شازده کوچولو – قسمت نهم
خودش را در منطقهی اخترکهای ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹ و ۳۳۰ دید. این بود که هم برای سرگرمی و هم برای چیزیادگرفتن بنا کرد یکییکیشان را سیاحت کردن.
اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد داد زد:
– خب، این هم رعیت!
شهریار کوچولو از خودش پرسید: – او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جوری میتواند بشناسدم؟
دیگر اینش را نخواندهبود که دنیابرای پادشاهان به نحو عجیبی ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب میآیند.
پادشاه که میدید بالاخره شاهِ کسی شده و از این بابت کبکش خروس میخواند گفت: – بیا جلو بهتر ببینیمت. شهریار کوچولو با چشم پیِ جایی گشت که بنشیند اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهی تمام اخترک را دربرگرفتهبود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهندره افتاد.
شاه بهاش گفت: – خمیازه کشیدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. این کار را برایت قدغن میکنم.
شهریار کوچولو که سخت خجل شدهبود در آمد که:
– نمیتوانم جلوِ خودم را بگیرم. راه درازی طیکردهام و هیچ هم نخوابیدهام..
پادشاه گفت: – خب خب، پس بِت امر میکنم خمیازه بکشی. سالهاست خمیازهکشیدن کسی را ندیدهام برایم تازگی دارد. یاالله باز هم خمیازه بکش. این یک امر است.
شهریار کوچولو گفت: – آخر این جوری من دست و پایم را گم میکنم.. دیگر نمیتوانم.
شاه گفت: – هوم! هوم! خب، پس من بهات امر میکنم که گاهی خمیازه بکشی گاهی نه.
تند و نامفهوم حرف میزد و انگار خلقش حسابی تنگ بود.
شهریار کوچولو در نهایت ادب پرسید: – اجازه میفرمایید بنشینم؟
پادشاه که در نهایتِ شکوه و جلال چینی از شنل قاقمش را جمع میکرد گفت: – بهات امر میکنیم بنشینی.
منتها شهریار کوچولو حیران ماندهبود که آخر آن اخترک کوچکتر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا این پادشاه به چی سلطنت میکرد؟ گفت: – قربان عفو میفرمایید که ازتان سوال میکنم..
پادشاه با عجله گفت: – بهات امر میکنیم از ما سوال کنی.
– شما قربان به چی سلطنت میفرمایید؟
پادشاه خیلی ساده گفت: – به همه چی.
– به همهچی؟
پادشاه با حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترکهای دیگر و باقی ستارهها اشاره کرد.
شهریار کوچولو پرسید: – یعنی به همهی این ها؟
شاه جواب داد: – به همهی این ها.
– آن وقت ستارهها هم سربهفرمانتانند؟
پادشاه گفت: – البته که هستند. همهشان بیدرنگ هر فرمانی را اطاعت میکنند. ما نافرمانی را مطلقاً تحمل نمیکنیم.
یک چنین قدرتی شهریار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنین قدرتی میداشت بی این که حتا صندلیش را یک ذره تکان بدهد روزی چهل و چهار بار که هیچ روزی هفتاد بار و حتا صدبار و دویستبار غروب آفتاب را تماشا میکرد! و چون بفهمی نفهمی از یادآوریِ اخترکش که به امان خدا ولکردهبود غصهاش شد جراتی به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتی بکند:
– دلم میخواست یک غروب آفتاب تماشا کنم.. در حقم التفات بفرمایید امر کنید خورشید غروب کند.
– اگر ما به یک سردار امر کنیم مثل شبپره از این گل به آن گل بپرد یا قصهی سوزناکی بنویسد یا به شکل مرغ دریایی در آید و او امریه را اجرا نکند کدام یکیمان مقصریم، ما یا او؟
شهریار کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: – شما.
پادشاه گفت: – حرف ندارد. باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز به عقل متکی باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهی که بروند خودشان را بیندازند تو دریا انقلاب میکنند. حق داریم توقع اطاعت داشته باشیم چون اوامرمان عاقلانه است.
شهریار کوچولو که هیچ وقت چیزی را که پرسیده بود فراموش نمیکرد گفت: – غروب آفتاب من چی؟
– تو هم به غروب آفتابت میرسی. امریهاش را صادر میکنیم. منتها با شَمِّ حکمرانیمان منتظریم زمینهاش فراهم بشود.
شهریار کوچولو پرسید: – کِی فراهم میشود؟
پادشاه بعد از آن که تقویم کَت و کلفتی را نگاه کرد جواب داد:
– هوم! هوم! حدودِ.. حدودِ.. غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقیقه.. و آن وقت تو با چشمهای خودت میبینی که چهطور فرمان ما اجرا میشود!
شهریار کوچولو خمیازه کشید. از این که تماشای آفتاب غروب از کیسهاش رفتهبود تاسف میخورد. از آن گذشته دلش هم کمی گرفتهبود. این بود که به پادشاه گفت:
– من دیگر اینجا کاری ندارم. میخواهم بروم.
شاه که دلش برای داشتن یک رعیت غنج میزد گفت:
– نرو! نرو! وزیرت میکنیم.
– وزیرِ چی؟
– وزیرِ دادگستری!
