خاطره

دیروز را ورق می زنم و خاطرات گذشته را مرور می کنم .
در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی می شنوم و التماس شاخه ها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند.

کم کم به این باور می رسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد.
به صفحات بهاری با تو بودن می رسم . بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر می زنند و چشمان تو را بهانه کرده اند.

انتشار یافته توسط عاطفه در یکشنبه 22 اسفند 1389 با موضوع دل‌نوشته‌ها
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۴ دیدگاه

  1. ممنون…..لطافت رو میشه حس کرد ولی پر از دلتنگی….پر از حرف دل….
    لطفا بیشتر شعر بذار…انتخاب خوبی داری @};-

  2. تصویرش خیلی نا به هنجاره! دیگه آخر خلاقیت بوده! :)) :)) :))

  3. kheyyiiiiiii khob va alii bood.lotfan sherhay bishtari bazrid [دست زدن]

  4. salam
    veblaget va asharet aliiye
    mamnun ke behem sar zadi @};-

    ………………………………………………………….
    نوری به زمین فرود آمد:

    دو جا پا بر شن های بیابان دیدم.

    از کجا آمده بود؟

    به کجا می رفت؟

    تنها دو جا پا دیده می شد.

    شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.

    ***

    ناگهان جا پاها براه افتادند.

    روشنی همراهشان می خزید.

    جا پاها گم شدند،

    خود را از روبرو تماشا کردم:

    گودالی از مرگ پر شده بود.

    و من در مرده خود براه افتادم.

    صدای پایم را از راه دوری می شنیدم،

    شاید از بیابانی می گذشتم.

    انتظاری گمشده با من بود.

    ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد

    و من در اضطرابی زنده شدم:

    دو جاپا هستی ام را پر کرد.

    از کجا آمده بود؟

    به کجا می رفت؟

    تنها دو جا پا دیده می شد.

    شاید خطایی پا زمین نهاده بود.