پیش داوری ها

درست حدس زده بودم، می‌دانستم اگر کلاه کاموایی بر سر بگذارم به پیش‌داوری‌های غلط مردم دامن می‌زنم، و آنها بازهم معلولیت مرا به حساب تنگدستی و نداریم می‌گذارند.

عصر شد از دانشکده بیرون آمدم، آن روز آخرین روزی بود که در دوره کارشناسی سر کلاس رفتم. سوز برف می‌آمد کلاه را بر سرم گذاشتم و به راه افتادم، به یاد پدرم افتادم نخستین روزی که به دانشگاه آمدیم پدرم کارت دانشجویی را به دستم داد و گفت: “خستگی‌ام در رفت.” پدری که دوازده سال با نظام آموزشی مبارزه کرد تا پسر معلولش در مدرسه عادی تحصیل کند.

خاطرات دانشکده را مرور کردم، یاد اولین روز کلاس‌هایم افتادم. وارد کلاس چهل نفری شدم چهل جفت چشم در یک لحظه با فردی روبه‌رو شدند که پاهایش خم و دستانش در هوا معلق بود و هنگام راه رفتن همه فکر میکردن الان است که نقش بر زمین شوم. بالاخره به ترمینال آزادی رسیدم. کلاه را روی سرم محکم کردم و به سمت اتوبوس رجایی شهر رفتم به یاد رانندگانی افتادم که بخاطر وضیعت فیزیکیم از من پول نمی‌گرفتند و رانندگانی که تا مطمئن نمی‌شدند پول دارم سوارم نمی‌کردند و من مجبور بودم با هر دو گروه بحث کنم.

خاطرات تلخ و شیرین چهارساله ذهن و جسمم را خسته‌تر کرد و پاهایم بیشتر به زمین کشیده می‌شد تنها آرزویم دیدن اتوبوس رجایی شهر بود، به اتوبوس رسیدم بالای پله‌ها مردی شیشه عسل به دست ایستاده بود و با چرب زبانی می‌خواست آنها را به مسافران بفروشد. همین که پایم را روی پله اول گذاشتم، تبلیغ عسل‌هایش را قطع کرد و گفت: “برادرا، خواهرا یه کمکی به این بنده خدا بکنید ثواب داره”؛ چند ثانیه‌ای نگذشت که فهمیدم منظور آقا من هستم.

کنترل عصبیم رو از دست دادم فریاد زدم و کارت دانشجویم رو به اون و مسافرا نشون دادم؛ اما کار ساز نبود همین که به عقب اتوبوس می‌رفتم که صندلی خالی پیدا کنم دست هایی با پول خرد به طرفم آمد که بیشتر عصبیم کرد .

هوا تاریک شد به رجایی شهر رسیدم یادم افتاد که باید به منزل خیاط مادرم برم و لباسشو بگیرم، به درب منزل رسیدم زنگ زدم. خیاط از آیفون جواب داد کیه؟ گفتم حسینی هستم لباس مادرمو میخوام. چند دقیقه گذشت خبری نشد دوباره زنگ زدم آیفون برداشت و گفت: “از پنجره میندازم”. گمان کردم میخواد لباس را داخل نایلون بذاره و از پنجره بندازه . بالا نگاه کردم خانم خیاط کیسه‌ای حاوی پول خرد را به سویم پرت کرد. خنده‌ام گرفت. بلند گفتم: “شلوار رو می‌خوام”. پرسید: “شام می خوای؟” ناگهان منو شناخت و گفت: “ببخشید پسر خانم حسینی هستید؟” پایین آمد و شلوارو به دستم داد و کلی معذرت خواهی کرد .

با خودم فکر کردم چرا خاطره آخرین روز دانشجویی یک معلول باید با دو حادثه تلخ همراه باشه حوادثی که با قضاوت عجولانه مردم معلولین با افراد فقیر و بی‌بضاعت اشتباه گرفته میشن. سرمو به آسمون بلند کردم و با تمام وجود برای داشته‌ها و توانایی‌هام خدا رو شکر کردم و به طرف خونه راه افتادم.

انتشار یافته توسط مهسان در پنجشنبه 16 شهریور 1391 با موضوع داستان‌های کوتاه

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۴۹ دیدگاه

  1. خیلی قشنگ بود مهسان جان [دست زدن] :-* @};-

    مرسی شاهین @};-

  2. الهی! خیلی قشنگ بود مهسان جان :-*
    بچه ها قدر سلامتیتون رو بدونید و بیخودی غصه ی دنیا رو نخورید . @};-
    بله پیش داوری خیلی بده ولی خیلی وقتا آدم ناخواسته پیش داوری میکنه و من خودم یکبار یه همچین پیش داوری رو در مورد یه پسر ناشنوا کردم و وقتی فهمیدم ناشنواست دیگه فرصت عذرخواهی پیدا نکردم ولی شب تا صبح از گریه خوابم نبرد. همش چهره ی معصوم و مهربونش جلوی چشمم میومد و تمام وجودم اتیش میگرفت :(
    امیدوارم هرگز همچین اشتباهی رو تکرار نکنم #:-s و امیدوارم اون آقا پسر هم اشتباه منو فراموش کنه #:-s

  3. خدا مارو بابت این همه پیش داوری های غلط ببخشه
    ممنون مهسان جان @};- @};-

  4. ممنون مهسان جان..
    چقد خوبه که یادمون باشه هر لحظه ممکنه خود ما هم مورد پیش‌داوری قرار بگیریم، شاید اینطوری کمتر کسی و قضاوت کنیم… @};-

  5. سلام واقعا زیبا بود
    غم انگیز و واقعیت
    متاسفم برای کسایی که اینطور برخورد میکنن
    ممنونم از شما و بابا شاهین @};-

  6. خیلی قشنگ بود… [دست زدن] [دست زدن] @};-

  7. جالب بود . . . @};- %%-

  8. این داستان خیلی قشنگه از خدا می خواهم که به همه چشم دل بده به نظر من کمالات انسانی و اخلاق خوب و ذات خوب مهمه بعضی ها سالم هستند ولی اخلاق خوب ندارند بدجنس هستند ( بچه ها دعا کنید من به عشقم برسم) @};-

  9. سلام
    داستان زیبا و آموزنده ای بود و جای تامل هم داشت آفرین مهسان خانوم

    • خوهش میکنم هادی جان
      راستی این داستان نبود کاملا واقعیت و این آدم ساکن کرج البته الان متاهلم شده و زندگی بسیار شیرینی داره