تو که گندم، تو که حوا، تو که شیطان منی

باز شب ماند و من و این عطش خانگی ام
باز هم یاد تـــــــو ماند و من و دیوانگی ام

اشک در دامنم آویخت کـــــه دریا باشم
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم

خواب دیدم کــه تو می آمدی و دل می رفت
محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت:

یک نفر مثل پـــــری یک دو نظر آمد و رفت
با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت

خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد
باز دنبال جگر گوشه ی مــردم افتاد

“آخــــــرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد
یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد”

تا غــزل هست دل غمزده ات مال من است
من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است

“آی تو، تو کـــــه فریب من و چشمان منی
تو که گندم، تو که حوا، تو که شیطان منی

تو که ویران من بی خبر از خود شده ای
تو که دیوانه ی دیوانه تر از خود شده ای”

در نگــــــــــــــاه تو که پیوند زد اندوه مرا
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا

ای دلت پولک گلنـــــــــار؛ سپیدار قدت
چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟

چند روزی شده ام محرمت ایلاتی مــن
آخرش سهم دلم شد غمت ایلاتی من

 دکتر محمد حسین بهرامیان 
انتشار یافته توسط هادی در دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 با موضوع شعرهای عاشقانه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۱۶۲ دیدگاه

  1. هرگز کسى نظیر تو پیدا نمى شود

    همتا کسى به عصمت کبرا نمى شود

    اى کوثرى که خیر کثیر از وجود توست

    اسلام، جز به فیض تو، احیا نمى شود

    هر چند دختران دگر داشت مصطفى

    هر دخترى که «امّ ابیها» نمى شود

    بعد از تو اى شکوفه زیباى احمدى

    لبهاى من، به خنده دگر، وا نمى شود

    چون خواستم که دفن کنم پیکر تو را

    دیدم بدون یارى طاها، نمى شود

    دادم تو را به دست نبى، چونکه هیچ کس

    بر دفن جان خویش مهیّا نمى شود

    خواهم کنار قبر تو، نالم شبانه روز

    امّا به پیش دیده اعدا، نمى شود

    این عمر تندپا، ز فراق تو، کُند شد

    امروزم اى خدا، ز چه فردا نمى شود

    آید به گوشم از در و دیوار، ناله ات

    یکدم خموش، نغمه غمها نمى شود

    الهام صبر، هر شبه گیرم، ز قبر تو

    قلب على، و گرنه شکیبا نمى شود

    گریم نهان، به یاد تو زهرا، تمام عمر

    داغ تو آتشى است، که اطفا نمى شود

    جز در ظهور حضرت مهدىّ منتقم

    راز نهان قبر تو افشا نمى شود

  2. شاید مرا دیگر نشناسی ، شاید مرا به یاد نیاوری
    اما من تورا خوب می شناسم
    ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما
    و همه مان همسایه خدا
    یادم می آید گاهی وقتها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی
    و من همه آسمان را دنبالت می گشتم
    تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم
    خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی
    توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود
    نور از لای انگشتهای نازکت می چکید
    راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند
    یادت می آید ؟
    گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان
    تو گلی بهشتی به سویش پرت می کردی و او کفرش در می آمد
    اما زورش به ما نمی رسید. فقط می گفت:
    همین که پایتان به زمین برسد ، می دانم چطور از راه به درتان کنم
    تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی
    آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح
    از این ستاره به آن ستاره می پریدی
    و صبح که می شد در آغوش خدا به خواب می رفتی
    اما همیشه خواب زمین را می دیدی
    آرزویی رؤیاهای تو را قلقلک می داد
    دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی
    و آنقدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد
    من هم همین کار را کردم ، بچه های دیگر هم.
    ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد
    تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را
    ما دیگر نه همسایه هم بودیم و نه همسایه خدا
    ما گم شدیم و خدا گم شد . . .
    دوست من ، همبازی بهشتی ام!
    نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده
    هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ می زند:
    « از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است
    اگر گم شدی از این راه بیا »
    بلند شو ، از دلت شروع کن
    شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم !
    عرفان نظر آهاری