– آخر این جا کسی نیست که محاکمه بشود.
پادشاه بهاش جواب داد: – خب، پس خودت را محاکمه کن. این کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمهکردن دیگران خیلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود یک فرزانهی تمام عیاری.
شهریار کوچولو گفت: – من هر جا باشم میتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتیاجی است این جا بمانم؟ پادشاه گفت: – هوم! هوم! فکر میکنیم یک جایی تو اخترک ما یک موش پیر هست. صدایش را شب ها میشنویم. میتوانی او را به محاکمه بکشی و گاهگاهی هم به اعدام محکومش کنی. در این صورت زندگی او به عدالت تو بستگی پیدا میکند. گیرم تو هر دفعه عفوش میکنی تا همیشه زیر چاق داشته باشیش. آخر یکی بیشتر نیست که.
شهریار کوچولو جواب داد: – من از حکم اعدام خوشم نمیآید. فکر میکنم دیگر باید بروم.
پادشاه گفت: – نه!
اما شهریار کوچولو که آمادهی حرکت شده بود و ضمنا هم هیچ دلش نمیخواست اسباب ناراحتی سلطان پیر بشود گفت:
– اگر اعلیحضرت مایلند اوامرشان دقیقا اجرا بشود میتوانند فرمان خردمندانهای در مورد بنده صادر بفرمایند. مثلاً میتوانند به بنده امر کنند ظرف یک دقیقه راه بیفتم. تصور میکنم زمینهاش هم آماده باشد..
چون پادشاه جوابی نداد شهریار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهی کشید و به راه افتاد.
آنوقت پادشاه با شتاب فریاد زد: – تو را سفیر فرمودیم!
شهریار کوچولو همان طور که میرفت تو دلش میگفت: – این آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجیبند!
شازده کوچولو – قسمت نهم (با صدای احمد شاملو)
۲۴ دی ۱۳۹۳در ۱۹:۲۵
۱ بهمن ۱۳۹۳در ۲۰:۰۹
۲۴ دی ۱۳۹۳در ۱۴:۱۰
۲۴ دی ۱۳۹۳در ۱۴:۴۶
۲۴ دی ۱۳۹۳در ۱۹:۲۴
ابجی اون کامنتم تو خانواده ی ما رو ندید بگیر فکر کردم باز رفتی الان اینجا دیدمت معذرت x_x
۲۴ دی ۱۳۹۳در ۲۲:۲۱
[-( [-( واقعا که تا کی بی توجهی ؟؟؟
آخه تا کی ببخشم؟؟
[-( [-(
راستی کدوم کامنت؟؟
۲۵ دی ۱۳۹۳در ۲۰:۰۳
فدات شم نمیخواد کامنت رو بخونی
تو ببخش فقط گلم
۲۵ دی ۱۳۹۳در ۲۱:۰۵
نه پس الان دارم میگردم دنبال کامنت
چه حرفا
۲۶ دی ۱۳۹۳در ۱۵:۴۶
x_x
۲۴ دی ۱۳۹۳در ۱۱:۰۵
چقدر پر مفهوم بود این قسمت
ممنونم آقا شاهین
۲۴ دی ۱۳۹۳در ۱۴:۱۱
:-? پس چرا من چیزی نفهمیدم!!!!!!
۲۴ دی ۱۳۹۳در ۱۴:۴۶
اوهوم..
خواهش می کنم
۲۳ دی ۱۳۹۳در ۲۲:۱۱
ممنون …..داستان جالبیه خصوصا وقتی ی جمله رو دوباره میخونم میفهمم چقدر حرف پشت همین جمله ها ب زبونی دیگه گفته شده
۲۴ دی ۱۳۹۳در ۱۴:۴۶
خواهش
آره، جمله هاش تأمل برانگیزه.
۲۳ دی ۱۳۹۳در ۲۱:۳۱
این آدم بزرگ ها راستی راستی چقدر عجیبند…………….
مثل بچه ها هرشب منتظر قسمت بعدیشم
ممنون بابا شاهین
۲۴ دی ۱۳۹۳در ۱۴:۴۵
امیدوارم همچنان لذت ببری
خواهش می کنم عزیز
۲۳ دی ۱۳۹۳در ۲۱:۱۱
خیلی خیلی خوب بود
صداهاشونم خیلی به جا و قشنگن
اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود..
باز هم متشکرم
۲۴ دی ۱۳۹۳در ۱۴:۴۵
آره مخصوصن صدای پادشاهه عالی بود.
خواهش می کنم
۲۴ دی ۱۳۹۳در ۱۹:۲۴
ابجی اون کامنت تو خانواده ما رو ندید بگیر الان اینجا دیدمت فکر میکردم باز رفتی معذرت x_x
۲۵ دی ۱۳۹۳در ۲۰:۵۹
سلام سلام به گل نیلوفر من
فدات بشم عزیزم معذرت چرا x_x شما ببخشید من درگیر کارامو درسامم فرصت نمیشه تو برگه ها بیام خیلی x_x خیلیم ممنون عزیز دلم که یادم بودی
فدایی داری نیلویی،مواظب آبجیم باش…
۲۶ دی ۱۳۹۳در ۱۵:۴۶