شاخه گل سرخ

به خانه می رفت
با کیف و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی؟ پدرش گفت..
دعوا کردی باز؟ مادرش پرسید..

وبرادرش کیفش را زیر و رو می کرد
در پی آن چیز که در دل پنهان کرده بود..
تنها مادر بزرگش دیده بود
شاخه گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود..

حسین پناهی

 

انتشار یافته توسط عاطفه در جمعه 24 اسفند 1386 با موضوع شعرهای عاشقانه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۱۴ دیدگاه

  1. روحش شاد… چقد خوبه ادم بعد مرگشم یه چیزی برا گفتن داشته باشه چیزی که تا ابد به یادگار بمونه…
    خودش بره اما “موندنی” بمونه…
    روحت شاد مرد پر احساس

  2. [دست زدن] [دست زدن] [دست زدن]
    عزیزم خیلی خوب بود :-* :-* :-*
    یکی از کارای خیلی لذت بخش دنیا اینه که بیای تو صفحه های قبلی عاشقانه ها شعرا رو بخونی :d با آجی داداشای قبلیتم آشنا بشی :d خیلی کیف میده :d
    ممنون آجی عاطفه :x :x :x امیدوارم الان لحظاتت پر از رنگ شادی باشه [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن]

  3. خدا بیامرزدش واقعا شعراش حرف نداره