شاخه گل سرخ

به خانه می رفت
با کیف و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی؟ پدرش گفت..
دعوا کردی باز؟ مادرش پرسید..

وبرادرش کیفش را زیر و رو می کرد
در پی آن چیز که در دل پنهان کرده بود..
تنها مادر بزرگش دیده بود
شاخه گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود..

حسین پناهی

 

انتشار یافته توسط عاطفه در جمعه 24 اسفند 1386 با موضوع شعرهای عاشقانه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۱۴ دیدگاه

  1. ممنون از شما که این مطالب رو تو سایت میذارید…

  2. هرآنچه از دل برآید بردل نشیند…حرفاش حرف نیست قصه ایست افسانه ای لبریز ازسادگی باصفحاتی از جنس نگاه @};-

  3. سلام ممنون میشم اگه بازم از استاد پناهی مطلب بذارید @};-

  4. بخدا گفتم: ” بیا جهان را قسمت کنیم، آسمون واسه من ابراش مال تو، دریا مال من موجش مال تو، ماه مال من خورشید مال تو … “.

    خدا خندید و گفت: ” بندگی کن، همه دنیا مال تو … من هم مال تو … “

  5. متاسفانه منم وقتی زنده بود مثل خیلیای دیگه نشناختمش خدارحمتش کنه

  6. واقعاَ روحش شاد ،
    عاشق نوشته هاش و مخصوصاَ صداشم @};-

  7. هر کی از حسین پناهی مطلبی داره رو سایت بذاره لطفا

  8. خیلی قشنگ بود روحش شاد

  9. به قول استاد پناهی:لنگه های چوبی درب حیاطمان،گرچه کهنه اند و جیر جیر میکنند،ولی خوش بحالشان که لنگه ی همدیگرند… @};- @};-

  10. خیلی خوب بود شعرش در عین سادگی بسیار پر مغزه.من ادبیات ساده و کودکانه زنده یاد پناهی رو خیلی دوست دارم روحش شاد.