بانوی خیال
شبا مستم ز بوی تو.. خیالم بازه روی تو
خرامون از خیال خود.. گذر کردم ز کوی تو
بازم بارون زده نم نم.. دارم عاشق می شم کم کم
بذار دستاتو تو دستام.. عزیز هر دم، عزیز هر دم
گناه من تویی جادو.. نگاه من تویی هرسو
نرو از خواب من بانو.. تویی صیاد منم آهو
شب تنهایی زار و.. کسی هرگز نبود یار و
خراب یاد تو بودم.. تو بردی از نگات مار و
بازم بارون زده نم نم.. دارم عاشق می شم کم کم
بذار دستاتو تو دستام.. عزیز هر دم، عزیز هر دم
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۵۲
به چشم من تو زیباتر زهر رویای زیبایی
برایم دلنشین و خوشتر از هر خواب و رویایی
چو در صحرا شدی, حیران ز چشمان تو شد آهو
حسادت میکنم بر چشم تو آهوی صحرایی
میان شام تاریکم تویی ماه شب افروزم
میان گلشن و بستان تو بوی خوب گل هایی
تمام آرزوی من بود اینکه بیایی تو
و از کار دل زارم به لطفت عقده بگشایی
شاعر: ۰۰۰۰۰۰
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۴۱
حتی فکرشم نکردم که مبادا بگه یک روزی
ممکنه یک روز نباشم توی گریه هات بسوزی
باورم نمی شه امروز از چشای تو می افتم
حس میکردم که میدونی باچشام چیا میگفتم
تو که از نبض نفس هام دل دیونم رو دیدی
نگو عاشقم نبودی نگو که ازم بریدی نگو عشقی که میگفتی شده نفرت توی سینت
این مرام عاشقا نیست کاش صدامو میشنیدی
بزاز دست هاتو بگیرم من برای آخرین بار
توو همین روزا میمیرم تو دوباره هاتو بشمار
تویی که میگفتی بی من میمونی بی کسو بی یار
دروغات چه دلنشینن عشق من خدا نگه دار
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۳:۰۱
سلام علی آقا انشااله که خوب هستید آرزو دارم هر روز شادتر از روز قبل باشید
بین رویاهای هر شب جستجویت می کنم//گل عشق منی هر لحظه بویت می کنم
برگ برگ خاطراتم را خزان بر باد داد//ای بهار باغ رویا آرزویت می کنم
یک بغل شعر و غزل را از نگاهت چیدم و//این غزلها را فدای آرزویت می کنم
سبز در رویایم امشب گر شوی ای صبح جان//با دل رنجیده ی خود رو به رویت می کنم
دوستت دارم ولی من با تمام قصه ها//خویش را قربان یک تار مویت می کنم
لایقت شاید نباشد لیک یک شب عاقبت//آبرویم را فدای آبرویت می کنم
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۵۴
داداش قشنگ بود .
با آرزوی بهترینها واسه داداش بزرگم *
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۵۰
ممنون خواهر نازم بابت آرزوی قشنگت
۲۸ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۳۲
داداش هیچ معلوم هست کجایی؟ :-?
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۱۰
سلام به آبجی گندم ناز ناز خودم، ببخشید چند روزه درسام خیلی خیلی سنگین شده و از یه طرف هم کار های عقب مونده زیادی داشتم و نتونستم بیام. به هر حال منو ببخش
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۵۶
خواهش میکنم .. قابلی نداشت ۵۰۰۰ تومن میشه ))))))))))!!!
۳۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۴۴
کم بخند دختره بلا که گوشم رفت،
از فردا میگم در مغازتو گل بگبرن به دلیل گرون فروشی
۲۶ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۲۵
سلام پری خانم منم باهات دوستم
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۰:۳۸
سلام ملیکا جون.ممنون از لطفت.
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۰۷
سلام آجی ملیکا چقدر جات خالی بود .. چند وقت ازت خبری نبود !
چه خبرا ؟ همه چی روبه راهه ؟؟ :-/
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۲۰
سلااااااام ابجی مهسا جونم خوبی عزیزم؟مرسی فدات شم ممنونم تو خوبی؟خوش میگذره؟خیلی دوست دارماااااا
۲۸ فروردین ۱۳۹۱در ۱۰:۴۸
سلام ملیکا جونی کجایی اصلا پیدا نیستیا؟ :-?
