پاره آجر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: «اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.»
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

خدا زندگی
انتشار یافته توسط نعیمه در شنبه 3 آذر 1397 با موضوع داستان‌های کوتاه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۲,۹۰۱ دیدگاه

  1. شبی با عشق خود عازم به میخانه شدیم
    آنقدر خوردیم تا زخود بیخود شدیم
    گفتا ساقی اول اکنون مرا فرصت دهید
    بزنید به سلامتی او که بی مهری بود از او بعید
    پیک دوم به عشق آنکه دشمنم بود
    همه شب او دور از دلم بود
    پیک سوم به عشق آنکه آواره ام کرد
    به دردی بی درمان گرفتارم کرد
    پیک چهارم به عشق آنکه قلبم را شکست
    رفت با دیگری و عهدش را شکست
    پیک پنجم به عشق آنکه قدرم ندانست
    عاشق بود ولی معنای عشق را ندانست
    پیک ششم به عشق آنکه خنجرم زد
    بی وفا از رو به رو تیرش بر دلم زد
    پیک هفتم به سلامتی اوکه بی وفا بود
    از شهر معرفت به یک عالم جدا بود
    پیک هشتم به عشق آنکه یک سالم را سوخت
    به گنه کار فرصت دوباره دادن را نیاموخت
    پیک نهم به عشق آنکه بر سرم منت نهاد
    به اجبار فکر دیگری را در سرم نهاد
    پیک آخر به عشق آنکه او را هرگز نبخشم
    خواهم مهرم را به کسی دیگر ببخشم
    از بغز و ازگریه و درد گلویم پر شد
    به ناگه چشمانم از تیرگی کور شد
    گفتم ساقی دوم مرا رخصت دهید
    بزنید به سلامتی او که پرده قلبم را درید
    پیک دوم به سلامتی آنکه عشقم بود
    شبی در دل شبی دور از دلم بود
    پیک سوم به سلامتی اوکه جا در دلم داشت
    به دردی گرفتارم کرد که دل آرزویش داشت
    پیک چهارم به سلامتی او که قلبی نداشت
    رفت با دیگری و بر عهدش وفا نداشت
    پیک پنجم به سلامتی اوکه قدردانی ام را نفهمید
    معنای عشق و هوس را هیچگاه نفهمید
    پیک ششم به سلامتی آنکه او هم خنجرم زد
    با وفا اما خنجر از پشت بر دلم زد
    پیک هفتم به سلامتی اوکه گه با وفا گه بی وفا بود
    فقط خدا داند چه کسی از معرفت جدا بود
    پیک هشتم به سلامتی او که عمری به پایش سوختم
    اما قلب پاره ام را باز هم برایش دوختم
    پیک نهم به سلامتی او که از نو دل را شکست
    با من عهد بست و باز هم عهدش شکست
    پیک آخر به سلامتی اوکه ازجرمش گذشتم
    تنها شدم و عاقبت از خیر زندگی گذشتم

  2. داستان دلقک!
    روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
    مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی, از خیلی ها از… , مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم
    پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود
    مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کردو گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم

