پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشهی عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشهی انگور نبود.
هیچ آیینهی تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند، نوبت پنجرههاست.»
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است، که به فوارهی هوش بشری مینگرند.
دست هر کودک ده سالهی شهر، شاخهی معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
۲۸ اسفند ۱۳۹۱در ۱۵:۴۱
فوق العاده زیبــــــــــــا
۱۷ شهریور ۱۳۹۲در ۱۲:۱۹
۲۲ اسفند ۱۳۹۱در ۱۳:۳۷
دور خواهم شد ازین خاک غریب
محشر بود
۱۷ شهریور ۱۳۹۲در ۱۲:۱۹
۱۵ اسفند ۱۳۹۱در ۲۳:۰۷
خیلی قشنگه مرسی
۱۹ اسفند ۱۳۹۱در ۱۹:۴۶
خواهش
۲۴ بهمن ۱۳۹۱در ۲۲:۴۵
شعر خاطره انگیز کودکی ها ممنون آقا شاهین برای یاد آوری خاطرتات دستتون درد نکنه
۲ اسفند ۱۳۹۱در ۱۱:۰۹
خواهش می کنم عزیز..
۲۴ بهمن ۱۳۹۱در ۲۲:۴۴
سلام انتخاب قشنگی بود.
۲ اسفند ۱۳۹۱در ۱۱:۰۸
سلام، ممنون.
۱۰ بهمن ۱۳۹۱در ۲۳:۴۲
عالی بود
۱۱ بهمن ۱۳۹۱در ۱۶:۲۱
۷ بهمن ۱۳۹۱در ۱۶:۲۹
صبر کن سهراب…
قایقت جا دارد؟
من هم از همهمه ی داغ زمین بیزارم…
۴ بهمن ۱۳۹۱در ۱۷:۴۷
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشهی عشق
قهرمانان را بیدار کند.
۳ بهمن ۱۳۹۱در ۱۶:۴۱
کاش میشد دور شد، دور شد از این خاک غریب
۱۱ بهمن ۱۳۹۱در ۱۶:۲۱
کاش..
۲ بهمن ۱۳۹۱در ۱۷:۳۵
خیلی انتخاب خوبی کردین ممنون
۳ بهمن ۱۳۹۱در ۱۸:۳۵
خواهش