خاطره
دیروز را ورق می زنم و خاطرات گذشته را مرور می کنم .
در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی می شنوم و التماس شاخه ها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند.
کم کم به این باور می رسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد.
به صفحات بهاری با تو بودن می رسم . بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر می زنند و چشمان تو را بهانه کرده اند.
۱ دی ۱۳۹۱در ۲۳:۲۵
ممنون…..لطافت رو میشه حس کرد ولی پر از دلتنگی….پر از حرف دل….
لطفا بیشتر شعر بذار…انتخاب خوبی داری
۱۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۵۰
تصویرش خیلی نا به هنجاره! دیگه آخر خلاقیت بوده!
۲۳ فروردین ۱۳۹۰در ۱۱:۲۳
kheyyiiiiiii khob va alii bood.lotfan sherhay bishtari bazrid
۲۳ اسفند ۱۳۸۹در ۱۴:۰۷
salam
veblaget va asharet aliiye
mamnun ke behem sar zadi
………………………………………………………….
نوری به زمین فرود آمد:
دو جا پا بر شن های بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جا پا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
***
ناگهان جا پاها براه افتادند.
روشنی همراهشان می خزید.
جا پاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری می شنیدم،
شاید از بیابانی می گذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستی ام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جا پا دیده می شد.
شاید خطایی پا زمین نهاده بود.