مرز جنون
کلماتم را
در جوی سحر میشویم
لحظههایم را
در روشنی بارانها
تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بیدغدغه بیابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بیپرده بگویم
که تو را
دوست میدارم تا مرز جنون
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
۶ تیر ۱۳۹۳در ۱۴:۰۳
دوست میدارم تا مرز جنون [دعا کردن]
۲۲ بهمن ۱۳۹۲در ۱۳:۳۲
خیلی عالی بود!
۲۳ بهمن ۱۳۹۲در ۱۲:۰۹
ممنون
۱ بهمن ۱۳۹۲در ۲۲:۵۲
خیلی قشنگ بود خانومی!!مرسی
۲۳ بهمن ۱۳۹۲در ۱۲:۰۹
خواهش
۲۵ مهر ۱۳۹۲در ۲۲:۲۷
تورادوست می دارم تامرزجنون خاطره جون عالی بود
۲۶ مهر ۱۳۹۲در ۱۳:۵۰
خواهش عزیزم
خوشحالم مورد توجهت قرار گرفته
۲۱ مهر ۱۳۹۲در ۱۶:۱۱
عالی بود
۲۱ مهر ۱۳۹۲در ۲۱:۰۷
ممنون عزیزم
۲۱ مهر ۱۳۹۲در ۰۹:۱۲
بسیار خوب است
۲۱ مهر ۱۳۹۲در ۲۱:۰۸
ممنون دوست عزیزم
۱۶ مهر ۱۳۹۲در ۱۳:۵۶
وای من عاشق اشعار دکترشفیعی کدکنی ام
واقعا ممنونم
۱۶ مهر ۱۳۹۲در ۲۱:۵۳
خواهش عزیزم
۱۵ مهر ۱۳۹۲در ۲۰:۳۶
۱۶ مهر ۱۳۹۲در ۲۱:۵۲
ممنون
۱۵ مهر ۱۳۹۲در ۱۵:۰۹
واقعا بی نظیره
دستتون درد نکنه
۱۶ مهر ۱۳۹۲در ۲۱:۵۲
خواهش عزیز
۴ مهر ۱۳۹۲در ۱۳:۵۹
کاری باید کرد
دیر میشود
کاری باید کرد
برف
راه را پوشانده است
باد مثل همیشه نیست
تا هوا روشن است
باید از این ظلمت بیهوده بگذریم
دارد دیر میشود
من خواب دیدهام
تعل
سرآغاز تاریکی مطلق است…
«ما نباید بمیریم؛ رویاها بیمادر میشوند-
۵ مهر ۱۳۹۲در ۱۳:۵۹