دیدی که بهار بی تو سرد است
دیدی که بهار بی تو سرد است
پاییز تر از خزان زرد است
آن شب دل من شکسته تر شد
دیگر همه چیز رنگ درد است
دیگر همه جا سکوت دلگیر
دست و دل من اسیر زنجیر
ای روح پر از ترانه من
خاموش ترین بهانه را گیر
دیگر نروم به سوی مستی
حظی نبرم ز می پرستی
ای آن که نداری خبر از من
سرچشمه ی هر غمم تو هستی
دیگر به بهار خنده ام نیست
باران صفا دهنده ام نیست
ای آن که دلم اسیر عشقت
بر بام دلت؛ پرنده ام نیست؟
شعرم همگی سرود درد است
گفتم که بهار بی تو سرد است
گفتم که بهار بی تو دیگر
پاییز تر از خزان زرد است
فریبا شش بلوکی
۱۷ دی ۱۳۹۰در ۰۱:۳۶
آفرین ..بسیار جالب و با معنا و قشنگ بود.
۲۲ مهر ۱۳۹۰در ۱۶:۲۸
فوق العاده فوق العاده بید.ممنون از شعر زیبات
۲۹ اسفند ۱۳۸۹در ۰۹:۳۱
خیلی قشنگ بود