۲۸ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۲۳
سلام گندم جونم مرسی عزیزم بخدا جواب میدم مگه به دستت نمیرسه؟راستی گفته بودی وقتی اومدم بگم اان هم اومدم در خدمت ابجی گلم هستم
۲۸ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۲۴
ببخشید اشتباه تایپی بود( الان) هستم
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۳۸
ابجی جون تو پست بگو نامت چیست واست کامنت گذاشتم برو بخون
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۴۷
منم خوبم شکر خدا *
آجی فدات شم ماهم دوست داریم ..بو س بوسی ی ی ی ی
۲۶ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۵۲
ما نیز تازه واردیم. باشد که لحظاتی عاشقانه را کنار شما دوستان عزیز سپری کنیم.
شبا مستم زبوی تو
خیالم پر ز روی تو
خرامون از خیال خود
گذر کردم زکوی تو
بازم بارون زده نم نم
دارم عاشق میشم کم کم
بزار دستات و تو دستام
عزیز هردم عزیز هر دم
گناه من تویی جادو
نگاه من تویی هرسو
تویی صیاد منم اهو
شب تنهایی زار و کسی هرگز نبود یادم
خراب یاد تو بودم
تو بردی از نگات مارو
بازم بارون زده نم نم
دارم عاشق میشم کم کم
بزار دستات و تو دستام عزیز هر دم عزیز هر دم
بازم بارون زده نم نم…………………………………..
۲۶ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۵۵
سلام دوست عزیز به خونواده عاشقونه ها خوش اومدی
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۴۵
سلام حمید رضا جان خوش اومدی *
۲۶ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۱۹
باسلام به همه عاشقانه ها.من تازه با وبلاگتون آشناشدم اونم به صورت خیلی اتفاقی.یه داستانی نمیدونم کجا خونده بودم خیلی برام جالب بود وبه نظر من میشه خدارو دراین داستان یافت فقط باید تعمق کرد. یک روز یک کوهنوردی که تنهایی داشت دریک جای مرتفعی کوهنوردی میکرد گرفتار تاریکی شب شد وهنوزصعودش تمام نشده بود که بعداز کلی بالا رفتن ناگهان طنابش از قلاب دررفت وهمینطور داشت به طرف پایین سقوط میکرد دراین مدت کوتاه تنها چیزی که به ذهنش اومد این بود که فارغ از تمام فلسفه ها وعلت ومعلول ها باخدا درد دل کنه وازاون کمک بخواد .برای همین با صدای بلند وازته دل خدارو فریاد زد وازاون خواست که نجاتش بده.ناگهان طناب به جایی گیر کرد وکوهنورد سقوط نکرد.بعد کوهنورد خوشحال ازاین که نجات پیدا کرده ،داشت به اتفاقی که افتاده بود فکر میکرد که ندایی از آسمان آمد که طنابت را ببر.کوهنورد چون دیگر نجات پیدا کرده بود مثل چند دقیقه قبل ایمان واعتماد نداشت وشروع کرد به حساب وکتاب کردن وچرتکه انداختن.ودر آخرسر هم نتوانست به خدا اطمینان کند وطناب را ببرد.وتصمیمش بر این شد که تا صبح درهمان وضعیت بماند و صبح زود ازگروه گشتی که معمولا صبحها به پناهگاه نزدیک کوه سر میزنند کمک بگیرد.صبح روز بعد گروه گشت جسد کوه نوردی را پیدا کردند که از طنابی آویزان بود که بازمین یک متر بیشتر فاصله نداشت وعلت مرگش سرمازدگی بود.خودتان داستان را تحلیل کنید ولی به نظر من خلاصه تمام مطالب بود.
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۵۶
سلام خیلی خوش اومدی *
این داستانه یا حقیقت ؟
آخه من قبلا شنیده بودم ، احساس میکردم واقعیته !!! :-? :-??
۲۸ فروردین ۱۳۹۱در ۰۸:۴۳
مرسی مهسا خانم.نمی دونم حتی اگه داستانم باشه خیلی نزدیک به حقیقت زندگی ماست.
