چشم تو

کاش می‌دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می‌تابانی

بال مژگان بلندت را
می‌خوابانی
آه وقتی که  توچشمانت
آن جام لبالب از جان‌دارو را
سوی این تشنه جان سوخته می‌گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می‌گذرد
روح گل‌رنگ شراب
در تنم می‌گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می‌کند ای غنچه رنگین، پرپر

من در آن لحظه که چشم تو به من می‌نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می‌بینم

بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می‌گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

فریدون مشیری

عشق لبخند نگاه
انتشار یافته توسط خاطره در پنجشنبه 16 آبان 1392 با موضوع شعرهای عاشقانه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۷۹ دیدگاه

  1. فصلهای تازه چه میدانند
    قصه فصلهای مرده را
    چ خبر دارند از سراغاز برگهایی که چشم انتظار
    زمستان زرد گشتند
    ……
    هیس میشنوی
    کلاغها میگویند
    برایشان قصه فصلهای رفته را
    قصه های شکوفه های خشکیده را
    ….
    من عاشق شعرهای مشیریم .
    خیلی ممنون @};- @};- @};-

  2. مرسی خیلی خوب بود [دست زدن] [دست زدن] [دست زدن] [دست زدن] [دست زدن]

  3. [دست زدن]
    پرمعناولطیف…

  4. مرسی خیلی خیلی قشنگ بود @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- %%-

  5. [دست زدن] [دست زدن] [دست زدن] [دست زدن] [دست زدن] [دست زدن]
    فریدون مشیری شاعر محبوب منه حسی که موقع سرودن هر شعرش داشته کاملا قابل لمسه!ممنونم آجی خاطره ی عزیزم :-* :-* :-* :-* :-* :x :x :x :x :x @};- @};- @};- @};-
    خدا قوت آقا شاهین :x :x :x :x :x @};- @};- @};- @};-

  6. من در آن لحظه که چشم تو به من می‌نگرد
    برگ خشکیده ایمان را
    در پنجه باد
    رقص شیطان خواهش را
    در آتش سبز
    نور پنهانی بخشش را
    در چشمه مهر
    اهتزاز ابدیت را می‌بینم با سپاس فراوان

  7. از او پرسیدم ای جان‌، که راز ِ چشم ِ‌تو چیست
    که برقش‌،‌ در درون ِ‌ من بدون واسطه‌، چون سیل جاری ست
    تپش آرد به قلبم توی ِ سینه‌،‌ مثال ِ‌ مشت بر خُم
    دَوَد گرما به رگهایم‌،‌ چو آب ِ‌ جوش جاری ست
    به زانو ها می شوم من سست و لرزان
    که از پیشَت توان ِ رفتن ام نیست
    کلامی گر بخواهم‌، از تمنایم بگویم
    نفس پس می زند‌، آنگاه توان ِ گفتن ام نیست
    تکان خوردن ز ِ جایم‌، چو پا هست سست و لرزان
    توان از دست داده‌،‌ وَ پای ِ‌ رفتن ام نیست
    کبوتر وار چو بر دامی ز ِ تور افتاده باشد
    به کوشش در تلاشی بر فرارم‌،‌ چاره ام نیست
    چو بشنید این سخن ها از لب ِ من
    نهاد انگشت بر لب‌‌، گفته ام هیس

  8. سلام خاطره عزیز زیبا بود [دست زدن] @};-
    (کاش می‌گفتی چیست
    آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است…..)