و۴ خیلی باحال بود ولی معنی بعضیارو متوجه نشدم. :-/
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۴۱
سلام مینا خانوم. قابل شمارو نداشت هرکدوم رو متوجه نشدی بگو تا برات توضیح بدم. البته تا شنبه نمیتونم جواب بدم پیشاپیش شرمنده!!!!
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۱۶
سلام،خواهش میکنم داداشی، دشمنت شرمنده،من ۲،۳،۸ متوجه نشدم،ممنون ازاینکه میخوای توضیح بدی.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۳۶
شماره ی ۲-ناخن جله =نیشگون گرفتن. و قیم= محکم. ۳-تیله بازی. ۸-خانه ی مارمولک ها. فکرکنم باید یک دوره ی آموزش زبان مشهدی با مادر باران گلم برای همه بذاریم.اینجوری خیلی بهتر میشه!!!
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۰۰
هـمـه لبخندها را تـا کردهام..
گریههایم لای کتابها
در قفسهها بایگانی شدهاند..
تنها به امـیـدی که
تــ ـو در انبوهی سطرها
رد اشکهای نمکسودم را بیابی
که گـاهــی دیدهام
به شکل حرف اول نام تــ ـو
نقش میگیرند..
آن گاه به راستی در خواهی یافت
که چقدر دیوانه وار دوسـتـت داشـتـهام..
علیرضا پنجه ای
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۰۵
خیلی زیبا بود..
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۵۱
سلام و ممنون
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۲۰
سلام
پیش بیا ! پیش بیا ! پیشتر !
تا که بگویم غم دل بیشتر
دوستترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من خویشتر
دوستتر از آن که بگویم چهقدر
بیشتر از بیشتر ازبیشتر
داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درویشتر
هیچ نریزد بجز از نام تو
بر رگ من گر بزنی نیشتر
فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیهاندیشتر
قیصر امین پور
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۲۰
سلام
یا که به راه آرم این صید ز دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
کودک اشک من شود خاکنشین ز ناز تو
خاکنشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیده ام، بهر تو زر خریده ام
خواجه! به هیچکس مده بنده زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
گر دو جهان هوس بود، بی تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
خیز، بهار خونجگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصه ناشنیده را
ملک الشعرای بهار
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۲۸
سلام
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم
نه فراموشیم از ذکر تو خاموشی بود
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم
بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در بادیه ی خارمغیلان بودم
زنده می کرد مرا دم به دم امید وصال
ورنه دور از نظرت کشته هجران بودم
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحر خوان بودم
سعدی از جور فراقت همه روز این می گفت
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
سعدی
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۱۱
سلام — اگه بشه بهش بگی شعر آره یه چیزهایی می نویسیم
آب حیات من است ، خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمی است ، ما و غم روی دوست
ولوله در شهر نیست ، جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست ، جز خم ابروی دوست
داروی مشتاق چیست ، زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست ، زخم ز بازوی دوست
دوست بهندوی خود ، گر بپذیرد مرا
گوش من و تا بحشر ، حلقه هندوی دوست
گر متفرق شود ، خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
گر شب هجران مرا ، تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم ، خیمه بپهلوی دوست
هر غزلم نامهای است ، صورت حالی در او
نامه نوشتن چه سود ، چون نرسد سوی دوست
لاف مزن سعدیا ، شعر تو خود سحر گیر
سحر نخواهد خرید ، غمزهی جادوی دوست
سعدی
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۰۶
سلام-
آخر نگهی بسوی ما کن
دردی به تفقدی دوا کن
بسیار خلافِ وعده کردی
آخر به غلط یکی وفا کن
مارا تو به خاطری همه روز
یک روز تو نیز یاد ما کن
این قاعدهء خلاف بگذار
وین خوی معاندت رها کن
برخیز ودرِ سرای بربند
بنشین وقبای بسته وا کن
آنرا که هلاک می پسندی
روزی تو به خدمت آشنا کن
چون انس گرفت ومهر پیوست
بازش به فراق مبتلا کن
سعدی چو حریف ناگزیر است
تن در ده ،وچشم در قضا کن
شمشیر که می زند،سپر باش
دشنام که می دهد دعا کن
زیبا نبُوَد شکایت از دوست
زیبا،همه روز گو:جفا کن!
سعدی
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۱۳
سلام
دلم دل از هوس یار بر نمیگیرد
طریق مردم هشیار بر نمیگیرد
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل از این کار بر نمیگیرد
همیگدازم و میسازم و شکیباییست
که پرده از سر اسرار بر نمیگیرد
وجود خسته من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار بر نمیگیرد
رواست گر نکند یار دعوی یاری
چو بار غم ز دل یار بر نمیگیرد
چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار بر نمیگیرد
بسوخت سعدی در دوزخ فراق و هنوز
طمع از وعده دیدار بر نمیگیرد
سعدی
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۴۴
بی محبت مادر
یک قنات بی آبم
مثل راه بی مقصد
مثل عکس بی قابم
بی محبت مادر
از شکوفه ها دورم
یک کبوتر بی بال
یک چراغ بی نورم
بی محبتِ مادر
چون لبان بی لبخند
ساکتم و غمگینم
مثل بلبلی در بند
بی محبت مادر
در دلم صفایی نیست
از بهار در قلبم
هیچ رد پایی نیست
منم روز مادر رو به همه مامانای عزیز و دوست داشتنی تبریک میگم . . .