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۵۵
بله بله صحیح است !*
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۳۱
سلام سورنا جان،
ببخشید که دیر برای خوش آمد گویی اومدم
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۱۹
سلام داش علی.دیر نیومدی کاملا به موقع اومدی .کم کم داشتم فکر میکردم کسی اینجا نیست که مارو تحویل بگیره.ماچاکریم.انشا اله دوست خوبی براتون باشم.
۲۶ فروردین ۱۳۹۱در ۰۹:۵۴
من خیلی لذت می برم وقتی باشماها درد دل می کنم امیدوارم منو دوست خودتون بدونید.
۲۶ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۴۲
سلام پری جون اره عزیزم تو خونواده عاشقانه همه باهات دوستند.من یکی که باهات دوستم
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۰:۳۰
سلام گندم جون.از اینکه منو دوست خودتون می دونید خیلی خوشحالم. ممنونم
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۵۷
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۱۴
گندم جان از دستت خیلی ناراحت و عصبانی، به خاطر اینکه قولی که داده بودی رو یادت رفت.
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۵۹
سلام داداش من واست کامنت گذاشتم تو وبلاگت شرمنده یک اتفاقی واسم افتاد مجبور شدم دیرتر بیام معذرت
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۵۹
شلام گندم جونم …SHet0ri ؟؟ ;;)
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۱۴
سلام عزیزم مرسی شکر خدا خوبم تو چطوری؟
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۲۰
منم خوبم شکر ..
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۴۸
باشه آبجی جونم، فدای سرت
مگه من دلم میاد آبجی نازمو نبخشم
۲۸ فروردین ۱۳۹۱در ۱۳:۰۰
سلام علی جون.حالت خوبه؟؟کجایی تو؟فکر ما رو هم کن که دلمون برای خواهر زادمون تنگ میشه.
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۱۶
الهی قربون دل مهربونت خاله هستی جونم،
ببخشید من خیلی دنبال شما بودم ولی نتونستم شما رو پیدا کنم.
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۴۵
عزیزم.من بیشتر تو پست های قیمت یه معجزه ویه جفت کفش طلایی و پاره اجر هستم.اونجاها دنبال من بگرد.ا ین دفعه دیگه بهونه قبول نمی کنماااااااا باید زود به زود از خالت سر بزنی.
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۵۱
سلام پری جان من چند وقت نبودم نمیدونم کی اضافه شده به خونوادمون!. گلم خوش آمدی به خونواده گرم خودت * منم دوست خودت حساب کن یا شاید بگم خواهر . ما همه اینجا خواهر برادریم! .بوووووس .
۲۸ فروردین ۱۳۹۱در ۰۸:۴۸
سلام مهسا جون.خوبی عزیزم؟ قربون لطفت.منم می بوسمت.
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۵۰
سلام سلام ! من که همیشه عالیم با وجود این همه خواهر برادر و دوستای خوفم *…اگه دوست داری از خودت بگو بیشتر آشنا شیم ..
۳۰ فروردین ۱۳۹۱در ۰۸:۵۴
سلام مهسا جون.از اول فروردین به جمعتون پیوستم.من فقط صبح ها تا ظهر میتونم باهاتون باشم.شما بگید چطوری با عاشقانه ها آشنا شدید؟ازکی؟
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۲۰
سلام پری خانوم یا همون آبجی پری،
ببخشید که دیر برای خوش آمد گویی اومدم، چند وقته به طور کل اوضاع روحیم به هم ریخته بود و شکر خدا کم کم رو به بهبود هستم.
البته با دعای دوستان
۳۰ فروردین ۱۳۹۱در ۰۸:۵۸
سلام به روی ماهت آقا علی.عیبی نداره.امیدوارم که از لحاظ روحی خیلی خیلی خوب شده باشی.خودتو هیچ وقت نارحت نکن چون ارزششو نداره.باشه داداش گلم؟بازم برات آرزوی بهترینارو دارم.
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۵۳
سلام ابجی پری.منم بهت خوشامد میگم هرچند که منم مثل شما تازه به این خانواده اضافه شدم. امیدوارم روزهای قشنگی کنار هم داشته باشیم!!! با آرزوی بهترینها برای تو.