  3. از همان روز اول که به دنیا می آییم دلمان خوش است
    دلمان خوش است که مادری داریم که شیرمان می دهد
    دلمان خوش است که پدری داریم که می توانیم با موهای صورتش بازی کنیم
    دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها برای شکم ما آفریده شده اند
    دلمان به این خوش می شود که زمین زیر پای ماست و آسمان هم ,
    دلمان به قیافه خودمان توی آینه خوش می شود
    دلمان خوش می شود به اینکه توی جیبمان یک دسته اسکناس داریم
    دلمان به لباس نویی خوش می شود و به اصلاح سر و صورتی ذوق می کنیم
    یا وقتی که جشن تولدی برایمان می گیرند
    یا زمانی که شاگرد اول می شویم
    دلمان ساده خوش می شود به یک شاخه گل یا هدیه ای که می گیریم
    یا به حرف های قشنگی که می شنویم
    دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش می شود
    به تماشای تابلویی یا منظره ای یا غروبی یا فیلمی در سینما و شکستن تخمه ای
    دلمان خوش می شود به اینکه روز تعطیلی را برویم کنار دریا و خوش بگذرانیم مثلا با خنده های بی دلیل ,
    یا سرمان را تکان بدهیم که حیف فلانی مرد یا گریه کنیم برای کسی
    دلمان خوش می شود به تعریفی از خودمان و تمسخری برای دیگران
    یا به رفتنی به مهمانی و نگاه های معنی دار و اینکه عاشق شده ایم مثلا
    دلمان خوش می شود به غرق شدن در رویاهای بی سرانجام
    به خواندن شعر های عاشقانه و فرستادن نامه های فدایت شوم
    دلمان ساده خوش می شود با آغوشی گرم و حرف هایی داغ
    دلمان خوش است که همه چیز رو براه است
    که همه دوستمان دارند
    که ما خوبیم.
    چقدر حقیریم ما….
    چقدر ضعیفیم ما…
    دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران می خوانند و عده ای می گویند , آه چه زیبا
    و بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند
    دلمان خوش است به لذت های کوتاه
    به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند
    به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند یا کسی عاشقمان شود
    با شاخه گلی دل می بندیم و با جمله ای دل می کنیم
    دلمان خوش است به شب های دو نفری و نفس های نزدیک
    دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی
    و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود
    چقدر راحت لگد می زنیم و چه ساده می شکنیم همه چیز را
    روز و شب ها تمام می شود و زمان می گذرد
    دلمان خوش می شود به اینکه دور و برمان پر می شود از بچه ها
    دلمان به تعریف خاطره ها خوش می شود و دادن عیدی
    دلمان به اینکه دکتر می گوید قلبت مشکلی ندارد ذوق می کند
    و اینکه می توانیم فوتبال تماشا کنیم و قرص نیتروگلیسیرین بخوریم
    دلمان به خواب های طولانی و بیداری های کوتاه خوش است
    و زمان می گذرد
    حالا دلمان خوش می شود به گریه ای و فاتحه ای
    به اینکه کسی برایمان خیرات بدهد و کسی و به یادمان اشک بریزد
    ذوق می کنیم که کسی اسممان را بگوید
    و یا رهگذری سنگ قبرمان را بخواند
    و فصل ها می گذرد
    دلمان تنها به این خوش می شود که موشی یا کرمی از گوشت تنمان تغذیه کند
    یا ریشه گیاهی ما را بمکد به ساقه گیاهی
    دلمان خوش است به صدای عبور آدم هایی که آن بالا دلشان خوش است که راه می روند روی قبر ما
    و دلمان می شکند از لایه های خاکی که سنگ قبرمان را در مرور زمان می پوشاند
    و اینکه اسممان از یاد بچه ها رفته است
    و زمان باز می گذرد
    دلمان خوش است به استخوان بودن
    به هیچ بودن
    به خاک بودن دلمان خوش است
    به مورچه ها و موش ها و مارها
    ما آدم ها چه راحت دلمان خوش می شود
    مثل کودکانی که هنوز نمی فهمند
    و من دلم خوش است به نوشتن همین چند جمله
    و این است پایان شبهای تنهایی …

  4. کجا برم با کژاالی بحرفم؟؟؟ :-? :-? :-?
    تو وبلاگ شنو هم رفتم نیستش!!!!! :-?? :-?? :-?? :-??
    من کژالی موخوام [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن]

    • (*)

      چشات ضعیفه اون همه کامنت گذاشته تو جواب بذار جواب میده
      بیا رو اسمم لینک میشی وبم بیا قسمت نظرااااات کامنت بذار تا بدونه اومدی

    • (*)

      راستی تعداد بچه های جدید رفته بالا باهاشون اشنا میشی برو صفحه اول ازتو دلگیرم..راه شمالی …تغیرات جدید سایت…….هفت سین… همه پستای صفحه اول برو میفهمی اینجاهام سر بزن دوباره
      بهت گفتم الاخون والاخون نشی حالا هی بیا اینجا

  5. دلم برای همه میسوزه. وقتی میبینم میخندند وقتی میبینم همه سعی و تلاششون اینه که شادی کنن. یعنی اونا این آرامشی رو که من بعد از گریه بدست میارم تا حالا احساس کردن؟ یعنی شادی اونا هم به اندازه غم من وفاداره؟ فکر نمیکنم! من با این غم بزرگ شدم. با این غم روز به روز بیشتر آشنا شدم. روز به روز بیشتر بهش وابسته میشم….میدونم اون تنها چیزیه که میتونم همیشه روش حساب کنم….
    الان دیگه اونو از خودم میدونم…باهاش راحتم…حتی دوستش دارم! فکر میکنم هروقت بخوام میتونم بهش رو بندازم. اونه که هیچوقت منو تنها نمیزاره… اونه که همیشه و همه جا با من هست….اون راز بزرگ منه! بجز خودمو خودش کس دیگه ای از این راز خبر نداره!
    اونا میخندن… منم جلوی اونا میخندم ولی سنگینی این خنده رو روی لبام احساس میکنم.
    مدتهاست دارم با این سنگینی زندگی میکنم دیگه باید بهش عادت کرده باشم اما نه!
    چند وقت پیش توی یک مهمونی یکی از دوستای قدیمیم وقتی منو دید بهم گفت طبق معمول خندانی…. از بعد از این جمله اش رفتم تو فکر.
    تازه فهمیده بودم تضاد خودم رو! همیشه سعی میکنم جلوی دیگران بخندم تا کسی از گریه هام باخبر نشه. انقدر این کار برایم عادی شده که دیگه خودم هم خودم رو نمیشناسم! اما وقتی گوشه ای رو گیر میارم که میدونم کسی منو نمیبینه تازه خودمو پیدا میکنم. خیلی دلم میخواد میتونستم با صدای بلند داد بزنم و به همه بگم اون آدم خندونی که شما ها میشناسید اون من نیستم! اما ….

