بی خودتر از اینم کن
راز آن چشم سیه گوشه ی چشمی دگرم کن
بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن
یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعه ی دیگر بچشان، مست ترم کن
شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن
دارم سر پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن
عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن
صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن
افیون زده ی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن
پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن
شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه ی تو، مختصرم کن
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۵:۵۳
نازنین جان شعرقشنگی بود
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۱۶:۳۸
ممنون نرگس جان
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۵:۰۱
به همان قدر که چشم تو پر از زیبایی است
بی تو دنیای من ای دوست پر از تنهایی است
این غزل های زلالی که ز من می شنوی
چشمه جاری اندوه دلی دریایی است
چند وقت است که بازیچه مردم شده ام
گرچه بازیچه شدن نیز خودش دنیایی است
امشب ای آینه تکلیف مرا روشن کن
حق به دست دل من؟ عقل ؟ ویا زیبایی است؟
دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین
به خداوند که معشوقه من بالایی است
این غزل نیز دل تنگ مرا باز نکرد
روح من تشنه یک زمزمه نیمایی است
بهروز یاسمی
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۷:۵۴
زیبا و پر احساس بود
مرسی خانمی
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۱۶:۳۹
ممنون رضا جان به شعراییکه تو انتخاب میکنی که نمیرسه
۶ خرداد ۱۳۹۱در ۰۹:۵۹
میدونی، وقتی توی یه شعر حرفای دلت رو پیدا میکنی اون وقت حس میکنی زیبا تریت شعریه که شنیدی
ممنونم به خاطر حس زیبایی که بهم دادی
۱۲ تیر ۱۳۹۱در ۲۱:۱۶
خاهش میخونم آقا رضا
البته بعداز سلامی دوباره
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۲۰:۲۸
خیلی زیبا ممنون بووووس عمه جووووووون برای شماا
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۱۶:۴۰
ممنون شهرزاد جونم بوسس برای عزیزه عمه
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۰۰:۱۳
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۱۶:۴۰
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۴:۴۶
دوباره کوچه ام امشب تو را قدم می زد
و فکر می کنم این بار از تو دم می زد
و سنگفرش و شب و ماه و باد پاییزی
که استعاره ی شعر مرا رقم می زد
کنار خانه ی تکراریت رسیدم باز
همان شبی که دلم با دلت قدم می زد
رسیده ام به جوابت درست می گفتی
که منطق دگری عشق را رقم می زد
چه نقشه ها که کشیدم برای دیدن تو
و نقشه های مرا آسمان به هم می زد
میان دفتر تو می نوشتم اسمم را
و می رسید کسی و مرا قلم می زد …
مریم وزیری
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۴:۵۵
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندانزده غم شود ای دوست
این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۲۰:۰۴
اینروزها سخاوتِ باد صبا کم است
یعنی خبر ز سویِ تو، اینروزها کم است
اینجا کنار پنجره، تنها نشستهام
در کوچهای که عابر دردآشنا کم است
من دفتری پر از غزلام نابِ نابِ ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است
بازآ ببین که بیتو در این شهر پُرمَلال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است
اقرار میکنم که در اینجا بدون تو
حتّا برای آهکشیدن هوا کم است
دل در جوابِ زمزمههای «بمانِ» من
میگفت میروم که در این سینه جا کم است
غیر از خدا کهرا بپرستم؟ تورا، تورا
حس میکنم برای دلام یک خدا کم است!
محمد سلمانی
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۱۶:۴۴
من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست
بســـیـار برای تـو نـوشـتـم غـم خـود را
بســـیـار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفســــم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حـالا کـه مـقـــدر شــده آرام بگـیـــــرم
سیـــلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست
بگـذار که درها هـمگـی بسـته بـمانـنـد
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
بگــذار تبـــر بـر کـــمــر شـــاخه بکـــوبد
وقتی که بهـار آمد و او را ثمــــری نیست
تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر
در شهر به جز مــرگ متـاع دگری نیست
ناصر حامدی
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۱۷:۱۴
بانوی من که چشم فرو بست خواب را
در خواب خود به بند کشید آفتاب را
می بیندش خیال که از راه می رسد
تن پوش کرده پیرهن ماهتاب را
هم چون نگین به حلقه ی سیمین صورتش
از لب سوار کرده ٬ عقیق مذاب را
با ناز می خرامد و در خیل ماهیان
بیدار کرده وسوسه ی پیچ و تاب را
رفتارش از طراوت و لبخندش از صدف
جان داده داستان پری های آب را
می گویمش به زمزمه : می در میان خوش است ٬
شاید که رام خود کند این التهاب را
پرسیدمش : چگونه و کی صبح می شود ؟
چشمی ز هم گشود به نرمی جواب را
حسین منزوی
۵ خرداد ۱۳۹۱در ۱۲:۳۶
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ … کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
محمدعلی بهمنی
۵ خرداد ۱۳۹۱در ۱۴:۵۸
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
محمدعلی بهمنی
۹ خرداد ۱۳۹۱در ۰۱:۲۸
هادی جان حرف نداشت. خیلی قشنگ بود.
چقدر مثل حرف دل من بود
مرسی عزیز
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۷:۵۶
حرف دلم توش بود
ممنونم هادی جان لذت بردم
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۲۱:۱۲
قابلی نداشت رضای عزیز
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۰۰:۱۳
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۴:۳۶
سلام بر همگی
دوستای خوبم حلول ماه رجب رو به همگی تبریک میگم امیدوارم هممون بتونیم نهایت استفاده رو از این ماه ببریم.خیلی خیلی ازه همه التماس دعا دارم.مخصوصا برای پدرم.