  3. گیرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خیال
    پس دلم منتظر کیست عزیز این همه سال؟
    پس دلم منتظر کیست که من بی خبرم؟
    که من از آتش اندوه خودم شعله ورم؟
    ماه یک پنجره وا شد به خیالم که تویی
    همه جا شور به پا شد به خیالم که تویی
    باز هم دختر همسایه همانی که تو نیست
    باز هم چشم من و او که نمی دانم کیست
    باز هم چلچله آغاز شد از سمت بهار
    کوچه یک عالمه آواز شد از سمت بهار
    پیرهن پاره گل جمله تبسم شده است
    یوسف کیست که در خنده ی او گم شده است؟
    این چه رازی است که در چشم تو باید گم شد
    باید انگشت نمای تو و این مردم شد
    به گمانم دل من باز شقایق شده ای
    کار از کار گذشته است تو عاشق شده ای
    یال کوب عطش است این که کنون می آید
    این که با هیمنه از سمت جنون می آید
    بی تو، بی تو، چه زمستانی ام ایلاتی من!
    چِقَدَر سردم و بارانی ام ایلاتی من!
    تو کجایی و منِ ساده ی درویش کجا؟
    تو کجایی و منِ بی خبر از خویش کجا؟
    دل خزانسوز بهاری است، بهاری است که نیست
    روز و شب منتظر اسب و سواری است که نیست
    در دلم این عطش کیست خدا می داند
    عاشقم دست خودم نیست خدا می داند
    عاشق چشم تو هستیم و ز ما بی خبری
    خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری
    دکتر محمد حسین بهرامیان

    • سلام
      باید ببخشید نمیدونستم شعریو که بالا گذاشتم آقا هادی قبلا تو پست سین هفتم گذاشتن . x_x

      یک قاب شکسته ست که تصویر ندارد
      باغی ست که یک شاخه ی انجیر ندارد
      یک قوری چینی ترک خورده تر از ماه
      گنگویی یک بغض که تعمیر ندارد
      آن چیست بگو؟ آن که شبیه شبح ماه
      می آهد و در قلب تو تأثیر ندارد
      دیرنده و دور است زمانی عطش مرگ
      گاهی نه… نه… یک ثانیه تأخیر ندارد
      این ساعت کز کرده به دلتنگی دیوار
      دیریست که درمانده و تدبیر ندارد
      عمری است که حیرانی یک هیچ نهان را
      سر می دود و میل به تغییر ندارد
      واکرده ام امروز سر سفره ی دل را
      نان، سهمی از این بغض گلوگیر ندارد
      وارونه بینداز زمین را که ببینی
      امروز گرسنه خبر از سیر ندارد
      از جان خودت سیری و شهری که دریده ست
      شهری که دلی پای دلی گیر ندارد
      خود خواسته جان در قدمش ریختم ای مرگ!
      تیغ غضب آلود تو تقصیر ندارد
      از گردنه ی هیچ به هر حیله گذشتم
      این راه نفس گیر، سرازیر ندارد
      هی فلسفه می بافم و می افتمت از عقل
      دیوانه همیشه غل و زنجیر ندارد
      بی کوچه و بی عابر و سرگشته تر سیب
      بی خوابی ماه اینهمه تعبیر ندارد
      پایان غزل قصه ی یک کولی تنهاست
      با آینه ای کهنه که تقدیر ندارد
      مثل من آواره که دارایی ام از هیچ
      یک قاب شکسته است که تصویر ندارد
      دکتر محمد حسین بهرامیان

  4. شب بود و ماهتاب به رضوان رسیده بود
    وقت ترانه خواندن شیطان رسیده بود
    آلاله مست بود و سمن در فراق گل
    در لابلای تب به لب جان رسیده بود
    مرد از سکوت زمان خسته بود و سرد
    گویی ز انتظار به نقصان رسیده بود
    حوّا دو سیب چیده و بر دامنش نهاد
    وقت حراج کردن ایمان رسیده بود
    یک لحظه ایستاد و بر جای خود نشست
    دیگر فشار کار به دندان رسیده بود
    با حیله های عاشقی و آیه های پوچ
    شیطان به ابتکار خود آسان رسیده بود
    دیگر بهشت موطن آدم نبود وای
    وقت شکنجه کردن انسان رسیده بود
    رند تبریزی