    دلم تنگ است امشب بهر زاری
    به روی موج گریه تک سواری
    صفای گریه ای در خلوتم را
    نمی بخشم به سال خنده داری

    • خیلی جالبه آقا سیاوش. حرفایی که الان اینجا نوشتی دقیقاً حرفاییه که من، تا ۲سال پیش توی دفترم می نوشتم! که چرا وقتی خودم یه کوه غصه ام وانمود می کنم که شادم؟ شاید باورت نشه ، دوسال پیش یه موضوعی پیش اومد که یکی دوهفته به شدت داغونم کرد طوری که منی که تا اون موقع هیشکی غمگین ندیده بودم هرکاری میکردم نمیتونستم وانمود کنم که شادم، هرکاری میکردم نمیتونستم حتی یه لبخند کوچولو بزنم. یه خواهرزاده دارم که اونمقع یه پسربچه ۴ساله بود.یکی دو دقیقه روبروم وایساد و نگام میکرد و می خندید ولی من بی تفاوت نگاش میکردم یه آن متوجه شدم بغض کرده و الانه که بزنه زیر گریه! هرجوری شده الکی دهنم رو کش دادم وبهش لبخند زدم یهو پرید بغلم!! یه ذوقی کرد که نگو! گفت خاله جونم وقتی میخندی خیلی خوشگل تر میشی! نزدیک ۱۰دقیقه همونجوری سرش رو شونه هام بود و ازم جدا نشد(اصلاً سابقه نداشت اینقدر لوس شه) تازه به خودم اومدم و دیدم شوخ طبعی و خندان بودن من که واسه خودم هیچ اهمیتی نداره واسه اطرافیانم چقدر مهمه! چقدر مهمه که حتی یه بچه ی ۴ساله هم تفاوت رو احساس میکنه و روش تاثیر میذاره! از اون روز به بعد دیگه سعی کردم همیشه روحیه شادم رو حفظ کنم و واقعاً از ته قلبم غصه هام رو کوچیک کنم و نادیده بگیرم و حالا کوچیک شدن غصه هام برام یه عادت شده، یه عادت که خیلی دوستش دارم. واقعاً دنیا ارزش غصه خوردن نداره. اولا فکر میکردم دارم خودم رو گول میزنم که از درون دارم له میشم ولی واسه دیگران خودمو شاد نشون میدم اما الان دیگه واقعاً غصه ها برام کوچیک شده خیلی وقتا مشکلاتی رو که دوستام هم دارن و اونا دارن با این مشکلات داغون میشن من اصلاً نمی بینم! برای من خیلی کوچیکن! خیلی! و فکر میکنم همش به خاطر اینه که ظاهر شادم روی باطنم تاثیر مثبت گذاشته. منم اون آرامش بعد از گریه رو تجربه کردم ولی این آرامش دوست داشتنی تر و قشنگ تره چون خیلی واقعی تره. واقعی از این نظر که ماهیت پوچ دنیا برام به اثبات رسیده و یقین دارم که هر اندوهی یه روزی به پایان میرسه و هر غمی ، شادی ای رو در پی داره وقشنگ گفته خدا که: تقدیر شما از پیش نوشته شده و این برای این است که از آنچه از دست شما رود دلتنگ نشوید و از آنچه به دست شما رسد دلشاد نگردید.
      خواهشاً دلت واسه من یکی نسوزه :d

    • حالا اینا رو گفتم ولی نصیحت نبود ها ! نیست همکاریم گفتم یه ذره از مشکلات کارمون باهات هم دردی کنم :-p چندتا از کامنتای قدیمیت رو با بچه ها خوندم برادرزاده ی باحالی هستی ;) به عمه النازت کشیدی :d خوب شد اومدی. تنهایی سخته ، به یه همکار باحال نیاز مبرم داشتم :)) حالا میدون رو واگذار میکنم به خودت میرم استراحت :d نیام ببینم اینجا رو تبدیل کردی که ماتمکده! دوست دارم وقتی برمیگردم هرکی رو یه ور ریسه بره ;) بینم چه میکنی :-p

    • (*)

      این همه گفتیم بیا بیا چی شد اخرش شد این؟؟
      زیرو رو شدی پسر؟ غمگین چرا؟ چی شدی؟
      خورد تو ذوقم حسابی گفتیم بیا…

    • اقا سیاوش شما میگین درونتون ناراحته یعنی یکجورایی خودتون گم کردید؟دوکانگی در درون و ظاهر ایجاد شده :-?

