گریز و درد
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یک قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
اهواز – مهر ماه ۱۳۳۳
۲۴ مهر ۱۳۹۸در ۲۳:۳۴
بی نظیره
۷ فروردین ۱۳۹۳در ۰۵:۳۶
مرسی اززحمات وتلاشی که واقعا بدون هیچ چشم داشتی انجام میدهید… مچکرم
۷ فروردین ۱۳۹۳در ۲۳:۵۰
خواهش می کنم دوست عزیز
۲۱ آبان ۱۳۹۰در ۱۶:۱۹
من عاشق شعراى فروغم…همه ى شعراش مثل این فوق العاده س…شعراى فروغ از درداى ادماى عادیه…مردمى که کم کم داریم فراموش میکنم که یکى از اونا هستیم…!
۲۸ مهر ۱۳۹۰در ۲۳:۵۴
سلام دوست عزیزم
نمیدونم چی بگم وبلاگت از بس زیبا وعاشقانه هست منو وادار کرد تا اخر شعرهاتو با دقت کامل بخونم واقعا تبریک میگم بازم ادامه بده راستی اگه دوست داشتی به وبلاگ من سر بزن و نظرت بگو خوشحال میشم تبادل لینک کنیم بازم بهت سر میزنم
منتظرتم
۱۶ آبان ۱۳۸۶در ۱۱:۱۱
عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید
کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست
تو که خود سوزی هر شب پره را میفهمی
باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست
تو به دلریختگان چشم نداری بی دل
آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست