چشم تو
کاش میدیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
میتابانی
بال مژگان بلندت را
میخوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته میگردانی
موج موسیقی عشق
از دلم میگذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم میگردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم میکند ای غنچه رنگین، پرپر
من در آن لحظه که چشم تو به من مینگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را میبینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش میگفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
۱۹ آبان ۱۳۹۲در ۱۰:۳۱
فصلهای تازه چه میدانند
قصه فصلهای مرده را
چ خبر دارند از سراغاز برگهایی که چشم انتظار
زمستان زرد گشتند
……
هیس میشنوی
کلاغها میگویند
برایشان قصه فصلهای رفته را
قصه های شکوفه های خشکیده را
….
من عاشق شعرهای مشیریم .
خیلی ممنون
۲۲ آبان ۱۳۹۲در ۲۰:۴۹
ممنون از تو پردیس جان بابت شعر زیبات
۱۸ آبان ۱۳۹۲در ۱۵:۱۹
۲۲ آبان ۱۳۹۲در ۲۰:۴۹
ممنونم
۱۸ آبان ۱۳۹۲در ۱۰:۱۱
مرسی خیلی خوب بود
۲۲ آبان ۱۳۹۲در ۲۰:۵۰
ممنون عزیزم
۱۸ آبان ۱۳۹۲در ۰۱:۱۱
پرمعناولطیف…
۱۸ آبان ۱۳۹۲در ۱۸:۱۰
۱۷ آبان ۱۳۹۲در ۱۵:۱۴
۱۷ آبان ۱۳۹۲در ۱۵:۴۹
ممنون آزیتا جون
۱۶ آبان ۱۳۹۲در ۱۹:۵۷
مرسی خیلی خیلی قشنگ بود
۱۶ آبان ۱۳۹۲در ۲۰:۴۵
ممنون دوست عزیز
۱۶ آبان ۱۳۹۲در ۱۹:۲۱
فریدون مشیری شاعر محبوب منه حسی که موقع سرودن هر شعرش داشته کاملا قابل لمسه!ممنونم آجی خاطره ی عزیزم
خدا قوت آقا شاهین
۱۶ آبان ۱۳۹۲در ۲۰:۴۵
ممنون گلسار نازنینم
خوشحالم دوسش داشتی عزیزم
۱ آذر ۱۳۹۲در ۱۴:۰۶
ممنون عزیز
۱۶ آبان ۱۳۹۲در ۱۶:۵۴
من در آن لحظه که چشم تو به من مینگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را میبینم با سپاس فراوان
۱۶ آبان ۱۳۹۲در ۲۰:۴۴
خواهش عزیزم
ممنون از توجهت نازنین
۱۶ آبان ۱۳۹۲در ۱۱:۵۴
از او پرسیدم ای جان، که راز ِ چشم ِتو چیست
که برقش، در درون ِ من بدون واسطه، چون سیل جاری ست
تپش آرد به قلبم توی ِ سینه، مثال ِ مشت بر خُم
دَوَد گرما به رگهایم، چو آب ِ جوش جاری ست
به زانو ها می شوم من سست و لرزان
که از پیشَت توان ِ رفتن ام نیست
کلامی گر بخواهم، از تمنایم بگویم
نفس پس می زند، آنگاه توان ِ گفتن ام نیست
تکان خوردن ز ِ جایم، چو پا هست سست و لرزان
توان از دست داده، وَ پای ِ رفتن ام نیست
کبوتر وار چو بر دامی ز ِ تور افتاده باشد
به کوشش در تلاشی بر فرارم، چاره ام نیست
چو بشنید این سخن ها از لب ِ من
نهاد انگشت بر لب، گفته ام هیس
۱۶ آبان ۱۳۹۲در ۱۵:۲۹
ممنون مهسا جان از توجهت
۱۶ آبان ۱۳۹۲در ۱۱:۳۶
سلام خاطره عزیز زیبا بود
(کاش میگفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است…..)
۱۶ آبان ۱۳۹۲در ۱۵:۳۰
ممنون دوست عزیز …