عشق و بندگی
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بندهی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشهگیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش پروردگار مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و متوجه شد که وی از بندگان با اخلاص خداوند است. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند، جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی وی پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت و گفت تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و خواستار ازدواج تو با دخترش شد فرار کردی؟
جوان گفت اگر بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانهام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهی خویش نبینم؟
۱۷ مهر ۱۳۹۱در ۲۲:۳۹
چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهی خویش نبینم
خیلی داستان زیبایی است بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
۱۹ مهر ۱۳۹۱در ۲۳:۰۰
خیلی جمله ی قشنگی بود عزیزم
چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش ببینم
۲۴ مهر ۱۳۹۱در ۱۵:۵۳
قابل شما رو هم نداره
۱۷ مهر ۱۳۹۱در ۱۶:۵۲
منو یاد داستان یوسف و ذولیخا انداخت. واقعا زیبا بود. مرسی سپیده جان
۲۴ مهر ۱۳۹۱در ۱۵:۵۱
خواهش میکنم ابجی ریحانه
۱۷ مهر ۱۳۹۱در ۱۳:۰۷
عالی بود مرسیییییی
۲۴ مهر ۱۳۹۱در ۱۵:۵۰
خواهش میکنم… .
۱۷ مهر ۱۳۹۱در ۱۱:۴۸
خیلیییییی قشنگ بود مرسی سپیده جووون
۲۴ مهر ۱۳۹۱در ۱۵:۴۸
قابلی نداشت ابجی گندمم
۱۷ مهر ۱۳۹۱در ۱۰:۳۰
کسی که عشق نمی ورزد،خدا را نمی شناسد زیرا که او خود عشق است….
ممنون،زیبا بود
۲۴ مهر ۱۳۹۱در ۱۵:۴۷
ممنون …قابل شما رو نداشت
۱۷ مهر ۱۳۹۱در ۱۰:۱۵
خیلی خیلی قشنگ بود آبجی سپیده جونم
دست گلت درد نکنه عزیزم
۲۴ مهر ۱۳۹۱در ۱۵:۴۷
قابلتو نداشت ابجی مدیا
راستی یه رخش مشکی با گلای رز قرمز سفارش بدید ،کارت عروسی هم یادت نره!
۱۶ مهر ۱۳۹۱در ۲۳:۱۵
خیلی زیبا بود سپیده جون
انتخابت حرف نداشت
بابایی از شما هم ممنونم
۱۷ مهر ۱۳۹۱در ۱۰:۰۰
خواهش..
۲۴ مهر ۱۳۹۱در ۱۵:۲۸
سلام ابجی مریم
انتخابم حرف نداشت! مرسی
۱۶ مهر ۱۳۹۱در ۲۱:۵۷
ووووووواااااووووو معرکه بود.
خیلی خوشم اومد.
ممنونم آقاشاهین و سپیده عزیز.
۱۶ مهر ۱۳۹۱در ۲۲:۳۶
خواهش می کنم
۲۴ مهر ۱۳۹۱در ۱۵:۲۷
وووووووووااووووووو،قابلی نداشت مامان جون
۱۶ مهر ۱۳۹۱در ۲۱:۵۴
خیلی قشنگ بود …
دستتون درد نکنه بابایی
ممنون آبجی سپیده
جات خیلی خالیه
۱۷ مهر ۱۳۹۱در ۱۰:۰۰
..
۲۴ مهر ۱۳۹۱در ۱۵:۲۵
سلام ابجی فاطمه
قابلتو نداشت
چطوری؟منم دلم تنگیده….
۱۶ مهر ۱۳۹۱در ۲۱:۴۵
قشنگ بود سپیده جان
یاد این شعر تکراری ولی قشنگ افتادم:
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
۲۴ مهر ۱۳۹۱در ۱۵:۲۴
خواهش میکنم عمه الناز
شعری که نوشتی هم خیلی قشنگ بود