۲۶ فروردین ۱۳۹۱در ۰۹:۴۷
سلام دوستان خوبم.منم خیلی وقته که باشماها همراه هستم ولی هیچوقت دیدگاه نذاشته بودم.حس خوبی بهم دست میده.یه جوری که دلم شاد میشه.دوستتون دارم.
۲۵ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۴۷
سلام.وب زیبایی دارید.ممنون که منو دیدی.خوشحالم از این که دیدمت.
خیلی باحاله.واقعا شعرقشنگی بود.موفق باشی
۲۵ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۲۸
بازم بارون زده نم نم دارم عاشق میشم کم کم
بذار دستاتو تو دستام احسان هر دم احسان هردم
خیلی دوست دارم به خصوص وقتی بارون میباره و باهم از پنجره ی اتاقم بیرونو تماشا میکنیم ( درست مثل الان )
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۱۱
اسم فرناز و احسان کنار هم برام آشناست !! :-o !
تو کدوم شهر زندگی می کنی ؟؟ :-/
۲۸ فروردین ۱۳۹۱در ۱۰:۳۱
مهسا گلی گیر نده بابا بیخیال
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۵۹
اجازه نمیدین که من کارگاه بازی در بیارم !!! باشه )))))))
۲۸ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۵۴
مهسا جان مطمئنا ما رو نمیشناسی چون کلا هیچ کس ما رو نمیشناسه ;;)
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۱۳
سلام به آبجی فرناز خودم، مطمئنن که منو می شناسی؟؟؟
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۱۵
بله ۱۰۰% حالت بهتر شده علی آقا؟
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۱۶
ببخشید سلام یادم رفت
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۴۴
پس ببخشید ! اشتباه گرفتم اخه دوست خواهرم هم ، اسمش فرناز بود و با پسری به اسم احسان دوست بود ..!شرمنده !! x_x
۲۵ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۳۵
پسر رویایی
در را به هم زدم و به سرعت از پله ها پایین آمدم . مدرسه ام خیلی دیر شده بود . از میان طبقات او را دیدم که جلوی واحدشان ایستاده بود و مشغول انجام کاری بود . به طبقه ی پایین که رسیدم دیدم دارد کفش می پوشد ، وجودم را که در راه پله ها احساس کرد قامت خمیده اش را راست کرد و به طرفم برگشت . محترمانه سلام کردم ، دستش را روی سینه اش گذاشت و با حرکت سرش به سمت پایین سلامم داد .
این اولین دیدارمان بود .دیدار با همسایه ی طبقه پایینی که تازه دیروز اسباب کشی کرده بودند .
ظهر که برمی گشتم موقع عبور از جلوی واحدشان کفش ها یش را دیدم که مقابل در ، جفت شده بودند . کفش هایی مردانه ، مشکی ، تمیز و براق .
رفتم بالا خیلی گرسنه ام بود . از مامان پرسیدم : ناهار چی داریم ؟ گفت : غذا . خندیدم و بعد از درآوردن لباس هایم و پرتاب آنها به گوشه ای از اتاق ، رفتم سر سفره ، از همسایه ی جدیدمان برای مامان تعریف کردم ، که قد بلند ، هیکل ورزیده و ورزشکاری ، خوش چهره و سبیل سه تیغه ، چقدر با ادب و مردم دار است . و اینکه فکر می کنم یه بیست و سه ، چهار سالش باشد .
مامان گفت : خبه …خبه … ناهارتو بخور ، تعریف دیگه بسه !
بعد از آن روز به دفعات اتفاق افتاد که ببینمش . در راه پله ها ، دم در ، موقعی که آش نذری برایشان بردم ، در کوچه . حداقل بیش از سایر همسایه ها . شاید به این خاطر بو د که اکثرا در خانه بود ، یک بار که در کوچه دیدمش چند کار گرافیکی دستش بود . فکر کنم گرافیست است و پشت کامپیوتر نشین که اکثرا در خانه است .
اما در تمام این برخورد ها سر و ته دو کلام هم حرف از این بشر نشنیدم . به قول مامان : شاید زیر لفظی می خواد تا حرف بزنه . به قیافه ی با شخصیت اش که می آید صدای رگی و قشنگی داشته باشد .
