غزل خدا
چه شبی است!
چه لحظههای سبک و مهربان و لطیفی،
گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشستهام.
میبارد و میبارد و هر لحظه بیشتر نیرو میگیرد.
هر قطرهاش فرشتهای است که از آسمان بر سرم فرود میآید.
چه میدانم؟
خداست که دارد یک ریز، غزل میسراید؛
غزلهای عاشقانهی مهربان و پر از نوازش.
هر قطرهی این باران،
کلمهای از آن سرودهاست.
دکتر شریعتی
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۸در ۲۱:۲۴
دیگه اززندگی بریدم
۴ خرداد ۱۳۹۴در ۲۲:۴۷
ممنون.گذاشتم توی وبلاگم…
۸ تیر ۱۳۹۳در ۱۴:۳۴
مرسی
۱ اسفند ۱۳۹۲در ۱۱:۵۱
عالی بود
۱۹ دی ۱۳۹۲در ۰۰:۲۵
مرسی .عالیه
۱۶ آذر ۱۳۹۲در ۱۸:۵۰
۱۲ آذر ۱۳۹۲در ۱۳:۴۳
۳ مهر ۱۳۹۲در ۱۰:۰۰
و آسمان با تمام عظمتش در برابر سکوت امشب بهت زده تماشایم میکرد
انگار او هم میدانست امشب همدرد تاریکی های اویم
انگار میدانست چه روزهای پر غمی را سپری کردم
اما دریغ از یک فنجان آرامشی دیاسپامی برای نوشیدن و به خواب رفتن…
رویا
۱۵ آبان ۱۳۹۲در ۱۸:۵۳
عالی