  6. من و تو میدانیم کز پی هر تقدیر حکمتی میاید
    من و فرسایش دل!
    تو و تصمیم و مکان!
    ما و تقدیر و زمان!
    چه شود آخر دلتنگیها؟!
    خدا میداند :-/ (*)

  7. من کامنتهای گندم جان رو خوندم!
    اینو فقط فقط واسه اوون مینویسم ولی همه بهش دقت کنن مخصوصا تو گندم جان!

    خدا
    گفتم : خسته ام
    گفتی: لا تقنطوا من رحمه اله / از رحمت خدا نا امید نشوید.(رمز /۵۳)
    *
    گفتم : هیچ کی نمی دونه تو دلم چی می گذره !
    گفتی : ان اله یحول بین المرء و قلبه / خدا حائل هست بین انسان و قلبش ! ( انفال / ۲۴ )
    *
    گفتم : غیر از تو کسی رو ندارم .
    گفتی : نحن اقرب الیه من حبل الورید / ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق /۱۶)
    *
    گفتم : ولی انگار اصلا منو فراموش کردی !
    گفتی : فاذکرونی اذکرکم / مرا یاد کنید تا یاد شما باشم ( بقره /۱۵۲)
    *
    گفتم : تا کی باید صبر کرد؟
    گفتی : و ما یدریک لعل الساعه تکون قریبا / تو چه می دانی ؟ شاید موعدش نزدیک باشد (احزاب /۶۳)
    *
    گفتم :تا اونموقع چی کار کنم ؟
    گفتی : تونبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم اله / کارهایی که به تو گفتیم انجام بده و صبر کن خدا خودش حکم کند.(یونس /۱۰۹)
    *
    گفتم : تو خدایی و صبور ! من بنده ات هستم و ظرف صبرم لبریز … یه اشاره کنی تمومه
    گفتی : عمی ان تحبو شیئا و هو شر لکم (شاید چیزی که تو دوست داری ، به صلاحت نباشد (بقره ۲۱۶ )
    *
    گفتم انا عبدک الضعیف الذلیل … چطور دلت میاد ؟
    گفتی : ان اله بالناس لرئوف رحیم / خدا نسبت به همه مردم – نسبت به همه – مهربان است.(بقره ۱۴۳)
    *
    گفتم : دلم گرفته …
    گفتی : بفضل اله و برحمته فبذالک فلیفر حوا /مردم باید به فضل و رحمت خدا شاد باشند ( یونس ۵۸)
    *
    گفتم : اصلا بی خیال ! توکلت و علی اله …
    گفتی : ان اله یحب المتوکلین / خدا آنهایی را که توکل می کنند دوست دارد ( آل عمران

    • (*)
      یه سر به وب من بزن بی زحمت
      اونجا کژالی واست پیام گذاشته

    • (*)

      خیلی اروم شدم مرسی بابت ایه های زیبایی که اوردی

    • سلام سیاوش جان از اشنایی با شما خوشبختم خواستم بگم نمیدونم کامنت های من تو پست های دیگه مثلا راه شمالی.از تو دلگیرم.قیمت یک معجزه یا هر پست دیگه خوندید یا نه؟این متنی که واسم گذاشتی خوندم خیلی ممنون خوشم اومد چون حقیقتو گفتی ولی یک چیرو بزار بگم از اول که وارد سایت شدم تا الان همیشه میگم تنها امیدم خداست و تنها به خدا توکل میکنم من نا امید نیستم این متنی هم گذاشتی همه حرف دل من بود…بازم ممنون

    • اینو تازه خوندم
      ممنونم واقعا عالی بود
      جواب خیلی از سوالامو گرفتم
      مرسی [دست زدن] [دست زدن] @};- @};-

  8. دلم واسه کژالی تنگ شده! @};-
    مخصوصا وقتی کفری میشد از دستم که اسمش رو بجای “کژال” مینوشتم “کجال”!!! @};- @};- @};-
    کجاست؟چه میکنه؟ :-? :-? :-?
    ممنون از” شـــــــــــنــــو جان ” که منو فراموش نکرد!!!!! @};- @};- @};- @};- [دست زدن]
    بــــــاران جان هم که قول داده بود میاد جنوب!نمیدونم اومد یا نه؟ :-?