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۳۸
واااااای سلااااامممممم به خانواده ی جدبد و مهربون خودممم . . . مرسی مامان باراان جونممم هم بابت راهنماییت هم اینکه قابل دونستی دخترت باشمممم . . . دوست دارمممم مامانی . . . مرسسی آجی های گل و دوست داشتنی خودمممم گندممم و رویاا و نازنین بانو . . . همگی توووووووونو دوس دارممم آجی های گلمممم . . . امیدوارم منم آجی خوبی برا شماها باشمممم . . . مرسسسسسسی داداشای عزیزمممم سورنا و علی . . . شماها رو هم دوست دارم داداشای مهربونمممم . . . امیدوارم منم آجی خوبی برا شماها باشم . . . همتووونو دوست دارممممم . . . واقعاااا خجالت زده م کردین
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۸:۳۹
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۳۳
گندم جونم سلام خوبی؟ امروز که اومدم یه سری به عاشقانه ها بزنم دیدم شما تقریبا به همه ی پیغام ها جواب میدی خیلی خوشم اومد معلومه که عضو فعال عاشقانه ها هستی خوش به حالت که اینقدر فرصت داری من که هنوز درگیر گرفتاریمون هستم و همچنان محتاج دعای تو و بقیه امیدوارم یادت نره برام دعا کنی . راستی یه سوال دارم این باران کیه که همه توی پیغامشون ازش یاد میکنن من هنوز نفهمیدم لطف میکنی اگه جواب بدی گلم . یه سوال دیگه هم درام میشه بگی چندسالته .
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۱۲
سلام درسا جان خوبی؟؟قربونت عزیزم شما نسبت به من خیلی لطف داری من هموز عضو ویزه نشدم ایشا الا به زودی… دوم اینکه گلم همه ما ادما یک مشکلاتی داریم نا امید نباش خود من الان یک مشکل دارم تنها امیدمم خداست من هم واست دعا میکنم ولی از خدا کمک بخواه خدا کلیدو بهت داده فقط باید زحمت بکشی درو باز کنی همه ما ادما اینجوری هستیماا ایشاالا خدا کمکت میکنه حتما واست دعا میکنم [دعا کردن] سوم اینکه باران جون عضو فعال هستند من خیلی دوستشون دارم به بچه های زیادی کمک کرده و حرفای خیلی قشنگ هم میزنه اگه هم کمک کسی بخواد با حرفاش کمک میکنه در کل خیلی هارو نصیحت میکنه مثل مامانها به همین خاطر بچه ها بهش میگن مامان باران.. چهارمی هم که گلم من تا چند ماه دیگه میرم تو۲۲ سال از اشنایی با شما هم خوشحالم اگه خوش امدی گویی نگفتم شرمنده متوجه نشدم
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۰۶
خواهش میکنم یلداجونم، منتظر حرف های قشنگت هستم.
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۰۸
یلدا جونم خاهش میکنم منم کلی دوست دارمممممممم
بوسس
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۸:۴۸
مامانای خوشکل عسل روزتون البته ببخشید دیر تبریک میگم
مباررررررک.
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۴۳
داستان آموزنده برای کسانی که می خواهند به یک آرامشی برسند ………….
آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ ؟
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: “عجیب آشفته ام و همه چیز
زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این
آرامش را کجا پیدا کنم؟”
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این
برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن
می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به
خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار
گرفت.
استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی
جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش
سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!”
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست.
او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!
لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان
دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!”
استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری
زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم
داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.”
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی
کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای
من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟”
استاد لبخندی زد و گفت: “من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق
رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه
ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل
آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم …
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۰۲
خیلی لطیف و رویایی بود مرسی
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۲۷
مرسی از شما که پسندیدید و قابل نظر دادن دونستید (:
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۲۸
سلام ،قشنگ بود.مرسی
خیلی وقت نبودید.ىلتنگتون بودیم
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۳۰
مرسی از شما .
گرفتاریم . گرفتاریم در پشت میله های مدرسه و البته امتحانا (:
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۱۰
اگه من بودم آرامش برگ رو انتخاب میکردم، اگه بخوای آرامش سنگ رو انتخاب کنی، به هیچ جا نمیرسی. اما من مدت هاست که مانند برگ بر روی جریان زندگی ام. بالا و پایین میروم اما اعتماد دارم به خدایی که از دور مرا میبیند.