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۴:۵۴
سلام ریحانه جونم حتمن برای پدره بزرگواره شما دعا میکنم گلکم
این ایدم به شما هم تبریک میگم
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۷:۵۹
سلام ریحانه خانم
خوب شد بوی عید های رجب رو توی این محفل عاشقونه اوردی
ایشالا عیدی شما اجابت دعاتون برای پرد بزرگوارتون باشه
۴ خرداد ۱۳۹۱در ۰۰:۱۴
سلام
ممنون واسه تبریک
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۰۳:۱۶
سلام،شعر جالبی بود.
یه سوال دارم
بخش به او بگویید کجا رفته؟
از همینجا به نرگس جان سلام میگم
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۰۹:۴۵
در حال حاضر به علت استفاده ی نامناسب از به او بگویید این ابزار غیرفعال شده است.
درضمن سوالات خود را از طریق صفحه تماس مطرح کنید.
توضیحات بیشتر
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۴:۲۹
مرسی آقا پویا
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۵:۵۱
سلام پویاجان.حالت خوبه عشقم؟شعر زیر تقدیم به تو
امشب دلم بهانه میگیرد؛دوست دارم کنار من باشی دوست دارم تمام شب اینجا؛”تو”در سکوت؛یار من باشی
اینجا نگاه ماه دلگیر است؛آسمان هم سیاه و پژمرده باد است و روزهای تکراری؛ کی میشود بهارمن باشی؟
حالا تمام روز میخوانم؛ اما نتم ؛دوباره میگیرد گویی نمی شود؛چاره ای باید؛ می شود نت گیتارمن باشی؟
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۲۱:۱۴
سلام
خ قشنگ بود
نمیذونم تاحالا خابگاه بودی یانه نازنین جان..
آدم خ دلش میگیره
عاشقانه ها روحیمو عوض میکنه…مرسی ی ی ی ی
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۴:۳۳
سلام بهار جونم نه عزیزم خوابگاه نبودم اما از حرفای دوستم میدونم آدمارو یکم دلتنگ میکنه
واقعن ممنون از نظرت گلم
بیشتر اینجا سر بزن البته جوریکه به امتحانات صدمه وارد نکنه با بچهها باش اینجا
امید وارم ساعت های شادیو اینجا داشته باشی گلکم
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۹:۵۴
روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست » سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به …
دست و پا زدن کرد. سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
و که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید » سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی. هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۲۳:۱۱
سلام گندم جان، خوبی آبجی نازم دلم برات خیلی تنگ شده بود
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۲۳:۵۴
سلام داداش علی بد نیست خدا باهامه تو چطوری با معرفت؟؟
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۰۰:۳۴
سلام گندم جونم،خوبی عزیزم؟ خیلی خوبه که به خداتوکل کردی درضمن متنی که انتخاب کردی خیلی قشنگ بود، ممنون ازانتخابت
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۹:۲۸
سلام مینا جون بد نیستم توخوبی؟؟ممنون از لطفت از اینکه از متن خوشت اومد خوشحالم
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۲۰:۴۴
منم خوبم عزیزم،برات آرزوی موفقیت میکنم.
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۳:۱۲
سلام آبجی متنت خوب بود ولی واقعا سقراط اینقدر خشن بوده؟؟؟؟؟؟
خدا بهم رحم کرده که اون استادم نبوده.
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۹:۳۰
سلام والا من با سقراط نبودم تا ببینم خشن بوده یا نه ولی مدونم این واقعی لابد این کارو کرده تا اون بهتر درک کنه ممنون از نظرت
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۹:۱۱
امشب دلم هوای باران های بهاری دارد کاش
امشب باران ببارد و من زیر نم نم اشک های آسمان
خیس خیس شوم. از یاد نمی برم روز هایی که با تو
لحظه های خوب زندگی معنا می گرفت. آن روزها
که می شد از نگاه هم عشق را خواند و فاصله ها را
زیر خاک باغچه پنهان کرد آن روزها که می توانستیم
در امتداد ساحل کبیر قدم بزنیم و معنای دریا بودن را
با ذره ذره وجود حس کنیم و دل به زمزمه امواج بسپاریم
و نجوای آنها را در گوش مرغان دریایی بشنویم.
افسوس که آن روزها رفتند و چه تلخ است تکرار تنهایی
و لمس غریبی در لحظه لحظه زندگی …
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۷:۵۸
شعر قشنگی بود خیلی خوشم اومد
ممنون
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۴:۳۵
ممنون برای نظرت گلم
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۷:۵۷
سلام آقا شاهین گلوگلاب حاتون خوبه داداش عزیزم؟
خواستم بگم اگه میشه بعضی وقتا یه موضوعی رو انتخاب کنید که بابچه های سایت راجع بهش صحبت کنیم.درسته اینجا عالم عاشقانه هاست ولی بعضی وقتا سوالایی هست چون اینجا محیط سالمیه گفتم شاید بشه بحثوگفتگوکرد نظرتون چیه؟
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۲۳:۵۰
سلام، موضوع بحث و گفتگو را برای همین منظور ایجاد کردیم و بزودی مطالبی در این زمینه منتشر خواهد شد.
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۲:۲۷
شاهین خیلی بیستی…..ممنون
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۲:۴۷
خواهش عزیزم