پاره آجر
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: «اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.»
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
۸ مرداد ۱۳۹۱در ۱۵:۳۶
سلام نعیمه خانوم
متاسفانه نمیشه باور کرد …………….
آخه تو این دور و زمونه حتی نمیشه تو خواب این کارو کرد چه برسه……….
۲ مرداد ۱۳۹۱در ۱۸:۳۳
حقیقت محض بود…..
۲ مرداد ۱۳۹۱در ۱۰:۴۲
واقعا حقیقت داره
زیبا بود
۹ خرداد ۱۳۹۱در ۰۰:۳۵
چقدر زیبا
ولی همه ما روزی هزاران پاره اجر به سمتمون پرتاب میشه
چرا کسی اونارو نمیبینه؟
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۱۳:۲۴
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه
بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه
را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت:
تمام سعی ام را می کنم… حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای
او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق،
پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد…
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست
۳ خرداد ۱۳۹۱در ۲۳:۵۰
سلام ممنون خیلی داستانت جالب بود
۹ خرداد ۱۳۹۱در ۰۹:۱۱
سلام
خواهش می کنم نظر لطفت
۸ خرداد ۱۳۹۱در ۱۶:۲۹
ای جان خیلی قشنگ بود مرسی
۹ خرداد ۱۳۹۱در ۰۹:۰۵
یه بغل گل های لاله ، سبدی پر از ستاره / می فرستم واسه دوستم ، که دلش مثل بهاره .
میسی عقشم
۲۹ تیر ۱۳۹۱در ۱۴:۰۷
سلام گندم جون خوبی عزیزم؟ نمیدونم اسم کسی که دوستش داری چیه.ولی میخوام بدونم حالش خوبه؟بهتر شده؟
۲۹ تیر ۱۳۹۱در ۱۶:۱۳
سلام هستی جون خوبی؟؟ والا تا عمل نکنه خوب نمیشه بعضی وقتا خوب بعی وقتا بد واسش دعا کن تا هر چه زودتر پیوند پیدا بشه [دعا کردن]
۸ مرداد ۱۳۹۱در ۱۱:۳۲
داستانت الهام بخش خوبی بود که بازم امید داشته باشم .
مرسی
۸ مرداد ۱۳۹۱در ۱۱:۴۶
خوشحالم که پسندیدی
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۸:۲۶
عالی بود مرسی
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۰۵
آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید . روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید : « تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی ؟ »
آهنگر سر به زیر آورد و گفت :« وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم . سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید . اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود اگر نه آن را کنار می گذارم . همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا ! مرا در کوره های رنج قرار ده اما کنار نگذار ! »
۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۲۰
شنگ بود
۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۴۵
سلام خوبی چه خبرا علی ؟ یادت رفتم؟ دیگه به وب منم نمیای؟؟ بازی تموم شد که نیومدی؟؟
بیا سیاوش برو توی وب علی کجالم اونجا هست
دیگه چی؟؟
۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۴۷
ا
سیاوش
اینم بری رو اسمش لینک میشی هر جا امار کامنتا زیاد بود کل نظراتم زیرو رو کنی
پیداش میکنی :-?
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۱:۰۱
ماه من غصه نخور گریه پناه آدماست
ترو تازه موندن گل، مال اشک شبنماس
ماه من غصه نخور زندگی خوب داره و زشت
خدارو چه دیدی شاید فردامون باشه بهشت
ماه من غصه نخور پنجره مون بازه هنوز
باغچه مون غرق گلای عاشق نازه هنوز
ماه من غصه نخور زندگی بی غم نمی شه
اونیکه غصه نداشته باشه آدم نمی شه
ماه من غصه نخور حافظ واست وا می کنم
شعراشو می خونم و تورو مداوا می کنم
ماه من غصه نخور دنیارو بسپار به خدا
هردومون دعا کنیم توهم جدا منم جدا
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۱۱
ای زندگی باور مکن دیگر ترا باور کنم
این عمر باقیمانده را در پای تو پرپر کنم
نفرین به من گر بعد از این با هر فریبت سر کنم
گر شکوه ای دارم ز دل از دست تو باور کنم
دیگر برایت بعد از این من فکر دیگر میکنم
اما بدان ای نازنین بی لطف چشم عاشقت
هر جای دنیا هم روم احساس غربت میکنم
اینم واسه شنوی دوس داشتنی
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۵۹
بچه ها من خیلی وقته به این سایت سر میزنم ولی دیدگاه نمیذاشتم تا اینکه دیدم چن وقته شماها نمیاین یه فضولی در مورد باران کردم تا اون بیاد بعدشم بقیتون بیاین آخه جون همتون یه جورایی به جون باران بسته هس
مث اینکه نقشم خوب گرفته
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۵:۵۹
نه عزیزم! جون من یکی به جون باران وابسته نیست! اگه به خاطر داداش شاهینم نبود تا حالا دخلش رو آورده بودم ( چون من عمه النازتم و خواهرشوهر مامان باران جونت!) اما علت اینکه کسی اینجا نمیاد اینه که بچه ها رفتن توی پستای جدید سایت. اگه صفحه ی اصلی سایت رو باز کنی و آخرین پست ها رو بیاری می بینی که خواهرا و برادرات اونجاها کولاک کردن، علت اینم که بعضیها مثل باران جان یا من بصورت اکتفاقی متوجه حضور شما در این پست شدیم اینه که اعضای ویژه ی سایت آخرین کامنتهایی رو که بچه ها گذاشتن میتونن ببینن. واسه همینم اومدیم سراغت! حالا مثل یه بچه ی خوب برو صفحه ی اصلی سایت ( یا بعبارتی صفحه ی خانه ) بدو که جا می مونی