گفتی بارانم
من بودم و تنهایی و یک راه بی انتها
یک عالم گله و خدایی بی ادعا
گم شده بودم میان دیروز و فردا
تا تو را یافتم.. با تو خودم را یافتم
صدایت در گوشم پیچید
نگاهت در چشمانم نقش بست
نشان دادی به من آنچه بودم
آری، با تو رسیدم من به اوج خودم
نامم را خواندی.. گفتی بارانم
بارانی شد دل و چشمانم
آری بارانی شدم تا ببارم
اما ای کاش بدانی تویی آسمانم
بی تو نه معنا دارد باران
نه معنا دارد خورشید و نه رنگین کمان
ای که شبیه تر از خود به منی
بگو تا آخر راه با من هم قدمی
باران مهام
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۳:۱۵
امروز زنی نشانی زندان را پرسید، خواستم بگویم، همان ایستگاهی که نفست در بند اشکهایت به هق هق افتاد، پیاده شو. ناگهان زنی دیگر پاسخ گفت: خانم پیاده شید، زندان همین جاست و حس کردم گونههایم خیسِ اشک است..
۱ خرداد ۱۳۹۱در ۱۵:۳۲
از این تکرار بیزارم، ازهمهمهی آدمکهای آهنی.
من خودم را میخواهم، گم شدهام.
گوشهایم پراز صدای شکستن قلبهای شیشهایست
این جا هیچکسی جای خودش نیست
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۱۶
چه آشناست باران با چشمِ من
چه آشناست آسمان با دلِ من
آنکه غریبست با من، خودمم!
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۵۱
گشــــــــــــــــــــــنگ بود اگه آخرش می نوشتی «خود منم» باحال تر میشد
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۵۷
ممنون الناز جونم از توجهت، اتفاقاً تو دفترم همونی رو نوشته بودم که تو گفتی! نمیدونم چرا اینجا اینطوری نوشتمش! فقط یک “ن” کم گذاشتم. اشتباه تایپی بود . اصلش همینه:
چه آشناست باران با چشمِ من
چه آشناست آسمان با دلِ من
آنکه غریبست با من، خودِ منم!
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۴:۵۸
پس تفاهممونم بالاست!
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۰۴
آره عزیزم، فقط متاسفانه دقتِ من کمه!
مثلاً قرار بود تا آخر هفته نیام، اما اونقدر به شما ارادت دارم نتونستم بچهها مو بندازم به جونِ تو میترسم بلایی سرشون بیاری آخه خودت گفتی
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۰۷
بچه هات نمی افتن به جون من ! من میفتم به جون اونا! کار خوبی کردی! یه شمارش مجدد بکنی بد نیست
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۲:۰۱
خدای خوبم، میدانم جزء تو کسی رو ندارم، دلمو به خودت میسپارم. خودت گفتی هیچ وقت تنهام نمیذاری، پس خیالم راحته وقتی دلم شکست تو با دستهای مهربونت اشکهای منو پاک میکنی و با آغوش گرمت به من آرامش میبخشی.
خدای مهربونم، داره بهم سخت میگذره، کمکم کن. میدونم همه جا با منی، به همین دلخوشم که هر جا باشم خدایی بزرگ دارم که پشتیبان منه.دلم برای نوازشات خیلی تنگ شده.
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۱۹:۴۲
سلام مامان جونم چه قدر راحت با دلت کنار اومدی
—————————————————————————
همچو یک شمع مذابم
در میان آرزوها
چون کویری در سرابم
چشمه ایی خشکیده از امواج آبم
من سرودی در گلو بگرفته از غم
من چو فانوسی به طاق بیکسی ماوا گرفتم
شمع بی نورم که در فانوس جانم جا گرفتم
قوی تنهایم که در تنهایی خود
رفته ام از یاد یاران دیر سالیست
مرغ غم در جان من خوش کرده منزل
وای بر من
وای بر دل
۲ خرداد ۱۳۹۱در ۲۰:۲۴
سلام پسرم،
راحت با دلم کنار نیومدم!
روزگار سخت میگذره اما به خدا امید دارم، راه دیگه ای ندارم:( :-?
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۱۴
تنهایی ام را تکه تکه کردم در میان بازیهای روزگار تا نفهمم چطور بی تو جادهی زندگیم را به انتها رساندم.
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۷:۱۷
آسمان را خلاصه کردم در چشمانت، تو برایم معنای زندگی ای. با تو دنیایم به لطافت بال پروانه هاست، بهترینم.
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۹:۲۰
آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی می اندیشید
و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود
و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.
احمد شاملو
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۴۰
من بودم و تنهایی و یک راه بی انتها
یک عالم گله و خدایی بی ادعا
گم شده بودم میان دیروز و فردا
تا تو را یافتم.. با تو خودم را یافتم
اکنون
من هستم و تنهایی و یک راه بی انتها
یک عالم گله و خدایی بی ادعا
و باز گم شدم میان خودم و تو
تو را گم کردم و انگار گم کردم خودم را
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۰۵
سلام مامان باران جونم ای کاش مصرع آخر شعر خود را این گونه تمام می کردی
و باز گم شدم میان خودم و تو
و با تو گم کردم خودم را
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۲۵
سلام
با او هیچ گاه گم نمی شوم، من خودم را در او یافتم
و روزی که خود را گم کنم باز، او را گم میکنم و هیچ نمی ماند از من.
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۲۷
وای باران باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست
۳۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۴۸
و یادم می رود من نیستم آنکه می تواند تمام مشکلات را حل کند و دلم می گیرد از خودم و باز می خواهم ببارم اما اشکی نمی آید می خواهم بخندم اما لبخند را فراموش کرده ام و خسته میشوم دوباره از خود و باز می خواهم باشم آنکه نباید باشم…
۳۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۴۱
آسمان رعدی زد
ابرها غریدند
قطرات باران
نم نم باریدند
بوی آب و کاهگل
تق تق شیروانی
ناله ناودانی
توی کوچه پیچید
کاشکی دلها نیز
چون هوای کوچه
پس از این باریدن
بوی پاکی میداد…
۳۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۱۶
چیه باران جان؟ باز که زدب تو فاز دپرسیو! بی خیال بابا. سخت نگیر. این نیز بگذرد!
۳۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۲۳
هیچی عزیزم، ایشاالا درست میشه یعنی امیدوارم
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۳۳
زندگی باید کرد!گاه بایک گل سرخ،گاه بایک دل تنگ،گاه باید رویید در پس این باران،گاه باید خندید بر غمی بی پایان….