داستانهای کوتاه
بخش داستان کوتاه شامل: داستان های کوتاه عاشقانه، داستان های زیبا و آموزنده، داستان های عشقی، داستان های جذاب و خیلی کوتاه و …
چشم مادر
مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود!
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟
مهر پنهان شب
یه شب شبنم کوچولویی روی برگی نشسته بود و از تیرگی و سردی شب دلش گرفته بود. اون آرزوی دیدن خورشید و صبح رو داشت. به هر حال شب به پایان رسید و آفتاب در اومد. شبنم به خورشید لبخند زد و خورشید تابید و تابید و تابید، وجود شبنم ذره ذره بخار شد و از بین رفت. آخرین ذرات شبنم به یه چیز فکر می کرد، مهر پنهان شب..
ابر و تپه
ابر جوانی در میان طوفان عظیمی بر فراز مدیترانه به دنیا آمد. اما فرصتی برای رشد در آن منطقه نیافت؛ باد عظیمی تمام ابر ها را به سوی آفریقا راند. همین که به قاره آفریقا رسیدند،آب و هوا عوض شد: آفتاب تندی در آسمان میدرخشید، و در زیر، شن های خشک صحرا دیده میشد. باد آنها را به سوی جنگل های جنوب راند، در صحرا هیچ بارانی نمی بارید. بنابراین، ابر هم مثل انسانهای جوان، تصمیم گرفت از پدران و دوستان پیرترش جدا شود و به کشف جهان بپردازد. باد اعتراض کرد: چه کار میکنی ؟ صحرا همه جا یک شکل است! به گروه برگرد تا به مرگز آفریقا برویم. آن جا کوه ها و درختان زیبایی وجود دارد!
دزد کلوچه ها
شبی در فرودگاه، زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود. او برای گذران وقت به کتابفروشی فرودگاه رفت و کتابی گرفت و سپس، پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست.
او غرق مطالعه ی کتاب بود که متوجه مرد کنار دستی اش شد که بی هیچ شرم و حیایی، یکی دو تا از کلوچه های پاکت را برداشت و شروع به خوردن کرد. زن برای جلوگیری از بروز ناراحتی، مسئله را نادیده گرفت. زن به مطالعه ی کتاب و خوردن هر از گاهی کلوچه ادامه داد و به ساعتش نگاه کرد. در همین حال دزد بی چشم و روی کلوچه؛ پاکت او را خالی کرد. زن با گذشت لحظه به لحظه، بیش از پیش خشمگین می شد. او پیش خود اندیشید: اگر من آدم خوبی نبودم، بی هیچ شک و تردیدی چشمش را کبود کرده بودم!
دوستی شکلاتی
با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشتم توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدم . گفت : « دوستیم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :«من که گفتم تا ندارد»
بهترین داداش دنیا
دفعه اول تو کوچه دیدمش گفت: داداشی میای بازی کنیم؟ بعد اینکه بازیمون تموم شد گفت: تو بهترین داداش دنیایی..
وقتی بزرگتر شدم به دانشگاه رفتم چشمم همش اونو میدید و میخواستم از ته قلبم بگم عاشقشم، دوسش دارم؛ اما اون گفت: تو بهترین داداش دنیایی..
پرنده
روزی روزگاری ، پرنده ای بود با یک جفت بال زیبا و پرهای درخشان ، رنگارنگ و عالی و در یک کلام ، حیوانی مستقل و آماده ی پرواز ، در آزادی کامل، هر کس آن را در حین پرواز میدید ، خوشحال میشد. روزی زنی چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد. در حالی که دهانش از شدت شگفتی باز مانده بود ، با قلبی پر تپش و با چشمانی درخشان از شدت هیجان ، به پرواز پرنده مینگریست. پرنده به زمین نشست و از زن دعوت کرد با هم پرواز کنند… و زن پذیرفت..
بهشت
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
رد پای خدا
خوابیده بودم؛ در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم. به هر روزی که نگاه می کردم، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا. جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زیباییها، لبخندها، شیرینیها، مصیبت ها، … همه و همه را می دیدم؛ اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است. نگاه کردم، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند. روزهایی همراه با تلخی ها، ترس ها، درد ها، بیچارگی ها.