هر بار با یک لبخند محترمانه یا بالا بردن دست به سمت سرش جواب سلام و خداحافظ و همین تعارف های معمول من را داده بود . ولی خوشم می آید که اینقدر با حجب و حیا است . یک کشف دیگر هم کرده ام ، معلوم است آدم پر شر و شور و بگو ، بخندی است . آخر یک بار سر کوچه دیدمش که دارد با دوستش صحبت می کند و یک عکس هایی نشانش می دهد . من خیلی دور ایستاده بودم و صدایش را نمی شنیدم ولی دیدم که موقع حرف زدن خیلی از حرکات دست هایش استفاده می کند .
شادی دوستم می گفت کسانی که موقع حرف زدن از حرکات بدنی ، مثل دست ها زیاد استفاده کنند آدم های پر شر و شور و بگو بخندی هستند . خیلی حال می کنم که وقتی به من می رسد ، اینقدر سنگین و مودب رفتار می کند . اصلا صدا از ندایش در نمی آید .
از پر رو نبودنش ، از ساکت و مظلوم بودنش خوشم می آمد ولی حرف نزدنش برایم شده بود یک علامت سوال بزرگ که دائم در سرم روشن و خاموش می شد .
تا اینکه یک روز در انتهای کوچه ی بن بست مان از دور دیدمش که کنار ماشینی با آرم بهزیستی ایستاده و در حال صحبت با فردی بود . طبق معمول با شور و شوق همیشگی اش داشت چیزی تعریف می کرد با همان حرکات دست و حالات صورت .
اما این بار که دقیق شدم متوجه غیر عادی بودن حرکات دستش موقع صحبت شدم . به شکلی خاص از آنها استفاده می کرد نه بی اختیار و از سر هیجان . انگار با حرکات دستش می خواست چیزی را به آن فرد بفهماند .
عجیب تر آنکه آن فرد هم پس از او موقعی که شروع به صحبت کرد از همان حرکات دست استفاده کرد . جلو تر رفتم تا صدایش را بشنوم شاید مفهوم این حرکات برایم روشن می شد .
هر چه نزدیک می شدم حرکت لب ها و باز و بسته شدن دهانش را می دیدم ولی صدایی جز چند اَ … اِ … اُ … او… از آن خارج نمی شد . جلو که رفتم روی ماشین را خواندم که نوشته بود واحد معلولین تکلمی ، ناشنوایان و نابینایان .
باورم نمی شد در تمام این مدت شیفته ی صحبت های یک لال شده بودم !!!
۲۵ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۳۵
الهی خیلی قشنگ بود مرسی
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۰:۳۴
خیلی جالب بود
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۳۰
دلم گرفته
تنم شکسته
ظهور گریه در من نشسته
بسته گلوم رو بغض عقیمی
مونده تو قلبم زخمی قدیمی
جاری شده تو رگهای قلبم حرم غم عشق مثل تف تب
تموم درها قفلی بزرگه، خشکیده دستم بر کوبه شب
به حرمت عشق خود را شکستم
اما به خاک غربت نشستم
به انتظار رسیدن تو خود را به خاک هر جاده بستم
تفسیر عشقم با این تن سرد
سردر گریبون در پیله درد
در فصل گلریز تنها گل عشق
پژمرده و خشک دلخسته و زرد
مانی رهنما
۳۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۱۰
بگذار خیال کنم دوستم داری و از این خیال شبها تا سپیدی روز با ستاره ها باشم
وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم
وقتی که دیگر نمیتوانست بماند من او را دوست داشتم
وقتی که دیگر رفت من دوستش داشتم
هنوز هم دوستش دارم
۳۱ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۲۱
هنوز این اتاق خالی، این چراغ نیمه روشن
همه شاهدن که هیچ وقت تو نرفتی از دل من
کاشکی این دنیای دلگیر قد قاب عکس ما بود
تا فقط تنها واسه من توی دنیای تو جا بود
شاید اون وقت تو نگاهم دیگه بارونی نمی موند
دل من تو عکسی کهنه دیگه زندونی نمی موند