    • حوا دوباره سیب بچین و گناه کن
      خود را برای رفتنمان روبراه کن
      ما طرد گشته‌ایم، چه اینجا چه از بهشت
      حوای من! دوباره بیا اشتباه کن
      تا کی گریز و دلهره و حسرت و فغان
      حوا دوباره سیب بچین و گناه کن
      بابک تمیز

    • من از تبار ناشناس ِ آدمیزادم…
      سیب ِ نخورده !!..بر زمینِ کُهنه افتادم!
      او خورده سیب ِ سرخ ِ حوّا را …نمی دانم؟
      تاوانِ نافرمانیش را من چرا دادم؟
      بهرام
      ————————————
      مانند حوّا
      که دستانش سیب را کم داشت،
      من، تو را کم دارم.
      روزی،
      تو را خواهم چید،
      مثل ِ سیب ِ سرخ ِ حوّا. …
      امیر صابرنعیمی

    • دلا که صد دفتر ز کونین ازبرستم
      در عشق تو صد دفترستم
      که آذر در ته خاکسترستم
      منم آن بلبل گل ناشکفته
      جفای دوست را خواهان ترستم
      دلم سوجه ز غصه وربریجه
      که این نه آسمانها مجمرستم
      مو آن عودم میان آتشستان
      بچهره خوشتر از نیلوفرستم
      شد از نیل غم و ماتم دلم خون
      بداغ دل چو سوزان اخگرستم
      درین آلاله در کویش چو گلخن
      نه بهر دوستان سیم و زرستم
      نه زورستم که با دشمن ستیزم
      ولی بی دوست خونین ساغرستم
      ز دوران گرچه پر بی جام عیشم
      که مرغ خوگر باغ و برستم
      چرم دایم درین مرز و درین کشت
      بابا طاهر

    • امشب هوس سیب
      خواب از چشمانم ربوده
      آی حوا . . . بیدار شو
      دلم سیب سرخ
      گونه ات را می خواهد
      پارسا ایرانی
      —————————————
      در جایی خواندم
      سیب سرخ حوا یعنی :تولد.زندگی.راستی.محبت.
      عشق.وفا.جدایی……. و مرگ !! این یعنی عشق
      و من عاشق همه ی اینها هستم

    • حرفها دارم اما … بزنم یا نزنم؟
      با توام، با تو خدایا! بزنم یا نزنم؟

      گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
      کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

      از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
      دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم ؟
      قیصرامین پور

      • سلام
        در دلـــــــم بــــــــود که آدم شوم، اما نشدم
        بــــى‏خبر از همه عالم شوم، اما نشدم
        بـــــــر درِ پیــــــرِ خــــــرابــــات نهم روى نیاز
        تا بــه این طایفه محرم شوم، اما نشدم
        آرزوهــــا همـــــه در گور شد اى نفس خبیث
        در دلــــم بــــود کـه آدم شوم، اما نشدم

        • سلام!
          من سر به تنم زیاد بود از اول
          شالوده ام از تضاد بود از اول
          ابعاد مرا عشق به هم ریخته بود
          روحم به تنم گشاد بود از اول
          شاعر: جلیل صفربیگی(همشهریتون ;) )

          • سلام – این باراشتباه کردید من از استان های مرکزی ایران هستم
            زنبیل پر از ترانه در دستش بود
            یک نامه ی عاشقانه در دستش بود
            ختم صلوات داشت باران انگار
            تسبیح هزار دانه در دستش بود
            جلیل صفر بیگی

          • نه بابا!! انگار از خودتون شنیدم که این آقای صفربیگی مال ایلامه و همشهری خودتونم هست! فکر نمیکنم اشتباه کنم! من که نه از قبل این شاعر رو میشناهتم و نه شما رو ! خالی بندم که نیستی که بگم فراموشکاری! نکنه دوتا هادی داشتیم و خبر نداشتیم! ولی نه! خودتون بودید با همون ادبیات توپّتون!