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۳۱
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۴۷
سلام متن قشنگی گذاشتین.یاد این متن افتادم.
نوشتن بر خاک آسان تر و بر سنگ سخت تر است ! با انگشت بر خاک مینویسی و با تیشه بر سنگ.
نوشته های خاکی میهمان اولین نسیم است و نوشته های سنگی میهمان تمام تاریخ .زندگی را بر خاک مینویسی یا بر سنگ ؟؟
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۰۹
چه قشنگ بود آفرین
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۶:۴۲
امـان از دسـت این ایـرانیها
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می
رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال
تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی
ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از
ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما
ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند.
بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد
و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون،
مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این
را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها
را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند.
وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال
تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها
پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن
تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت
و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند
لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی
توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا !!!
هوش ایرانی ها در تمام دنیا زبانزد خاص و عام است اما ایکاش کمی هم انصاف
چاشنی این ذکاوت بود
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۵۹
خیلی جالب بود ممنون
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۳۶
مر۳۰ خواهر گلم
(:
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۱۲
مرسی خیلی جالب بود. ولی خداییش هوشمون خوبه ها، اما ازش استفاده نمیکنیم و متاسفانه خودمون رو به نفهمی میزنیم!
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۳۵
مرسی مامان جونم (:
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۱۲
هاهاهاها دمه مون گرم ماشالا میگن ذوق نزده ایرانیان هستو بس همینها
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۳۴
ممنون عمه جان (:
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۵۶
روزی پدری هنگام مرگ فرزندش را فراخواند و گفت فرزندم تو را چهار وصیت دارم و امیدوارم که در زندگی به این چهار توجه کنی. اول اینکه اگر خواستی ملکی بفروشی ابتدا دستی به سرو وریش بکش و بعد بفروش دوم اینکه اگر خواستی با فاحشه ای همبستر شوی سعی کن صبح زود به نزدش بروی سوم اینکه اگر خواستی قمار بازی کنی سعی کن با بزرگترین قمار باز شهر بازی کنی چهارم اینکه اگرخواستی سیگار یا افیونی شروع کنی با آدم بزرگسالی شروع کن .
مدتی پس از مرگ پدر او تصمیم گرفت خانه پدری که تنها ارث پدرش بود را بفروشد پس به نصیحت پدرش عمل کرد و آن ملک را با زحمت فراوان سروسامان داد پس از اتمام کار دید خانه بسیار زیبا شده و حیف است که بفروشد پس منصرف شد.
مدتی بعد خواست با فاحشه معروف شهر همبستر شود .طبق نصیحت پدر صبح زود به در خانه اش رفت.اما چون صبح زود بود و فاحشه فرصت نکرده بود آرایش کند دید که او بسیار زشت است و منصرف شد.
مدتی بعد نیز خواست قمار بازی کند.پس از پرسوجوی فراوان بزرگترین قمار باز شهر را پیدا کرد.دید او در خرابه ای زندگی میکند و حتی تن پوش مناسبی هم ندارد.وقتی علتش را پرسید قمارباز بزرگ گفت همه داراییم را در قمار باخته ام در نتیجه از این کار هم منصرف شده و به عمق نصایح پدرش پی برد . اما زمانی که دوستانش سیگار برگی به او تعارف کردند که با آنها هم دود شود بیاد وصیت پدر افتاد و نپذیرفت تا با مرد پنجاه ساله ای که پدر یکی از دوستانش بود شروع کند ولی وقتی او را نزدیک به موت یافت که بر اثر این دود کردنها و مواد مخدر بود خدا را شکر کرد که او آلوده نشده وبه پدر رحمت فرستاد .
* پدرها هم واسه خودشون عالمی دارن ها ……… *
روز مادر مبارک ولی پدرها رو دست کم نگیریم ! :-??
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۴۷
خیلی قشنگه باران جونم روزتم مبارک
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۰۷
سلام نازنین جون، مرسی عزیزم، روز تو هم به عنوان یه خانوم مبارک
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۳۱
سلام بچه ها میبینم که جزء فراموش شده ها حساب میشیمو کسی بهمون محل نمیذاره
اول اینکه روز مادر را به مادر عاشقانه ها(باران جان)و به همه ی دختر خانوم های عاشقانه ها تبریک میگم البته با تأخیر ۳ روزه
@};-@};-
این همه گل هم تقدیم به همه
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۳۸
سلام پسرم، ممنون
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۴۵
سلام علی ممنون گلم
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۵۹
به بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! برادرزاده ی گلم کم پیدایی؟! این روزاست که عمه جونت رو توی وبلاگت ملاقات کنی
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۵۴
سلام علی جان خوبییی؟؟
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۹:۴۷
واسه منم هست؟؟؟؟؟
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۳۰
البته برای شما هم هست آبجی رویا جونم
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۳۲
سلام .شما هیج وقت فراموش نمیشی علی جان