خاطرات زمستان
برفها آب شده بود و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. کمکم اهالی دهکده میتوانستند از خانههایشان بیرون بیایند، از گرمای خورشید بهاری و سبزی و طراوت گیاهان لذت برده و در مزارع به کشت و زرع بپردازند. در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور میکرد، پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت میکند.
شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت: “اکنون که بهار است و این بچهها درحال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچهها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچهها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد. به جای صحبت از بدبختیهای ایام سرما، به این بچهها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستانهای آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند.”
پیرمرد اعتراض کرد و گفت: “اما زمستان سختی بود!”
شیوانا با لبخند گفت: “ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن.”
نویسنده: فرامرز کوثری
۲۸ فروردین ۱۳۹۲در ۰۹:۳۵
با سلام داستان بسیار زیباییست خدا قوت امیدوارم بهار را بهترین لحظات را با کسی که دوستش دارید داشته باشید
۱ اردیبهشت ۱۳۹۲در ۲۱:۲۵
سلام منونم همچنین برای شما [دعا کردن]
۲۷ فروردین ۱۳۹۲در ۱۴:۱۰
ممنون جالب بود دوست عزیز
۱ اردیبهشت ۱۳۹۲در ۲۱:۲۶
خواهش میکنم
خوشحالم پسندیدی
۲۷ فروردین ۱۳۹۲در ۱۱:۵۳
داستان قشنگی بود .واقعا چرا بعضی از ما آدما قشنگی لحظه ای که توش هستیمو نمیبینیم فقط دوران سخت زندگی تو خاطرمون ثبت میشه .خودمون که از زیبایی ها و شادی اون لحظه لذت نمیبریم نمیذاریم بقیه هم شاد باشن
۱ اردیبهشت ۱۳۹۲در ۲۱:۲۸
حق با شماست
کاش این داستان برای همیشه تو ذهنم بمونه
اما گاهی فراموشش میکنم
ممنون از دیدگاه قشنگت
۲۷ فروردین ۱۳۹۲در ۱۰:۰۷
ولی چه حیف که من هنوز تو زمستونم به شوق بهار دارم این سرمای طاقت فرسا رو تحمل میکنم ولی قول میدم که به بهار که رسیدم زمستونی که گذشت رو فراموش کنم
۱ اردیبهشت ۱۳۹۲در ۲۲:۰۴
امیدوارم زودتر بهار سرسبز با تمام شادی هاش برسه برات [دعا کردن] [دعا کردن]
۲ اردیبهشت ۱۳۹۲در ۱۰:۰۷
عزیزم
۴ دی ۱۳۹۳در ۱۴:۳۵
سلام آبجی مهسان گلم
خواهری شما نمیگی خانوادت نگران و دلتنگت میشن؟ :-s
لطفاً زودی بیا [دعا کردن]
۲۷ فروردین ۱۳۹۲در ۰۹:۲۰
عالی بودم مریم جونم
۱ اردیبهشت ۱۳۹۲در ۲۲:۰۵
ممنون مدیا جان
۲۷ فروردین ۱۳۹۲در ۰۸:۳۰
مرسی مریم خانوم دست گلت درد نکنه
۱ اردیبهشت ۱۳۹۲در ۲۲:۰۵
خواهش میکنم
۲۶ فروردین ۱۳۹۲در ۲۳:۴۰
واااای عالیییییییی بود عالییییییی
خاطرات تلخ گذشته رو به دست فراموشی بسپاریم تا لحظات شاد اکنون رو هم خراب نکنیم با یادوری اون تلخی ها…!!!
۱ اردیبهشت ۱۳۹۲در ۲۲:۰۶
کاشکی اینطوری باشیم [دعا کردن]
۲۶ فروردین ۱۳۹۲در ۲۳:۲۶
عالی بود.
۲۰
۱ اردیبهشت ۱۳۹۲در ۲۲:۰۷
ممنون از دیدگاهت
۲۶ فروردین ۱۳۹۲در ۲۳:۱۰
مرسی گل مریم خیلی بجا بود.استفاده بردم
۱ اردیبهشت ۱۳۹۲در ۲۲:۱۲
خوشحالم که خوشت اومده محسن جان
۲۶ فروردین ۱۳۹۲در ۱۹:۰۹
اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن..
خیلی جمله خوب و قشنگیه.. اما حیف که در مواقع لزوم خیلی دیر به ذهنم میرسه!
مرسی مریم جون
و ممنون از آقاشاهین
۲۷ فروردین ۱۳۹۲در ۰۰:۱۵
خواهش میکنم باران جون
۷ اردیبهشت ۱۳۹۲در ۱۵:۵۴
خواهش