اگر کمی زودتر

با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شده‌بودند. اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. می‌خواست حرف بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد. تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست.

تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته‌بود. مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. چه می‌خواست بگوید؟ آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟
در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود. بله خودش بود که داشت می‌آمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید. آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست باور کند. یعنی نمی‌خواست باور کند.

کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود. چرا؟ چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند. نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است.

وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد. شاخه گل را انداخت و رفت. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت.

نویسنده: حمید بیدی

انتشار یافته توسط سمانه گل‌محمدی در جمعه 4 آذر 1390 با موضوع داستان‌های کوتاه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۱۰۷ دیدگاه

  1. ملیحه گفته:

    ۲۲ دی ۱۳۹۰در ۲۳:۰۵

    خیلی خیلی قشنگ بود واقعا تو دلم لرزش ایجاد شد [دست زدن] [دست زدن] ;) :)

  2. یه کم کنجکاوی بیشتر هم بد نیستا :( :( :( الکی الکی ازش گذشته :( حالم گرفت

  3. سلام من تا بحال با خیلیا دوست شدم ولی عاشق نشدم بعضی وقتا دعا میکنم که عاشق شم ولی میترسم اون همونی نباشه که من میخوام واسه همین نظرم عوض میشه برام دعاکنین ولی فکرنکنم عشق وجود داشته باشه همش وابستگیه :x

    • sange sabor گفته:

      ۵ بهمن ۱۳۹۰در ۲۱:۴۷

      اخه تا حالا دیدی بگن مجنون پس از سیراب شدن از وجودلیلیترکش کرد به عشق شک نکن
      :x

  4. تجربه سختیه به مولا :)

  5. سلام من تازه با سایت آشنا شدم ولی بدونید که عشق وجود داره مثل عشق عاقلانه ای که من انتخاب کردم ولی افسوس که تنها عشق مسیر زندگی رو مشخص نمی کنه مشکلی که برای من بوجود اومده داره ما رو از هم جدا میکنه ، برای سلامتی شوهرم دعا کنید

  6. ما بهش میگیم قسمت…

  7. آرمان گفته:

    ۱۶ دی ۱۳۹۰در ۲۳:۲۲

    واقعاهمچین موضوعی واسه دوستم اتفاق افتاد.داستان شماخاطرات گذشته رودوباره زنده کرد.مرسی.

  8. اگه یکم دقتبیشتر میکرد فقط فقط یکم فقط………….
    الان قصه باوصالشون به آخر میرسید
    چه دوره زمونه ای شده ها :( :( :(
    چه دختره بی احساس بود حداقل متوجه نشد که این پسره هرروز میاد واسه چی؟ ~x( ~x( ~x(
    خیلی دلم گرفت ولی واقعا نازبووووووود @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- (*) (*) (*) [دست زدن] [دست زدن] [دست زدن]

  9. راضیه-ق گفته:

    ۱۲ دی ۱۳۹۰در ۰۰:۱۷

    :))
    سلام
    بابا شما چه ساده اید!!
    عشق کجا بود!
    طرف فیلم آبکی ایرانی زیاد می دیده توهم زده.
    =;

  10. علی(سکوت) گفته:

    ۱۰ دی ۱۳۹۰در ۲۰:۱۳

    داستان زندگی شاعر بزرگ شهریار رو کی شنیده؟عاشق به شهریار میگن//////////////////// هیچ داستان عشق و عاشقی مثل داستان شهریار منو هیجان زده نکرد