          • سلام — من در یه نوشته ای این شاعر را معرفی کردم و گفتم این شاعر اهل ایلام است و به خاطر رباعیاتش به خیام ایلام معروفه ولی نگتم خودم همشهری این شاعر هستم . در کل اهل یکی از استان های مرکزی ایران هستم.

          • :d نمیدونم! :-?? یه وقتایی از این اشتباها میکنم! بازم پیش اومده که یه جمله رو یه جور دیگه بخونم یه چیز دیگه بشه ;)) چشام چپونکی دیده :-p
            خلاصه سوتی رو دادم :d پس از استانهای مرکزی هستید! خوب نزدیک خودمونید! ;)

          • شاید چون درمورد محل سکونت این شاعر حرف زدید و از اشعارشم زیاد استفاده کردید من فکر کردم همشهریتونه! شایدم جملتون رو اشتباه خوندم :d دیگه باید عینک رو استاد کنم :d
            یهو دیدی هسایه دیوار به دیوارمون از آب درومدی :))

          • (*)

            ببینم “همدان ”
            از کی از غرب رفته به مرکز ما خبر نداریم :-? :-?
            جهتا رو بلدی؟؟
            همسایه دیوار به دیوار کژالی ;)
            عمو هادی اصفهانی هستند :d

          • سلام — اولا خلاصه شما هم اشتباه کردید. دوما شما که مرکز نیستید به کنار نزدیک تر هستید بعد هم مطمئنا همسایه نیستیم یه استان میان ما و استان شما فاصله است.

    • سلام
      اخرین شعریو که گذاشتید تو همین پست پیدا نمیکنم نیست اینجا جواب میدم.
      اصلا چرا دروغ ، همین پیش پای تو
      گفتم که یک غزل بنویسم برای تو
      احساس می کنم که کمی پیرتر شدم
      احساس می کنم که شدم مبتلای تو
      برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
      دل می دهم دوباره به طعم صدای تو
      از قول من بگو به دلت نرم تر شود
      بی فایده ست این همه دوری ، فدای تو!
      دریای من ! به ابر سپـردم بیـاورد
      یک آسمان ، بهانه ی باران برای تو
      ناقابل است ، بیشتر از این نداشتم
      رخصت بده نفس بکشم در هوای تو.
      ناصر حامدی

      • سلام
        بیرون کشیـــدی از در و بـر بــام می بــری
        آرام جلــــــوه کـــــردی و آرام مــــی بـــری
        ایـن از هنــرنمـایی چشم ســــیاه تـــوست
        بـــی دام صــــید کــردی و با دام می بـــری
        تـا قبـله را عــوض نکـنی چشــم را ببـنـــد
        با ایــن حــــرام رونـــق اســـــلام می بــری
        چشمــانت آرزوی ریـاضـــــت کشــان شــده
        غوغـــاست هر کـجــــا که تو بادام مــی بری
        تا بوده راه و رسـم تو این گونه بــوده است
        آرام دل گرفـتـــــی و آرام مـــــــی بــــری
        ناصرحامدی

        • سلام
          یک نامه ام، بدون شروع و بــــدون نام
          امروز هـم مطابق معمـــــول ناتمــــام
          خوش کرده ام کنارتو دل وا کنم کمی
          همسایه ی همیشه ی ناآشنا؛سلام
          ازحال و روز خودکه بگویم،حکایتی است
          یک صفحه زندگانی بی روح و کم دوام
          جــویای حال از قلــم افتاده ها مباش
          ایام خوش خیالی و بی حالی ات،به کام!
          دردی دوا نمی کنــد از متن تشــنه ام
          چیزی شبیه یک دل در حــال انهــــدام
          در پیشگــاه روشــن آییــنه می زنـــم
          جامی به افتخــــار تو با بــاد روی بــام
          باشد برای بعد اگر حرف دیگری است
          تا قصه ای دوباره از این دست، والسلام!
          ناصر حامدی