    • سلام سیاوش جان. اندازه ی یک روز میشناسمت ;) چون همون روزی که تو اومدی من رفتم وقتی هم برگشتم هیشکی نبود!ولی یادمه جنوبی بودی! ولک! :-p احوال کژال رو پرسیدی ، می تونی توی وبلاگ علی و احتمالاً وبلاگ شنو پیداش کنی. اونجاها هر روز کامنت میذاره! روی اسم علی یا شنو کلیک کنی وبلاگشون باز میشه. خوشحال شدم از بازگشت شما. بای @};-

    • (*)

      سلااااااام خوشحالم که اومدی خییلی
      راستی اینجا کم میان بچه ها برو صفحه اول رو پستای جدید الاخون والاخون نشی

  9. گویا سالهای زندگی من کبیسه اند…یعنی این همه روز…این همه شب… این همه گریه های شبانه…تنها ۳۶۵تا بودند؟
    باورش سخته اما حقیقت داره…برای من انگار عقربه های ساعت تنبل شده اند.
    امسال را هم با همان آرزوی دیرین شروع کردم… ای کاش این آخرین باشد…دیگه طاقت ندارم…دیگه بریدم.
    خدایا چقدر فریاد بزنم تا صدام بهت برسد؟ مگر تو نبودی که از رگ گردن به من نزدیکتر بودی؟ مگر تو نبودی که در همین نزدیکیها..لای این شب بوها …پای آن کاج بلند بودی؟ پس چه شد؟ کی فاصله ام ازت زیاد شد؟ به من نگو تنها پناهم نیز منو تنها گذاشته…به من نگو…

    “رنگ سال گذشته را دارد
    همه لحظه های امسالم
    ۳۶۵ حصرت را
    همچنان میکشم به دنبالم”

    • (*)

      چقدر غمگین ؟چرا اینجوری برگشتید؟؟
      گفتم برمیگردین با خبرای خوش بعد این همه غیبت؟؟
      کجال سلام رسوند

      • این دختر ما که انگار نه انگار…. ای بابا علامت گریه هم نیس :-> چکار کنم بفهمی دلتنگتم خانومی :-/

      • اولا “کجال” نه “کژال جون”!
        دوما تو چرا منو سرکار میزاری میگی برم تو وبلاگت کژالی هست؟
        درضمن سنگینه نفسهام واسه همین غمگینم!
        سلام بهش برسون و بگو نماد دخترهای پاکدامن و شیر زنهای کردی کژالی!

  10. سلام به همه بعد از یه غیبت طولانی دوباره اومدم! @};- @};- @};- @};- @};-
    امیدوارم جمعتون همونطور مونده باشه! [دعا کردن]
    منم ببخشید که بی خبر رفتم ;) @};- [خجالت]

    • سلــــــــــــــــــــــــــــــــــام آقا سیاوش جنوبی خودمون… @};-
      خوشحالم دوباره برگشتی، پسرم. :)

      • سلام باران جان
        من اکثر کامنتاتو خوندم
        یه جورایی همرو دوس داری :-* [دست زدن]
        میتونم بپرسم واقعا پسرعموتو فراموش کردی؟ازم ناراحت نشی ها x_x
        نخواستی میتونی جواب ندی
        شرمنده [خجالت] فضولم نه؟

        • سلام لیالی جون، آره عزیزم من همه بچه های این سایتو دوس دارم وبراشون احترام قائلم. آره عزیزم واقعا فراموشش کردم، کسی که خیانت بکنه حتی ارزش نداره که نفرینش کنم یا ازش متنفرشم. من الان هیچ احساسی بهش ندارم. اون آدم برای من تموم شده … حتی اگه روزی صد بار هم ببینمش برای من یه غریبه اس. همین و بس …
          الانم خیلی خوشحالم :)

    • (*)
      نبخشیم چیکار میکنی؟نه خیلی از بچه ها مثل شما بی خبر رفتن
      امیدوارم برگردن

      • نبخشی میام التماس به درگاهت!
        نبخشی میرم بست میشینم شاه عبدالعظیم!
        نبخشی اعتصاب غذا میکنم!
        نبخشی آخرش میمیرم!!!!

        حالا میبخشی یا نه؟

        • اشکامو دراوردی باشه میبخشمت چیکارکنم دیگه دل نازکم .اما خدا وکیلی اگه این کارارو واسه خدا میکردی الان صاف توبهشت بودی (*)