  5. ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
    چرا بیهوده می گوئی، دل چون آهنی دارم
    نمی دانی، نمی دانی، که من جز چشم افسونگر
    در این جام لبانم، باده مرد افکنی دارم
    چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم
    از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
    نمی ترسی، نمی ترسی، که بنویسند نامت را
    به سنگ تیره گوری، شب غمناک خاموشی
    بیا دنیا نمی ارزد باین پرهیز و این دوری
    فدای لحظه ای شادی کن این رؤیای هستی را
    لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
    چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
    ترا افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم
    که سرتاپا بسوز خواهشی بیمار می سوزی
    دروغ است این اگر، پس آن دو چشم رازگویت را
    چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی

  6. خاطراتت
    هنوز روحم را می نوازند
    گاه با شوق
    گاه با بغض
    نمی دانم
    با نت هایی که از چشمانم جاری می شوند،
    چه کنم ؟

  7. سلام بچه ها کسی حالی از ما نمی خواد بپرسه؟؟؟؟؟

  8. ای دلت پولک گلنـــــــــار؛ سپیدار قدت
    چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟

    چند روزی شده ام محرمت ایلاتی مــن
    آخرش سهم دلم شد غمت ایلاتی من

    ممنون از متن خیلی قشنگت.فوق العاده بود. @};- @};-

  9. سلام دوستان عاشقانه های من. حالتون چطوره. من همیشه به عاشقانه ها سر میزنم و شعرارو میخونم.ازشون هم لذت میبرم. اما شاعر نیستم و نمیتونم شعر بگم. برا همین زیاد دیدگاه نمیزارم. البته یکی دوبار هم که گذاشتم شما محل ندادین .این رسم مهمون نوازی نیستا. ولی من باز هم به شما سر میزنم.دوستتون دارم.

    • (*)

      سلام ساحل جون همه بچه های اینجا که شاعر نیستند کی گفته باید شاعر باشی تا بتونی نظر بذاری تازه اینجا یه محیط صمیمیه دوستان شعر هم میذارن مشغله باعث شده دیر جواب بدن
      خوب بعضیها هم رهگذر میان و نظر میذارن شاید فکر کردیم از رهگذرایی البته اینجا ….
      خوش اومدی %%- @};- %%-

    • سلام ساحل جان منم با حرف شنو جون موافقم منم شعر بلد نیستم این که چیزی نیست راستی خوش اومدی @};- @};-

    • ساحل جان کاملا درکت میکنم چون همدردیم

    • سلام عزیزم، بفرمایید چایی!
      ~O) ~O) ~O) ~O) ~O) ~O) ~O) ~O) ~O) ~O)
      خوش اومدید، خونه خودتونه @};- از خودت پذیرایی کن تا مامانمت بیاد :-p

    • سلام جیگر نظر بچه ها درسته حتما نباید شاعر باشی که نظر بذاری.من چون دانشجویم سرم خیلی شلوغه آخه این دانشگاه از آدم خیلی توقع دارن وخیلی کار بهمون میگن.شرمنده اگه جواب دیر میشه! یه پیشنهاد برات دارم:من وشما که شعر بلد نیستیم لطیفه بذاریم که همه بخندن. نظرت چیه؟ ;) ;) ;) ;) ;) ;) ;) ;) ;) :) ;) :d :)) :x :-p :-p

      • سلام سورنا جون.حالت خوبه؟. راجب به پیشنهادت ممنونم. از نظر من بعد از چند تا شعر یه لطیفه خوندن خوبه اما باید نظر سنجی کنیم چون اینجا شعر عاشقانه ست و بهتره مطالب همه شعر باشند. اگه لطیفه بزاریم شاید یکم محیط از جو عاشقانش خارج بشه.باید ببینیم نظر بچه ها چیه؟ بازم از پیشنهادت ممنونم. دوستت دارم